Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
پرسید "الان وقتش است؟ الان فی البداهه چکامه ای بسرایم؟" گفتند "خفه تلویزیون زیر تیغ دارد" اندوهگین شد گفت "بدا به آنکه غرورش تنها مایملکش بود و به بخسی از دست بداد"
 
الان که شعر این پایین را می خوانم فکر می کنم باید قبول کنم آخرش که مولوی از من شاعر خیلی بهتری بوده. ولی خوب فکر می کنم من درباره موضوعات خیلی خوشبوتری می نویسم...
 
بانگ شعیب و ناله اش ، وآن اشک همچون ژاله اش
چون شد زحد ، ازآسمان ، آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت ، وزجرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت ، خامش ، رها کن این دعا
گفتا ، نه این خواهم ، نه آن ، دیدار حق خواهم عیان
گرهفت بحر آتش شود ، من در روم بهر لقا
گر رانده آن منظرم ، بستست ازو چشم ترم
من درجحیم اولی ترم ، جنّت نشاید مرمرا
جنت مرا بی روی او ، هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین زنگ و بو ، کو فرّ انوار بقا
گفتند باری کم گری ، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابیناشود ، چون بگذرد ازحد ، بکا
گفت : اردو چشمم عاقبت ، خواهند دیدن آن صفت
هرجزو من چشمی شود ، کی غم خورم من از عمی
آنکس که بیند روی تو ، مجنون نگردد ، کو؟ بگو
سنگ و کلوخی باشد او ، اورا چرا خواهم بلا
رنج و بلائی زین بتر ، کز تو بود جان بیخبر
ای شاه و سلطان بشر ، لاتبل نفسا بالعمی
جانها چو سیلابی روان ، تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع ، با بحرگشته آشنا
سیلی روان اندر وله ، سیلی دگر گم کرده ره
الحمد لله گوید آن ، وین آه و لوحول و لا
 
بامداد ساعتی است
ظهر است
دست از
شعر گفتن بردارید
 
گفت "آمده بود منت کشی می گفت جان من بیا رستگار شو در مایه های همان بانگ شعیب و ناله اش و اینها نه ها در مایه های اناالحق و اینها کلاسم رفته بالا خیلی کلاسم رفته بالا" دکتر می گوید که حالش بهتر نمی شود. شیزوفرنی گرفته است...
 
کوچیک کوچیک
تو مایه های چیک و چیک
با دم تمام پای سفید
در پلاستیک آبی
دویدنت را
خاپیش
خوابیدنت را
آفتاب تابیدنت
و گلهای ریز ریز زرد در
پیراهنت را
ماچ
 
آدم کمی درباره زندگیش فکر می کند و به شاخه هایی که از دستش همیشه لیز خورد و وقتهایی که می شده شنا یاد بگیرد و غریق نجاتهایی که هیچ وقت هیچ غریقی مثل او را نجات نداده اند. بعد آدم به این فکر می کند که از دست و پا زدن بیخود خسته شده و می گوید دیگر بیخیال و ول می کند و می رود آرام ته اقیانوس. معنی آرامش این است. آرامش این است...

 
برای خودم یک قلاده خریده ام که می توانی من را با آن به پایه تختت ببندی یا توی حیاط جلوی در خانه...
 
از قول من به دنیا بگویید
مواظب تنهایی باشد
تنهایی روزی
مردمش را هلاک خواهد کرد

"از نوشته های کودکی که برای به دنیا آمدن زیاده از حد دانا بود"
 
به اسکار تبریک می گویم که موفق شد به سلطان اسکورسیسی چند تا جایزه بدهد. بعدش غیر از این مهمترین اتفاق اسکار لباس قرمز تحریک آمیز نیکول کیدمن بود که تقریبا تا جایی که چشم می بیند ادامه دارد. خوشحالم که هیچ وقت تام کروز نیستم. من از اینکه زنها تحقیرم کنند زیاد بدم نمی آید. ولی فکر می کنم تا به این حد تحقیر شدن فرای تحمل هر مردی است...
 
نگذار ببینم
نگذار دست بزنم
نزدیک من نیا
هزار هزار رتیلم
از من در تو می ریزند
و دانه دانه
پر به پر
پروانه هایت را تکه پاره می کنند
نگذار در تو بریزم
 
که بوده داد زده
زیر آفتاب؟
هی هوار زده
غیلوله ام
لوله شد
مچاله شدم در خودم
ریختم از آسمان هستی
نیستی؟
رفته بودیم شمال اینجا هوا ،خوب است، گاهی هم سراغم را ،بگیر، که اینجا هم همینطور ولی به هر حال قدر من که ،تنها، بهتر از افکارند. فکرها عین ،عنکبوت، با خودش فکر کرد
چه می شود من هم؟
چه می شود؟
 
چه خواب ساده ای دیدم
چه خواب ساده ای بود
عجیب بود
کمی مهربان بودی
 
کلاغ زیادی از آسمان بارید
خفاشها توی غارها
پرکشیدند
مورچه ها
آمدند از
تن برهنه ام بالا
عنکبوتها
توی سوراخهایم
تار تنیدند
روحم زیاد سوزاخ بود
سوراخ سوراخ
پر از گلوله های سیاه اشک غلطان
و صدای پای رتیل های مرده
لرزان در باد
جادوگری با صدای بلند خطابم کرد
"هنوز هم امیدواری؟"
گفتم
"شاید شد"
کلاغ زیادی از آسمان بارید
خفاشها توی غارها
پرکشیدند
 
خواب شب
و خواب باران
می دیدم
یکهو دلم گرفت

 
زهی عشق


Antoine D'agata

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بندست؟ چه زنجیر؟ که برپاست خدایا؟
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل​ها؟
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

Labels:

 
خسته ام
.PUBLISHED
دلم شکسته است
تنهایم
.PUBLISHED
چرا نمی آیی؟
.PUBLISHED
زندگی همینطور است
َُ.SAVE AS DRAFT
 
همیشه وقتی می گویم حیف مامانم می گوید حیف از آن جانی که رفت. مادربزرگم همین را می گفت. مادر مادربزرگم هم احتمالا. و مادر مادر مادربزرگم. این حقایق همیشه با اندوه مثل یادگاریهای قدیمی بین زنها دست به دست می شود...
 
پسری بد آمد
از کوچه ای که نمی دانم
پسری بد آمد
و تمام تیله هایم را با خود برد
تیله پردار آبی ام را
که دنیایم تویش بود
و تیله قرمز و نارنجی را
و تیله کوچک زردم
پسری بد آمد
مادرم گفته بود
بازی نکن
تیله هایت را می بازی
ولی پسری بد آمد
و گفت تمام تیله هایش را
با رنگ بنفش رفته
توی رنگ آبی
گفت تمام تیله هایش زیاد بود
گفت یعنی می فهمی؟
تیله های زیاد
پول
پسری بد آمد
حرفهای بد یادم داد
پسری بد آمد
کیک و نوشابه هایم را خورد
پسری بد
توی تابستان آمد
یادم هست
یادم نیست
پسری بد آمد
خاطراتم را برد
 
غروب بود
باد داشت توی کوچه می دوید
کوچه داشت از خیابان هشتم می گذشت
خیابان هشتم درباره دختری ه ده سال پیش فکر می کرد
دختر پنج سال پیش مرده بود
مرده ها سالگردشان را
توی باد
جشن می گرفتند
 
بامداد شاعرها
غروب است
بسته به اینکه کی
سر پنجره آمده باشد
 
"چه می داند آدم هان؟" فرهاد سیگاری روشن کرد گفت "می رود درس می خواند آدم درس می خواند مهندس و خوشبخت می شود بهترین مهندسهای عالم بعد یکهو عشق می آید و آدم می افتد توی بدبختی و هر چه پتک می زند آرام نمی شود دلش. آخرش دیوانه می شوم می زنم این پتک را توی سرم وخلاص " گفتم "می فهمم حالا برویم پتک بزنیم؟" دست گذاشت روی شانه ام "تو دیگر خراب من نشو برو سراغ زندگی، من یکی برای دنیا بس است" گفتم " بابا فردین! بابا فداکار!"
 
- چرا نباید من؟
چرا من نباید
من
- هر کسی خودش بهتر می داند
احتمالا حقت نبوده

 
تمام غصه های دنیا مال من
مبادا غصه میخوری چروک شوند
 
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
همه ذرات وجودم
متبلور شده اند
آی آدمها
که در ساحل نشسته شاد و خندانید
خاک بر سرتان
به گور همه تان ریدم
خداحافظ
 
گفت "همیشه همینطور است دیگران را راهبری و با توی می آیند قدم به قدم و یکبار قدم بر می داری و هیچکس نمی آید بعد توی دره تنهایی سقوط می کنی"
 
کاش توی دستشویی می شد
خودم را از خودم می تراشیدم
دستهایم را
کیرم را
گردنم را
و پایم را
یک گلوله می شدم
گرد و صاف
شبیه کون تو
بعد
روی خودم
دست می کشیدم
 
و فرهاد گفت "کاش سبیل داشتم" خسرو گفت "من دارم" شیرین گفت "خسرو جان چرا سبیلهایت را نمی تراشی؟"
 
توی دره ها گل می آید در
روی تپه ها گل
توی خانه ها گلبرگ
گلهای آلبالویی شعمدانی
بهار آمده است
در من
نه آبی می ریزد
اشک است
نه گلی می روید
تنهایی است
نه خوایبی که
کابوس است
فقط یادت که
رویایی است
 
سیتار جهان با منه
تو من می زنه
تیشه به تیشه ریشمو
صیحه به صیحه فریادم
من بادم
رفتم از روی کوهستون
پیچیدم تو
قبرستون
لای پا و
توی پستون
آسونش کردم
آسونش کردم
آب آب شد
ریختم
توی آسیاب مردم
گفتم
بی اینکه اصلا
شنیده باشم
 
می گویم بهت کثافت و می گویم که خیلی جنده ای این به من آرامش می دهد. این من را آرام می کند. پیش خودم می گوید شاید با من هم گاهی. خدا چه می داند...
 
فکر می کنم خدا یک کار خوشگلی کرده. به زنها نیرویی عظیم داده تا دوباره شروع کنند. و به مردها ضعفی پلید که نتوانند بس کنند. همین باعث می شود بچه های بیچاره دیگری بیایند به دنیا . دنیا شلوغ شود...
 
یک اتفاق عجیبی است. هیچ احساس کرده اید که وقتی شورای امنیت جمهوری اسلامی را از خایه ها و پستانش آویزان می کند. خایه ها و پستان شما درد می گیرد؟
 
کسی به من نگفت
کسی به من یاد نداده
کسی مرا آرام نمی کند
کسی مرا آدم حساب نمی کند
کسی به یادم نمی آورد
کسی مرا تنها می گذارد
کسی می گوید
هی دیوانه
به حال خودت باش
کسی به من
پرواز یاد نمی دهد
کسی پرواز بلد نیست
هیچ کس راه آسمان را نمی داند
دلم عجیب برایت تنگ می شود شبها
اوهو اوهو
 
دستگاهی که شروع کند به اذیت کردن. یک روز سرد پاییزی خواهد سوخت. هر جایش را که درست کنی یکجای دیگرش خراب می شود. من این را به دکترم گفتم. فکر می کنم مهندسها اینجور مواقع باید دست دکترها را بگیرند. دکترها اکثرا نسبت به همه چیز توهم دارند. باید دکترم را آرام کنم. جدا نگران سلامتی اش هستم. ندانستن ناراحتش می کند.
 
همه دیوانه اند
همه بی ایمانند
همه مسخره اند
همه خسته اند
همه حال راه رفتن ندارند
من استثنای جهان نیستم
این غم اول من است
نمی خواهم شبیه دیگران باشم
نمی خواهم مثل یک شبدر
میان چمنها
پنهان باشم
کی گل خواهم داد؟
تو قول داده بودی کثافت
پس من
کی گل خواهم داد؟
 
خیله خوب
من چند گل خوردم
یکی دو بازی را باختم
کمی تیمم توی این بازی سوراخ است
امتیاز زیادی ندارم
و دروازه بانم مصدوم شده
بچه ها نای بازی ندارند
خوب که چه؟
آخرش چکار می؟
چه مهم که چند امتیاز؟
توی این لیگ لعنتی
قهرمانها
اول از همه
سقوط می کنند
و فیفا
گوشش به شکایتها
بدهکار نیست
 
در گوش باد زمزمه می کنم حرفهایم را
شعرهای عاشقانه ام را
برای شمعدانی می خوانم
لباس سیاه حقیقی به تن خواهم کرد
و به عنکبوتها اجازه خواهم داد
از تنم بالا بیایند
با شما راه نخواهم آمد
جنگ من طولانی است
تانک با سرباز دوست نخواهد شد
من
ایستاده ام
آماده ام
سعی کنید از روی من
بگذرید
 
فرهاد ایستاده بود
باد در میان گیسوانهایش
فرهاد ایستاده است
فرهاد ایستاده خواهد ماند

 
کوچه های دلم
هنوز از صدای قدمهایت لبریز است
توی دشتهای چشمم
هنوز گاهی شبها باران می بارد
دستهایم از شانه قطع شد
ولی پتک می زنم هنوز
سرت شلوغ است
خوب می دانم
ولی
وقتی که جیش می کنی
فرهاد را بیاد بیاور
فرهاد را به یاد
 
زندگی محروم تکرار است و بس
چون شرر این جلوه یکبار است و بس
نیست آفاق از دل سنگین تهی
هر کجا رفتیم کهسار است و بس

کسی می داند این شعری که دولتمند خوانده مال کی است؟
 
خسته ام
خوابم می آید
کثیفم
تمام تنم می خارد
نمی توانم مشق بنویسم
نمی توانم برنامه بنویسم
صدایم بد است
نمی توانم آواز بخوانم
کسی نیست حرف بزنیم
ماهواره هم چیزی ندارد
هر چه خودم را می شویم
از خودم پاک نخواهم شد
 
و گفت "همه حرام می شوید. حرام شدن توی ذات انسان است" از ما یکی او را گفت "من چه؟ من حرام نشدم" گفت "پس از اولش هیچ گهی نبوده ای"
 
پرواز می کنم
و روی کلبه خوبی می نشینم
از آنها که دود کشش دود خاکستری خوب دارد
و روی پیش بند مامانش
عکس هندوانه کشیده
صبر کن بالهایم دربیایند
فردایش پرواز می کنم
به خیلی دور
 
به پایان دنیا باور داری ؟
اتفاق خاصی نمی افتد
مرده ها
سراغ عزیزانشان را می گیرند
اشباح غمزده
روی شانه ام گریه می کنند
دخترکها داستان دوست پسرهای نامردشان را می گویند
پسرها مثل خل ها برایم عضله می گیرند
کوچه ها غمگین تر شده
مرگ حال کار کردن ندارد
سکوت و حرف زدن برایم
به یک اندازه مشکل است
از وقتی که رفته ای
هیچ اتفاق خاصی نیافتاده
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
 
در طول زندگی
آنقدر
دستم را
به دیوار دنیا مالیدم
تا دستهای زیبایم تمام شد
دو خط سرخ ماند از من
تا ابتدای تاریخ
تا آغاز

 
هد تعقه ناثهمه تشمثذ شسف شیشئ ذش ناخیشسا اشقب ئهظشدشی رش شاشیخدشسه اشئ دثئهبشائشی شیشئ ئهفشرشدشی یشقذشقثغث نخس اشقب ذثظشدشی غش اشق زاهث یهلشقه یهلشق ذشقشغث اهزانشس ئخاثئ دهسف. هدتعقه ناثهمه ناعذ شسف هدتعقه ناثهمه ذثافشق شسف...
 
می دانی سنجاقک حالا که فکر می کنم می بینم هر وقت که به تو فکر کرده ام. آمده ای و یک دوری زده ای و رفته ای. نمی فهمم نمی دانم درک نمی کنم که واقعا ارزشش را داشته ام یا نه. الان که فکر می کنم. من و مردابم برای همه پروانه ها و سنجاقکهایی که آمده اند بدهکاریم. یعنی حسابش را که می کنم یک سنجاقکی که روی یک نی دوری بنشیند. برای هزار مرداب و هزار قورباغه کافی است.فکر می کنم شما همینطوری دلتان برای ما می سوزد. باید حالا ولی بروم توی مرداب. خیلی داستان داریم که برای هم بگوییم...
 
حرف مردن را نزن
هنوز برای من زود است
چرا می گویی داری می میری؟
همه دارند در مورد من اشتباه می کنند
 
کتاب نمی خوانم. فیلم نمی بینم. می نویسم و حرف می زنم و افاضه می کنم. من موفق می شوم می بینید. من از تمام بشر سبکتر خواهم شد...
 
خبری؟
اینجا نیست
کوچه ها مثل همیشه غمگینند
کلاغ کوچکی قاری
کفتری
برگی
منقاری
اسبی جفتکی
الاغی باری
همه چیزی اینجا عادی است
خبر موثق دارم
از وقتی رفتی
همه مردم آنجا خوشحالند
اینجا کسی غمگین نیست
این احمقها نمی فهمند
حق با تو بود
ما احمق ها نمی فهمیم
بیخود ادای
دیگری را در نیاور
تو هم خوشحالی
باید باشی
همین را برایت
توی داستان نوشته
پتک و سختی
و غصه خوردن شبها
کار فرهاد است
تو فقط شیرین هستی
 
"چه"
چکارم می آید؟
دلم گرفته برایت
امشب
من
تو را می خواهم
فقط کمی هم را ببوسیم
 
به نظر من شما واقعا آدم(اگه باشي
هر چي ناهنجاري تو ذهنته كه حق نداري اينجا بگی

حق کوچکی است برای یک شاعر لاغر که هر چه دوست دارد بگوید. مادنیای شما را ساخته ایم کلمات مزخرفی را که می زنید از حرفهای توی ادارات تا خواهش کوچک نصفه های شب برای اینکه شورتش را دربیاورد یا اینجایش را بیشتر بلیس. ما همه چیزمان خراب شد و دنیایی از کلمه ساختیم که شما زندگی می کنید تویش. حالش را ببرید...

 
آن گلوله بنفش که گفتی
هنوز در مقابل کله من است
با هم گپ می زنیم راجه بت
حرف می زنیم راجع بت
رفیق خیلی خوبی است
حالم را بهتر نمی کند
ولی برای یاد آوردنت بهانه خوبی است
 
چیز عجیبی نیست
اکثر کوچه ها بن بستند
و آخر کوچه های باز
پرتگاههای عمیق است
چیز عجیبی نیست
باید عادت کرد
 
یک ساعتی است که فرهاد همیشه اشک می ریزد. این یک ساعت خیلی طولانی است. نظامی کل کتابش را توی یکی از همین ساعتها نوشته. کل عمر خسرو یکی از همین ساعتها بود. سینه های شیرین توی یکی از این ساعتها چروکیده شدند. زمان برای کوهکن ها آرام و طولانی و جانفرسا می گذرد...
 
نه همین
نه
خیلی بیشتر از اینها
فشرده تر از اینها
غمگین تر از اینها
تلخ تر از این هاست
تمام داستانم را که اینجا نمی گویم
 
نیش تو
در من فرو است
به قلبم رسیده است
دقت کن عزیزم
زمان مناسبی است
تا زهرت را بپاشی
 
بالشتم
پر از پر خرهای چارگوش
دستانم
شکننده از ابتذال مرگی لذت بخش
گورکن کمباین خریده است
و آزادی سوار هوا پیماست
دنیای دیگر
خر شده
پر از رویای افسار
رویایی غلیژ از تن زنها
زیر ملافه
دنیا
به رفتن معتاد است
تصمیمم را گرفته ام
تحقیر خواهم شد

 
حالم خوب است نگرانم نباشید اصفهان بودم/ کارهای همیشگی جلسه های مسخره و دروغهای خنده دار. اینکه اسم همدیگر را شب در خواب و به عنوان بزرگترین مهندس تاریخ بعد از فرهاد کوهکن شنیده اند. اینکه قصد همه اشان از کار خود انجام دادن کار است نه یک میلیارد و خرده ای تومن پولش. اینکه در کمال فروتنی بهترین هستند و بدون اینکه بخواهند اسائه ادب کرده باشند شما هیچ چیزی نمی فهمید...

 
تمام جانم
آلارم می دهد که مواظب باش
چشمم می گوید
آنقدرها هم زیبا نیست
گوشم می گوید
عجب صدای مزخرفی دارد
عقلم می گوید
تنها باش
امن تر است
چیزی در
تمام جانم پیچیده
با من می گوید
مثل بادی که با پرنده
با او خواهی رفت
 
چند ماه است که تمرین می کنم که یک ساعت بیشتر بخوابم. موفقیت آمیز بود. اگر ادامه دهم و بتوانم بقیه روز را بخوابم. خیلی خوب می شود...
 
من تمام نمی شوم
اینجا نشسته اید که چه؟
عذاب من تا انتهای عالم تمام نمی شود
و شما وجود ندارید
گم شوید بروید توی خواب یکنفر دیگر
اشباح
اشتباه آمده اید
من
قیافه ام فقط شبیه شاعران ضعیف است
 
من
شاشم گرفته بود
چیزی امیدوار در من می جوشید
چیزی
زرد و اندوهگین و
بدمزه و بخارآلود
حواسم از
به
هیچ وجه دیگر
پرت نمی شد
حواسم از که
به این و
اینکه
پرت نمی شد
من
توی دردسری ژرف افتاده بودم
اژدهای سکوت روبرویم
شمشیر حرفهام در گلویم
اسب کاغذ در پیشم
جیشم
جیشم
جیشم
بار دیگر
بار دیگر
من شعر دیگری گفته بودم...
 
به آقای مقصودی گفتم که ماشین مثل آدم نیست. ماشین احتیاج به سر زدن ندارد. جان ندارد. مثل آدم نیست.
به آقای مقصودی درست نگفتم. آدمها خصوصیت عجیبی دارند. بوی تنشان را به همه چیز کنارشان می گذارند. همین است که احمق ترین مردها بوی شورت یکبار پوشیده هزار بار شسته زنشان را می شناسند. آدمها همه چیز دور و برشان را اسیر می کنند. کلمه ها مال آدم می شوند مثل پروانه مثل مرغابی مثل کفتر مثل سنجاقک. هر چیزی را که آدم لمس کرده باشد خصوصیت آدم را می گیرد. جای دست آقای مقصودی روی تن سماورش می ماند. جای دست صادقیان روی پیچ گوشتی. جای دست من روی کی بردم می ماند. این کی برد لعنتی رنگ من شده است...
 
کج مج


Antoine D'agata

راستی در کجی است
روشنایی در تاریکی
زشتی زیباست
و بدی خوب است

Labels:

 
چند روز دیگر بعد مردنش گریه زاری کردیم. صدا آمد از عرش که "هیچ نشد وعده بود من هنوز زنده ام خفه باشید" بعد صدایی دیگر آمد که ما نفهمیدیم. گریه کرد گفت "ما همه تی وی گیم خدا هستیم ما همه تی وی گیم خدا هستیم"
 
به من گفتند
مرا یعنی
لامصب صدا کردند
گفتند
نصفه آدم
خسته تمام دنیا
مرده در
تنهایی
گفتند
روزگارت سیاه است
بدبخت خواهی شد
گفتم نمی ترسم
پشتم بیستون است
مرا برای پتک زدن ساخته اند
گلویم را
برای خواندن غمگین در تنهایی
فرهادم
جهان را از کوبه های خودم پر خواهم کرد
هزار صفحه درباره من می نویسند
می گویند خوش به حالش
عجب آدم خوبی بوده
هیچ کسی صفحه مردنم را نخواهد خواند
 
از ما کسی بود که با کلاغان سخن می گفت و بر صخره می ایستاد و کلاغی می آمد بر شانه اش و از جهان و ولایات هیچ ندید سخن می گفتند. گفت "هنر آن باشد که بر شانه کلاغ نشیند. نه کلاغ بر شانه اش و چنان سبک رود که انگار هرگز نبوده"
 
به سبک نوستر آداموس:

زنی از پشت کوه آمده سلطان خواهد شد
زنان دامن کوتاهتر می پوشند
فرزند شیطان بر کعبه پرچم خواهد زد
و مردم تهران
آب جوش می نوشند
تمام شاهان کشته خواهند شد
و مردم هم
کشتی های پرنده در کرانه البرز
لنگر می اندازند
و در تمام بین النهرین
مزارعی از
قارچهای سمی خواهد رویید
خورشیدی غمگین
بر جای ماه نیمه خواهد ایستاد
بدبختی تکرار خواهد شد
و از نو
بار دیگر
 
بعضی آدمها هستند که از هر فرصتی برای ایمان آوردن استفاده می کنند. بعضی آدمها هم هستند که از هر فرصتی برای شک کردن استفاده می کنند. معمولش این است که آدمهاهمه مال هر دو گروهند. گاهی شک می کنند گاهی هم ایمان می آورند برای تفریح...
 
اگر جایی برای خوشبخت شدن وجود داشت. خدا خودش می رفت آنجا خوشبخت می شد و دست از سر ما آدمهای بیچاره بر می داشت...
 
تکیه به دیوار آسمان داده بودم
دست کشیده بودم
روی انبوه برفهای ریخته
و لای پاهایم
به هزار خرگوش گریخته جا داده بودم
گرمم بود
ولی از جنگل
نمی گریختم
جنگل آن سویش دریا داشت
دختر داشت
شب داشت
جوجه کفتر داشت
من کوچک نبودم
بزرگ بودم و سرو
و در جنگلی استوایی روییدم
من پیچک همه جنگل بودم
بره تمام مرغزار
گرگ تمام دره
نصف شده ام نه؟
بچه شده ام نیست؟
کوچکم حالا نه؟
ترسیده
لای پای این و آن می گریزم

 
فکرش را که می کنم. از دست همه آدمهایی که دورم را می گیرند. از تمام آدمها بهترین جایی که می توانم بروم توی خودم است. توی خودم جای خوبی نیست و مثل یک انباری سیاه و تاریک و تنها می ماند که از سقفش آب چکه می کند و روی دیوارهایش صدای خش خش رتیل می آید. از همانها که بچه های فیلمهای انگلیسی را همیشه ازش می ترسانند. فکرش را که می کنم می بینم خود آدم هم گاهی موجود قابل اعتمادی نیست. خود آدم گاهی می خواهد سر خود آدم را زیر آب کند. آدم را بگذارد زیر چرخ کامیون له کند. فکرش را که می کنم می بینم این خاصیت دنیاست که تنهایی آدم هم حتی باعث ترس آدم می شود. و با دیگران بودن هم همینطور. فکرش را که می کنم اگر کنجکاوی دیوانه وارم به آدمها و حرف زدن اگر نبود توی همین انباری برایم امن ترین و راحت ترین جای دنیاست. خیالت راحت نگرانم نباش. همینجا می مانم. راستش نه به این خاطر که اینجا را دوست دارم. کسی در انباری را قفل کرده و کلیدش را قورت داده است...
 
غروب
صبح شاعران است
فرهاد و پتکش
من و کی بردم
ما بیستون را
فتح می کنیم
 
می دانم
می داند
می دانی
می دانند
بیخود می گوییم
همه
 
شبگردها
دنبال روز می گردند
شب
دنبال همزبان است
آنها که با شب می گردند
از بی پولی است
همه در شب سیگار می کشد
که بگوید با شب نیست
زنها و مردها
توی رختخوابها
مشغول سینه ها و کیر هم هستند
شب تنهایی
به پشت می خوابد
ستاره می اندازد
برای مردمان خوابیده
 
وقتی رتیل بمیرد
اینکه بچه ای
سنگ روی قبرش بگذارد یا نه
اینکه دختری دست رویش بمالد یا نه
یا اینکه
فرقی برایش ندارد
ولم کن علی
حوصله داری ها
 
چند وقت پیش یادم نیست. چند وقت پیش بود؟ حواست هست؟ اصلا هیچ وقت هان؟ یادم نمی آید. باور نمی کنم. امکان نداشته...
 
داستان بهار (+) راجع به دوچرخه من را هم یاد دوچرخه هایم انداخت. نمی دانم این دوچرخه دزدها چرا به من گیر داده بودند. یک دوچرخه قناری قرمز داشتم با یک بوق سفینه فضایی سفید با شیشه های قرمز که یک موتوری از من دزدید. دزدیدنش خیلی خنده دار بود آمد به من تشر زد پیاده شو بچه. من هم پیاده شدم و آن نامرد هم قناری من را سر دست برداشت و فرار کرد. یکبار دیگر هم بابایم از اداره یک دوچرخه چینی گرفتی بود که هنوز نایلونش بهش بود که آمدند و آنرا با یک دوچرخه بی ریخت عوض کردند. بعد خسرو آمد و آن دوچرخه قراضه را برد و خوشگلش کرد ماتیک و گل پره و اینها زد و بعدا آن را سوار می شدم. الان که یادم می آید هیچ کار هیجان انگیزی با آن دوچرخه نکردم یعنی کلا هیچ کارر هیجان انگیزی نکردم. و زندگیم همه اش همین ها بود ولی این دلیل نمی شود که الان وقتی توی پارک یک بچه را می بینم که دوچرخه سوار است. آرامش داشته باشم. زندگی کلا همینطوری است. هم آرامش را و هم هیجان را از آدم دریغ می کند...
 
من با شما
صحبت کردم
گفتم از دیگرانی
از خودم
و آنانی
من با خودم و شما صحبت کردم
 
چند می گیرند
بابت بوسه هر بر پستان
دست هر بر در شورتی
چند می گیرند؟
یکی آخر باید
برای اطلاع ما وقیحان پررو
بپرسد از اینها
 
رفتیم
دنبال شب بگردیم
شبی که گیسوانش با
زنی که از من طلاق گرفت
مو نمی زند
رفتیم دنبال اسب بگردیم
اسبی که سم طلایش زیبا بود
رفتیم دنبال
ماهی قرمز گشتیم
کفش ساتن
دامن آبی
شعر نو
دختر تر دامن
خوی کرده و
آشفته زلف و
از اینها
رفتیم
نکته مهمش این بود
به شبیه دیگران نبودن
افتخار می کردیم

 
فیلم Babel را دوست نداشتم.

آن اپیزود دخترک ژاپنیش تا وسطهایش بد نبود. بقیه اش را دوست نداشتم. می توانید این حرف را به کارگردانش هم بگویید. بگویید علی گفت به درک که رفیق استادی من فیلمت را دوست نداشتم. خوشم نیامد خیلی تکه هایش را FFwd کردم. حالا هر چه قدر که می خواهی گریه کن. حقیقت را باید گفت. گریه مردها برایم اهمیت ندارد...
 
یادت هست؟
دامن زردت
پر از گلهای کوچک بود
یادت هست؟
 
مردمان که هستند. شما آیا به عینه وجود دارید؟ مردی کور از وی پرسید و پاسخ دادند نمی دانم نمی دانم!
 
آسمان را جر دادم
و خورشید آنجا بود
توی وانی طلایی
از عسلی سرد
با کفلهایی سربی رنگ
و رانهایی
که به هیچ جا ختم نمیشد
آسمان را جزر دادم
همه جایش بوی مبهمی می داد
بیهوده آنجا بود
حق با من بود
باید پرواز می کردم
 
می دانی سنجاقک؟ آدم زود همه چیز را فراموش می کند. من که آدم نیستم هستم؟ هر کس که توی این اطراف می نشیند. نقشش همان جایی که هست می ماند وقتی که مثل من صد ساله بشود دم مردنش یعنی همین الان. آنقدر خاطره از پروانه و سنجاقک توی ذهنش مانده که دیگر از هم تشخیص دادنی نیستند. همه با هم یک پروانه بزرگ شده اند. یک پروانه آبی که شبیهش هیچ وقت وجود نداشته. پروانه ای از جنس کلماتش و وقتی که آدم بمیرد نمی گذارد جنازه آدم مثل جنازه سوسکها روی آب بماند. آدم را می برد سنگین سنگین تا ته مرداب. به کسی نگو ولی ته تمام مردابها و آبهای جهان به هم وصل است...
 
کاش من هم
زن بودم
درباره دنیا خیالات می کردم
فکر می کردم حتی
هنوز تو عاشقم هستی
به خودم می گفتم
دوستم دارد
کاش من هم زن بودم
 
سه تا صدا توی دنیا هست صدایی که می گوید "برو" صدایی که می گوید "بمان" و صدایی که هیچ چیز نمی گوید. آن صدای سوم منم...
 
یک وقتی یکجایی خواندم فکر می کنم شوپنهاور است که می گوید زندگی از دور که نگاه کنی تراژدی است ولی از نزدیک کمیک است. فکر می کنم قسمت های خنده دار دنیا از قسمت های تراژدیش گریه دارتر است...
 
محض
ساده و صاف و محض
موج آفتاب بر تن کوهستان
موج باد بر تن جنگل
موج آب بر تن دریا
محض
مثل صدای پرنده که در جنگل می پیچد
صدای باد در کویر
محض
شب از فراز خورشید
ماه از رو رودخانه
دستهای من از پیشانیت
گذشتند
 
گول حرفهای خودم را خوردم
به خودم گفتم بیا
بگو
خوشبخت خواهی شد
آمدم
گفتم
کسی حتی خودم
به حرف من گوش نکرد
از خودم حتی
تنها ماندم

 
من دیوانه های مومنی را می شناسم. من خودم یکی از همان دیوانه های مومنم. من خودم را نمی شناسم. فکر می کنم که خدا هستم و خودم را بعد مرگم به جرم خدا نشناسی به جهنم خواهم انداخت...
 
fi d; cfhk nd'v

ffdk lk ;hlgh nd,hki ani hl [nh phga vh knhvl ;i fhc t;v ;kl fvhdl lil kdj ;i hdk hk'gdsd hsj dh thvsd l'v Hnl ]i ld o,hin ftiln Hova ;i ]i? ngl ld o,hin fo,hfl fo,hfl , nd'v fdnhv ka,l. Hvhla nhaji fhal ffdk fi hujrhn j, onh lukd hdk pvtih vh ld tiln?
 
پنج شنبه روز خوبی است به شرطی که آدم آنروز یاد شنبه نیافتد که باز باید برود سر بدبختی.
 
اولمرت فکر می کند که روزی که نزدیک به الان است دولت یهود تشکیل خواهد شد.
بوش فکر می کند بعدش آنتی کرایست که همان احمدی نژاد است به آنجا حمله خواهد کرد و بعد مسیح ظهور خواهد کرد. احمدی نژاد هم موافق است فقط می گوید مسیح در رکاب آقا خواهد بود. یک شاعر کوچک دیوانه بیچاره حق دارد فقط شعر عاشقانه بنویسد نه؟
 
روزها می خوابم
شبها می خوابم
خوابت را دیدم
وقتی خوابم
 
چقدر باران آمد
چقدر من دویدم
ولی نرسیدم
بعدش چقدر باران آمد
و من
مثل همیشه خسته
توی باران نشستم
و من مثل همیشه
درباره آب هیچ چیز نفهمیدم
کردها آمدند کردی رقصیدند
لرها آمدند لری رقصیدند
کفشهایشان را کندند
و پابرهنه از یخ گذشتند
جنوبی ها آمدند
و سی های دختران هاجر
توی گل های دم در پلکیدند
شمالی ها آمدند
و توی جنگ
برای ماه نیامده
زوزه کشیدند
آوووووووووووووووووو
پاییز باران آمد
بی خیال اینکه بهار است
و در همه خانه ها
سر زدم
مطمئن شدم
دور از چشمم
کسی سبزه نکاشته
همه را کشته بودیم
من مانده بودم و کالیگولا
التماس هم کردیم
که کی کی را بکشد
من دلرحمم
دلم برای کالیگولا سوخت
حالا تنها هستم
حتی دیگر باران هم...

 
خانه یعنی زن
مردها
لیاقت آرامش ندارند
گورتان را از دنیای من گم کنید
بوی گندتان دنیا را برداشت
این را گفت
بعد هم ساکت شد
و مدت کوتاهی از حالا
تا قیامت
مردم زندگی کردند
 
و هی خسته شدم
و تکرار شدم
و تاریک شدم
از آنهمه شعر قدیمی
و مثل مگس در عسل
و مثل پشه در برکه
و مثل مورچه روی زبان مورچه خوار
پلیدی و پستی دنیا را فهمیدم
و بازیم را ادامه دادم
روی تپه رفتم
و از تپه به دشت فریاد کشیدم
رفتم
روی جعبه سوهان نشستم
پرواز کردم
روی دماغ مغازه دار
روی دماغ زنی چادری
شترق
آه من
حرام شده بودم
 
با حسرت به کوه نگاه کرد گفت "زمانی می آید که او نابود است و ما همچنان هستیم" و گفت خوش به حال اوی که اصلا وجود ندارد...
 
بالشم
پر از پر
خران بالدار ماهوی است
و مرد آمده
از آن سرا
آدم گهی است
خیال کرده ام
خیال می کنم
 
فقط این را بگویم
ژوتم تو را
نه اینکه زبان فرانسه خوب می دانی
نه چون که پولت می رود بالا با پارو
نه چون که حرف الان و بعد اینکه
برای اینکه نمی دانم
تو را ژوتم به قدر تمام فیلمهای عاشقانه دنیا
تو را ژوتم به قدر اقیانوس
تو را ژوتم که نفیسی و من به حسرت Kiss ات
تو را ژوتم به قدر چشمهای حریص ات
به قدر کون تمیست
لیس

 
یک شعر با احساس نوشتم
و پاره کردم
یک شعر مدرن نوشتم
و پاره کردم
یک شعر با کلاس نوشتم
و پاره کردم
سعی کردم شعر ننویسم
ولی کونم پاره شد
 
چهار سوزن تازه در جیگر فرهاد
چهار میخ دوشکا
با نوک دندانه دندانه
چهار میله تناولی ساز پیچ پیچ
گره خورده با اعشایش
چهارده درفش
بزرگ
از آن کاویانی هایش
چهار گرز گاو سر
روی گرده هایش
چهار ضربه شلاق
مال عرابه های کارمینا
با همه دردها
کس کش
به بیستون کلنگ می زند هنوز
هی می گوید
"شیرینم شیرینم
حالت خوب است؟
با خسرو دعوایتان که نشده"
 
مردم نامردند
فرهاد را
توی بیستون به خاک نسپارید
قسم خورده
آنجا کسی
خوابیده اش ندیده باشد
 
انگشتم را
می دهم برای فندک گازت
زبانم را
برای پاک کردن سفره
پاهایم
ضعیفند
به هیچ کار نمی آید
در اجاق می اندازیم
قلبم را هم
کباب ویژه درست می کنیم برای پیشی
نگرانم نباش
جان آتش گرفته
به کار دیگری نمی آید
 
ببین
فکر می کنی که
حالا که
مردم
رخت تازه می پوشند
سبزه می خرند
و اینها
وقتش نیست
که کار من را
تمام کنی
 
هر چند بار یک بار
به خودت بگو که دوستم داری
هم حال من بهتر می شود
هم شاید فرجی شد
خدا چه می داند
 
به سبک نوستر آداموس:

سیاهی ادامه خواهد یافت
و غورباقه در زیر پای فیل له خواهد شد
عقاب هلال ماه را اسیر خواهد کرد
و کشتی ها تا
کناره لوت می آیند
هیچ چاره ای از آنچه مقدر است نخواهد بود
روباه به کرکس شوهر خواهد کرد
و ماهیگیر اس اس از آب
زیردریایی قزل آلا می گیرد
 
رادیکالها
را
به توان دو رساندند
منها را
توی آب انداختند
و فکر کردند
مساله حل شد
هزار صفر کوچک
به استقبال یک احمقی رفتند
دوازده عددی نامیزان بود
ما زیاده از حد
به هواپیما ها
اعتماد می کردیم
کسی دیگر به مثبت ها
احتیاج نداشت
بسیاری از صفرها حتی
دیگر
اضافه بودند
 
کدام راه؟
از کدام سمت؟
را بیایم
که آخرش تنها نباشم
روی کدام شاخه
آخرش سقوط نیست
کدام پروانه را بگیرم
تا بال در بیاورم؟
عنکبوت گفت و رفت
زیر پایش شاخه ها صدا می داد
هیچ راه
هیچ سمت
هیچ کدام
هیچ کس...
 
بر می گردم
نه می میرم
نه می روم
فقط مثل جنده ها هی
فقط
برمی گردم
تمام تنم بوی گند گرفته
 
گفت "زیاد ناراحت نباش اوضاع همه جا همینطور است همه شبها به من قر می زنند من هم که دست خودم نبوده یک هویی شد اینطوری مثل شعرهایی که تو می گویی حسابش را بکنب یعضی جاهایش هم قشنگ است" گفتم "آخر همه می گویند خوشبختند هیچ کس تنها نیست" گفت "کس می گویند"
 
به کلمه هایم
گفتم
گفتی
که تو بی جنبه ای
و بیچاره ای و حیف است
با تو قاطی باشند
دیوانه ها
تا ولشان می کنم
یاد تو می افتند
و همه چیزشان را
می آورند
برایت
خودشان دلشان می خواهد این طوری
ولشان کن

 
سنت والتینمی
دلم یخده برات تنگه
به قدر گراند کانیون
دلم یه خورده گرفته
به قدر اقیانوس
تو گفتی تنهایی
باور کردم
همه دخترا امروز
دوست پسر دارن
 
هر زنی هر چقدر هم که بی تربیت و خلاف باشد نمی تواند بشاشد. زنها خانه پرش جیش می کنند. شاشیدن از کارهای معدودی است که مردها فقط می توانند...
 
دو فغانز از آن چه باهیچکس نمی گویم


چقدر بیخود
این بار لعنتی تکراری است
چقدر بیخود
این بار آخری سنگین است
چقدر
بیخودی تنم لباس قرمز کردی
چقدر
بیخودی از لباس قرمز خستم
چقدر دلم تکیه می خواهد
دسته عزا و عزاداری
و اینکه گریه کنم
برای روز عاشورا
برای کودکان مسلم
گلوی اصغر
دستهای بریده عباس
چقدر من چرا
آخر
اینهمه دوریم؟
چرا بین ما
من؟
مگر نه این جز تو؟
چرا
من
نفهمیدم؟
من که دانا بودم
چرا
من
نفهمیدم؟
مگر دستهای خالی ام چه عیبی داشت؟
ماچ ماچ
قشنگ بود
خودت گفتی
چرا
من؟
راستی آخرش
معنی عشق را فهمیدی؟
می توانستم
می شد
لااقل حتی
می توانستم
قرار بود
گفته بودند یعنی
عاقل باشم
می توانستم
قرار بود
گفته بودند یعنی
نمی فهمم
چرا من تهش آخر؟
قرار بود آخر داستان
تو
در ته چاهی
آویزان باشی
چرا من آخر؟
واقعا چرا؟
من نفهمیدم
 
اشکهای زیادی
از این چشم نابینا
گذشته
برقهای زیادی
در این قلب ناشکیبا تپیده
تا بیایی
هزار بار
دویده تا نرسیده
نگاه نکن الانش را که تنهاست
فکر نکن الانش را که خسته است
خیال نکن که حالا
که چشمهایش بسته است
کس نگو
گردویت را بردار
او نخوابیده
 
روز مردمان بسیاری دارد
شب تنهاست
 
کلنگ چیز قشنگی است
برای ولنتاین؟
فرهاد بیچاره
چیزی ندارد
جز
همین کلنگ بیچاره
بیا
مال تو باشد
شیرین خوشبختم
 
ببین خسرو درک کن این را، تو مرده ای و اینکه چند روزی فرض کن یک ماهی درباره ات چیزی ننوشته ام دلیل نمی شود که بیایی توی کله ام چتر بیاندازی. می فهمم یعنی خیلی خوب می فهمم حالا زندگیت سخت بوده و روی هم رفته آدم مهربان خوبی بودی. خوب مال من هم هست من هم هستم. هی می آیی حالا برایم خاطره تعریف می کنی که من برای بار اول از پیکان سفید تو برای یک دختری داد کشیدم. یا اولین گیلاسم را به زور تو به خوردم دادی. که چه؟ که همینطور خیلی چیزهای اولینم با خیلی ها بوده و خیلی ها هم مهربان بوده اند و همه آدمها هم زندگیشان تلخ بوده که چه؟ ولم کن یعنی نکن دلم تنگ شده برایت. و خدا می داند چقدر تو را هنوز توی زندگیم کم دارم...

 
نمی دانیم


Antoin D'agata

رازهای خلقت شما بسیار است
از تمام قران ما
اهدنا الصراط المستقیمش را می فهمیم

Labels:

 
دو فقانسش اینکه
اننی تو را خوش دارم
مثل مرغابی پر تراشیده می مانی
دوفقانسش اینکه
یک احساسی
پر کشیده از همان روز اولی که
یک احساسی
می دانی؟
دو فقانسش یعنی
دو فقانسش اما
گوش کن
انگلیشش اینکه
نه ولش کن لاتی است
انگلیشش اینکه
نه ولش کن F دارد
انگلیشش اینکه
شکسپیر داری؟
 
کوچه از صدای قدمهایش نوچ است
دستگیره های در گرمند
توی باران قطره ها برای رسیدنش
سبقت می گیرند
آفتاب به دیدنش بارها
پیش من
افتخار کرده است
می آید
پر ملال و رنج دیده
مثل حضرت مسیح توی جلجتا
می گوید
حالش را ندارم
دستت را به من نزن
می گویم
"عیسایم بگذارید لا اقل"
می گوید
" به درک بد نیست
از همان پا شروع کن"
 
- فک می کنی خیال بد کردم آخه یارو پنجا شصت سالشه دخترش همسن منه
- مردا تا وقتی بتونن می کنن وقتیم نتونن حسرت شو می خورن خدا ما رو با این آتیش داغ کرده برای همیشه
 
سفارش می کنم
روی قبرم یک گلدان بگذارند
می دانم آخرش می آیی
سر قبرم یک روزی
 
هر آدمی
فقط
آجر یه دیواره دور من
یه مرد بیکاره دور من
برید کنار
من گشنمه
من عاشقم
کار دارم
پرنده نیست این دور و بر
که از پرش بال بسازم؟
 
آمدم
دیدم
در خانه را کوبیدم
کسی در را برای من باز نکرد
از پشت در صدای خنده می آمد
آدمها بودند
خوشحال و با هم
من این سوی دنیا
تنها بودم
 
و باز یک نفر گفت از آن شمالیها و از این سبیل دارهای موفرفری و من یاد تو افتادم. و گفتم خدا شاخسرو را بیامرزد و همه یک آن ساکت شدند و یک آن ساده من یاد آن روزی افتادم که جنگ بود و آمدیم مهرشهر و قویترین مردهای دنیا در باغ را برای ما باز کرد. با بوی جلبک تا روی شانه هایش و گفت استخر را برای بچه ها شستم. فردا ظهر می رویم استخر. و من توی دلم غنج رفت و یادم رفت که جنگ است و یادم رفت که قرار است بمب بیاندازند و این به رقابت عمیق من و زندیه برای شاگرد اولی کلاس پایان داده. من به استخر فکر می کردم و اینکه احتمالا این دفعه معجزه می شود و من نمی ترسم و می توانم شنا یاد بگیرم و باز هم که آب تا روی سینه ام می آمد بالا می ترسیدم و از سوسک روی آب می ترسیدم و می چسبیدم به دیوار استخر مثل جلبک و وقتی که تو صدایم می کردی هی که بیا وسط بیا گریه ام می گرفت. من را یادت هست خسرو؟ ژاپنی ها می گویند مرده ها همه چیزی یادشان هست احساس همه را به خودشان می دانند. با وجود اینکه من میلاخ بودم و یزدی و اینکه شنا نمی دانستم و اینکه چهارده سالگیم مسلمان هم بودم حتی. خیلی دوستت داشتم دستهایت را که همه پیچهای دنیا را باز می کرد و خند هایت که دلها را. امیدوارم ژاپنی ها راست گفته باشند. روز قبل از مردنت سعی کردم بگویم به تو که خوش دارمت و اینکه اگر لازم باشد با همین هیکل میلاخم تا ته دنیا باهایت می آیم. ولی نمی دانم شاید حق داشتی که گوش ندادی. و باز یک نفر گفت از آن شمالیها و از این سبیل دارهای موفرفری و من یاد تو افتادم.

 
کلمه هایم منحرفند
از آسمان می آغازم
از شادی
و از طلوع
نمی دانم
چطور به شب می رسم آخرش
به تنهایی
و بوی مادیان خسته در آغل
نمی فهمم
چطور اینها
که از خداوندگار و ایمان آغاز می کنم
خسته همه
می آیند در خانه ات
و التماس می کنند
باز
آنجایت را
نشانشان بدهی
 
یکسری آدمها هستند که مستعد غریب به مردنند و عده ای که مستعد غریب به عشق ورزیدن و عده ای که مستعد غریب به ساختن. خوب مستعد غریب به نوشتن هم هست. راستش را به ما نگویید به هیچکداممان زیاد خوشمان نمی آید شبیه ما در جهان باشد.
 
مرا با کفنی سرخ
به خاک بسپارید
روی قبرم بنویسید
امیدوار و
اشک حلقه در چشم و
ایستاده بر راه و
تنها مرد
بعد پاک کنید
یک سنگ ساده
روی گور مردی ساده
که از جهان آزاد شد
ولی کلماتش همه
با او
به جهان دیگر آمدند
 
برارون من
صدهزارند
ولی سفارش تو را کرده ام
کاری به کارت کسی نخواهد داشت
شلیک کن عزیزم
شلیک کن عزیزم
باور کن
خطری برایت نخواهد داشت
 
سیاه
به شیرین
می آید
و قرمز رنگ فرهاد است
خون فریاد است
نه غصه دار نیستم
من از جهان
این همه خسرو رهیدم
به بیستون رسیدم
دو تا خاتون و دیدم
یکی به من پتک داد
یکی به من کتاب داد
پتک و خودم خوردم
کتاب و دادم گنجوی
گنجوی پنجوی
که توی رای خمسه
که هر کی خونده لمسه
اسم من و صدا کرد
از آدما سوا کرد
 
عمارتی می
سازم از کلماتم
که مثل دریا باشد
می شود آدم
خوابی
ده و هر چه
می خواهد
آنجا باشد
و تلک ایام دوستی
و تلک زمان مستی
و تلک زمان نوش
کوش؟
کجا رفته است دوش؟
من؟
نه من
قرار
کار داشتم
خوب
ببین
انی قغریبی
سئلت
from me
انی
سعیدی به اینکه
مخلصت باشم
و هل ترید انی
و هل ترید منی
انا بدجور
باور کن
مخبوط به خبطی
ورای
هر چه گفته شد
منک
 
تو فراموش کن
فراموش کردن از وظایف مهم شیرین است
فرهاد است که باید به یاد داشته باشد
فرهاد است
که مجبور است دیوانه باشد
آخرش اسم تو
در داستان هست
هیچ نگران نباش
فراموش کن
 
"بعد من بیشعور ولی مهربان باشید هیچوقت به این خیال نباشید که دیگران چه فکر می کنند آزارشان دهید و از گفتن حقیقت لذت برید. حقیقت را به زنها نگویید. آنها لیاقتش را دارند" گفتیم " نه اینکه هر زن جانور ماده ای است از طبایع انسان پس میان این دو حرف چه باشد؟" گفت "خفه شوید شما که استاد نیستید گه می خورید زر می زنید بعد خر من را گرفت، گفت هیچ می دانی اوهایو کجاست؟ من دکترایم را از اوهایو گرفته ام"

 
از تمام کوهها بی حجاب تر
بلند تر از تمام بلندا
بالا
مثل تاثیر ماه
روی پلنگ
سینه بر لب آبی
با
صورتی تر از ترین لب در دنیا
می آیی
شب غصه می خورد
روز خوشحال است
ماه این را فهمیده
همین حرفهای همیشه دیگر
کوچه باریک است
غروب غمگین است
ابر پاره پار شده
بیستون
بیشه
تیشه
فرهاد هم
خواب شیرین را
کس می گویند
کدام احمقی گفته
فرهاد خوابیده؟
 
بدبختی مثل کس می ماند. از آن کلمه هایی است که برای بیان واقعیت بیرونیش کوچک است. یک پوینتر کوچک است به چیزی که از اصلش خیلی معنی بیشتری دارد. برای تعریف کردن از بدبختی، یک آدم خوشبخت تمام کتابهای دنیا کافی نیست. کلمه ها برای بیان مفهمومش کم دارند. خدای بیچاره این همه سعی کرد بدبختیش را. و رنجش را از بودنی که از آن چاره ای ندارد در قالب کلمه حالی پیغمبر ها کند. آخرش نتوانست. فکر کنم حروف مقطعه جاهایی است که خدا سعی کرده این مساله را عمیقا بیان کند ولی نتوانسته. فکر می کنم برای اینکه آدم بدبختی خودش را توصیف کند نباید سعی کند هی درباره اش حرف بزند. کافی است به بدبختی خود آدمها اشاره کند. و همین برای فهمیدن آدمها کافیست. کلا فکر می کنم که شعر گفتن هم همینطور است. آدم باید به همان بدبختی خود آدم ها اشاره کند. به همان چیزی که در وجودشان هست. کافی است طور خوبی به کلمه کس اشاره کنید. زنها می روند جلوی آینه لخت می شوند و لنگهایشان را می دهند بالا و مردها به زور شلوار زنشان را پایین می کشند. این مراحل کار را باید به خواننده واگذار کرد. یک اشاره کافی است. ولی نه اینکه آدم به شکاف درخت اشاره کند و منظورش کس باشد.
 
اگر با من ازدواج کنی
و قول بدهی که طلاق نگیری از من
قول می دهم که زود بمیرم
همه خوب می دانند
عمر من به دنیا نیست
قول می دهم زود مریض بشوم
قول می دهم وصیتنامه هم ننویسم
همه چیزم
لپ تاپم را
و رمز وبلاگم را
برای تو به ارث بگذارم
ثروتمند می شوی خیلی
باور کن
 
- من شاعر خوبی هستم نه؟
ارزشش را دارم نه؟
می توانم نه؟
- ...
- ممنونم
خوشحالم که اینقدر من را
قبول می داری
 
حال گربه ات خوب است؟ به گربه ات هم حسودیم می شود با وجود آنکه گفتی شبها نمی گذاری با تو بخوابد. به گربه ات هم حسودیم می شود...
این علامت خوبی نیست. هست؟ این اصلا علامت خوبی نیست...
 
پنجاب؟
جای دوری نیست
دستور بدهی می روم آنجا می جنگم
فلوجه؟
خطرناک نیست
چیز خاصی می خواهی از آنجا؟
بنگال؟
چند تا گربه دارد
شبیه گربه سیاهه تو
قطب؟
می روم
فقط کمی هوا سرد است
لباس گرم می پوشم
آمازون؟
کی گفته از مار می ترسم؟
جراتم زیاد شده
جراتم خیلی زیاد شده
فقط زورم دارد
مدام کم می شود هی
که آن هم مهم نیست
نه؟
 
سعی می کنم
کلماتم
اشاره مستقیم نباشد
حرفهایم
با دلهره باشد
و تریج از قبای هیچ
منطغدی را
اما
اینکه حرف آدم
دیگر باشد
و اسم دیگر آدم
خر باشد
و اسم مامان آدم
اکبر باشد
چه فایده دارد؟
چه فایده می شود وقتی
حرف خود آدم
می رود توی کون خود آدم
به دل خود آدم
نمی چسبد؟

 
شاهد شد
هان؟
شاهد شد
شاهد آمدی
هان
من بچه بشم؟
ایجو خوبه؟
شیرم می دی؟
تشنمه مامانی
خیلی تشنمه
 
می شود یعنی نه؟
یعنی امکانپذیر است؟
یا باز هم باید
کلنگ زد
هی باید شعر تازه بنویسم
ببین زیاد که سخت نیست
هست؟
یک کمی بدبختی دارد
تا آخز عمرت
یک کمی تمام خوبیها
می رود از عمرت کلا
یک کمی بدبخت می شوی
یک کمی حالت گرفته می شود
خیله خوب
می فهمم
حالا با این شعر جدیدم چطوری؟
 
همه بستنی ها را خوردم
همه میوه ها را
همه کارهایی که حالم را بهتر می کرد
با چند تا دختر حرف زدم
با یکی رفتم سینما
با بچه ها پکر بازی کردیم
یک کمی برنامه نوشتم
یک کمی کتاب خواندم
کمی پورنو دیدم
حالم بد است هنوز
هر کاری می کنم هنوز هم
تو را کم دارم
 
شمیشه باشه بولات
اینکه
آدم
بروادنا
به ادملسی
در پن
و سول کمپلی از تیم انگلستان
همین برای دنیا یم کافی است
برهنه می شویم

 
چند سال از ما گذشته؟ وقتی من توی علامه حلی انشای بچه های کلاس را می نوشتم. مهراد توی تیم ملی 3/3 بود با من یکبار شرط بست که اگر پرسپولیس ببازد باید استقلالی بشوم و حتی یک هفته ای هم مجبورم کرد که بشوم. هم سرویسی ما بود من را زیاد تحویل نمی گرفت. یکی برایم لینک فرستاد برای یک مقاله ای درباره جنگ و خاطرات بچگی بعد تو یک دفعه می بینی قیافه آن کسی که نوشته چقدر آشناست بعد یادت می افتد. و دوباره می روی توی خاطرات قدیمت. توی خاطرات که می روم بدبختی ها و جنگ و اینها از خاطرم می رود. یاد فوتبال و اینها می افتم. این مهراد واعظی یک رفیق فابریک داشت که اسمش شروین بود این دو تا مدام توی کار فوتبال بودند. من را هم همیشه می گذاشتند دروازه. بعد عماد از دور محکم شوت می زد. جلوی دروازه شلوغ پلوغ می شد و من گل می خوردم. بعدش می آمدند من را یک طوری نگاه می کردند و توی اولین فرصتی که یک نفر دیگر می آمد من را عوض می کردند. خاطره های بچگی چقدر خوب یادم هست. اسی الان کجاست؟ هنوز هم درباره سعدی حرف می زند؟ شنیدم سیاسی شده زندان رفته و اینها. اینها از خودشان می پرسند علی کجاست؟ اسی یادش می آید که وقتی یک گوشه می نشستیم و تو سن هیچ سالگی درباره سعدی حرف می زدیم؟ یادش هست که من شهرام ناظری را دوست نداشتم؟ مهدی زنگ زد بعد مدتها می گفت بی شرفها دکترایش را مالانده اند حالا باید برود سربازی. یک روز توی دبیرستان توبه کرد و گفت که دیگر پورنو نمی بیند. درست یادم هست مطمئنم که دیگر ندیده. خجه گاوه برای خودش تو کانادا کسی شده اکانت اورکاتش را دیدم. همانجور دیوانه است. خجه یادش می آید یعنی که توی اول راهنمایی به من بیسیک درس می داد؟ یادش می آید که درباره موجودات فضایی تحقیق می کردیم؟ کلمه های من من را احاطه کرده اند. حرفها و خاطراتم از هر کلمه ای یک کلمه زاییده می شود. هی زاییده می شوند و دورم را می گیرند. کسی سیلاس یادش هست؟ که بهترین بازیکن های تاریخ علامه حلی بود و کلی افسانه دورش ساخته بودند و همیشه پایش توی گچ بود و خیلی کم بازی می کرد. کسی تیم ج یادش هست؟ تیمی که پنج تا مدافع و یک دروازه بان داشت؟ این خاطرات لعنتی یاد کس دیگری هم می آید؟ یا من همه شان را از خودم ساخته ام؟
 
فکر می کنم مسلمانها و چپ ها خیلی آرامش دارند این توهم که دنیا را می شود تغییر داد به آدم احتمالا خیلی آرامش می دهد دیشب محاکمه گلسرخی را دیدم چقدر این آدم خوش تیپ بوده. چقدر بامزه حرف می زد. مثل اینکه اصلا وجود و اینها نداشت. "من برای خودم حرفی ندارم برای خلقم حرف می زنم" چقدر قاضی دادگاه شاعرها بودن کار سختی است اگر آدم اهلش باشد. هر چه فکر می کنم می بینم دیوانه های چپ و حیوانکی هایی را که زمان شاه اعدامشان می کردند. ژنرالهایی که سعدی می خوانده اند و گلدان شمعدانی را آب می داده اند را یک اندازه دوست دارم. فکر می کنم توهم چپها خیلی بی آزارتر از توهم مسلمانهاست. بعدش که بعد حرفهای گلسرخی یک دفعکه کات دارد به ازغدی این را فهمیدم...
 
توی آسمان
من
یک ستاره دارم
گر چه خیلی دور است
گر چه روی پشت بام خانه سرد است
گر چه اشک توی چشمانم
نمی گذارد آسمان صاف را ببینم
اما
آخ جان
توی آسمان
من
یک ستاره دارم
 
محمد می گوید دارم مثل "عقاید یک دلقک" شبیه آن کسی می نویسم که خودم ساخته ام. الان که این را می نویسم شما احساس می کنید من کدام هستم. کدام ما کداممان را نوشته؟ علی ، چلچله را نوشته یا چلچله ، علی را. به نظر شما آخر داستان چی می شود؟ من احساس می کنم چلچله دارد کم کم تمام علی را می گیرد. علی آنقدر می نویسد و آنقدر از مردم دیگر دور می شود که از او چیزی نمی ماند. بعد چلچله می ماند و سیاهی و چند تا خط نوشته که هرگر ادامه نخواهد داشت چون نویسنده اش مرده است...
 
هن هن
پابکوب
راه نیامده
من
هی هی
سر به راه
راه نرفته
نگفتم
رد شدم
هر چه پرسیدند
حرف زیاد زدیم
ولی
حرف آخرم را نگفتم
 
یک پیشنهاد دارم برای اینکه متحول بشوم و ایها را نگویم و یک انتقاد داشته ام درباره اینکه آدمهایی که برایم کامنت می گذارند آدمهای ضایعی هستند و یک پیشنهاد دیگر در کامنت هایم که دست از فرهاد بردارم و درباره مادرم و خسرو و سنجاقک بنویسم راستش را بخواهید خیلی به حرفهای مردم وقتی از من تعریف نمی کنند توجه ندارم انتقاد کار مزخرفی است که فقط به گوینده اش آرامش و لذت می دهد و هیچ فایده دیگری ندارد. آدمها همان شکلی می میرند که دنیا می آیند و شکلشان فقط با پیر شدن عوض می شود کمی ولی همان چیزی می شوند که قرار بوده و از آن مطلقا تغییر نمی کنند. هستی آدم تمام عمر آدم است همه اش روی هم یک چیز است و آن چیز هرگز از آن چیزی که قرار بوده تغییر نخواهد کرد...

 
گفت "کوتوله باشید درها سر قدبلندها را شکسته اند"
 
فرهاد سیگاری روشن کرد به آسمان نگاه کرد و گفت "جدا فایده ندارد به خدا هیچ فایده ای ندارد ما سر کاریم" بعد باز به تیشه اش مشغول شد...
 
اگر آمازون روزی نباشد
به تخمم
اگر لایه زمین پاره شد
به کیرم
اگر هوای زمین گرم شد
چه باک
راستی حالت خوب است؟
سرت درد نمی کند دیگر؟
 
کوچه هم می گذرد
مثل آدمهایش
برگ هم می ریزد
عینهون برگها
خانه هم می میرد
مثل مردم هایش
همه می میرند
گریه کنید مسلمونا ثواب
 
چرا؟

"آخرین سئول پروانه ای که در دام عنکبوت افتاده بود"
 
سلولهایم از هم
دانه دانه
سراغ ترا می گیرند
دستم از صورتم می پرسد
نمی دانی کجا رفته؟
پایم می گوید
می روم الان دنبالش
ول می کند یکهو
یادش می آید
به پایم می گویم
خیلی دور است
خیلی دور
خسته می شوید ها
همینجا بنشینیم؟
چشمهایم
این چیزها اصلا
حالیشان نمی شود
بهانه می گیرند

 
مهم نیست
همسایه می داند
او همه چیز را فهمیده
دیگر می توانی کفش های پاشنه بلندت را بپوشی
تو را بالاتر ببینم
 
یکی می گفت می رویم توی کوچه به درک یک بن بست که بیشتر ندارد. و من با خودم فکر کردم که کوچه هایی را دیده ام که از شش جهت بن بست بود...
 
تو یک
Sex Bomb
درسته بودی
که روی هیروشیمای من افتادی
به هیچ کس نگفته
توی هیچ تاریخی ننوشته
ولی هیروشیما
و بمب کوچک تنهایش
هم را
دوست دارند
 
من را دیلیت کن
مگر چه می شود؟
این همه آدم
مورچه قورباغه
ماهی
عروسک
الاغ
پروانه داری
من را دیلیت کن
 
از کار جهان چه طرف بر بستم؟
هیچ
وز حاصل آن
چیست در دستم؟
هیچ
من جام جمم
ولی چو بشکستم؟
هیچ
شمع طربم
ولی چو بنشستم؟
هیچ

چقدر برای این آدم آن قرنی که تویش بوده قرن سختی بوده چقدر مگر می شود آدم تنها باشد؟
 
جهان هدایتی است
هدایتی به غایتی
نهایتی که جز
شکایت از جهان نبود

"از مجموعه ذکرهای پنهانی پیامبران در خلوت"
 
آدمهایی هستند که دیوانه دره ها هستند برایشان فرصتی است که خودشان را پرت کنند پایین. درختهایی هستند که توی کویر در می آیند. و بوته هایی که توی خروشان ترین ودخانه ها می رویند. فرهاد هم هست که عاشق دوست دختر فابریک پادشاه مشود و بعد عین دیوانه ها جای مخ زدن کلنگ می زند و حتی یک آواز غمگین هم نمی خواند. آنجور آدمها چند ثانیه بعد هزار تیکه می شوند. آن درختها چند روز بعد خشک می شوند. آن بوته ها یک هفته بعد از ریشه کنده می شوند. فرهاد تا ابد به کلنگ زدن ادامه می دهد. برای همین فکر می کنم که در این بلاگ به این زودیها بسته نخواهد شد...
 
و کوچه هنوز
از صدای قدمهایت نوچ است
و دستگیره های در گرمند
چراغها هنوز به یاد تو می سوزند
هنوز اشک آخری
توی چشمم می گردد
ولی هنوز نریخته
 
عنکبوتهای جهان برادرند

 
می روی پیاده روی
و پارک خوشبخت می شود
و ماشینها توی خیابان
بوق می زنند از شادی
پرنده ها از خوشی پرواز می کنند
فواره ها داد می کشند
گلها برهنه می شوند
چمنها هی
سرک می کشند ببینند چی شد
می روی پیاده روی
و پارک خوشبخت می شود
من توی خانه می نشینم
نماز می بندم
سجاده می اندازم
قرآن سر می گیرم
دعا می کنم
کاش توی راه عرق کرده باشی
 
حسادت یک زنجیر است
ما هی هم را
با آن
دنبال حرفهای هم می کشیم
 
وقتی آدم می خواهد یکی را بیاورد خانه و با او بخوابد نباید بگوید برویم خانه با هم بخوابیم. باید بگوید یک فیلم خیلی قشنگ فلسفی گرفته ام بیا چیپس و اینها هست با هم تماشا می کنیم. جدا زبان فارسی خیلی زبان جالب و خنده دار و دوست داشتنی و پیچیده ایست...
 
خیله خوب لبهای تو! عجب گهی خوردیم عاشق شدیم ها...
 
فرهاد قرار است یک کلنگ تازه برای من بخرد من هم برایش فنلاندیا می برم و یادش می دهم که وبلاگ بسازد. بعد با هم تریپ می گذاریم کلنگ می زنیم شعر می نویسیم عرق می خوریم و توی مستی درباره سینه های شیرین و کون تو حرف می زنیم و سر روی شانه هم گریه می کنیم. کلاس من رفته بالا کلاس من خیلی رفته بالا من پاک متحول شده ام...
 
اشکالی ندارد
می فهمم
خوشگلی
و مردها
توی صف
منتظرت هستند
دلیلی ندارد
بین این همه خسرو
یاد فرهاد لاغرت بمانی
شبها وقتی که خوابید ولی
صدای رادیو را کم کن
گوش کن
توی کوه هنوز
من احمق
عینهو دیوانه های لاغر
عصبانی از دست دنیا و
مهربان با تو
کلنگ می زنیم
 
به خدا
من
تقصیرم
نبود
آقای محترم
تریج قبای شما
توی دنیا گسترده است
هر چه از من در می آید
آخرش
صاف می خورد
توی قبایتان
کاش می توانستم این بیت آخرش را بنویسم
کاش می توانستم این بیت آخرش را بنویسم
 
هی من را
تحریک می کنی
وهی خون من
جوش می زند
و از من
بخار سبز می آید
و چشمهایم با آتش نارنجی توی شب می سوزد
و بوی شاش می گیرم
و هر چه اشک در من است
روی تنم
دانه دانه می زند
تاول تاول
خیلی دوست دارم
کیف می کنم
بیا و توی کارگاهت
باز آزمایش کن
 
چقدر دنیا اگر که شبیه آن چیزی بود که صادق هدایت می گوید جای خوبی بود. هیچ چیز تکرار نمی شد. آدم به دنیا می آمد و کمی یعنی همه اش برای پنجاه شصت سال بدبخت می شد بعدش هم می مرد و تمام. هیچ چیز تکرار نمی شد. چقدر آدمها خیالاتی هستند. چقدر گاهی رویای آدمها زیبا و هوس انگیز است...
 
سه تا از
از همین
شعر و معر تازه نوشتندندندندم
هی به مردم ده بالا
رفتم گفتم
به به چه خانم محترمی
با من ازدواج می کنی خانوم؟
هیچ کس من را تحویل نمی گرفت
گفتند کهنه شد
تمام شد
چرت می گویی
 
چه مثال مزخرفی زده ام
سینه هایت کجا شبیه خورشیدند؟
نوری ندارد خورشید بیچاره
 
چیز عجیبی است ژنرالهای آمریکا و انگلیس دارند رییس هایشان را از جنگیدن تحذیر می کنند. و زنرالهای ما مدام دارند لباس جدید برای یک جنگ تحمیلی دیگر سفارش می دهند. فکر می کنم اینکه می گویند طول می کشد تا ما چیزی را یاد بگیریم حرف خیلی درستی است. نمی فهمم جنگ با عراق همه آن چیزهایی که باید درباره جنگ یاد بگیریم را یاد ما نداده؟ برای فراموش کردن فکر می کنم بهتر است یک نسلی لااقل بگذرد...
 
قرارمان نبوده من
دلیل دیگری نداشت
ساده ام
کار داشتی
کار داشتم

 
ستایش یک جور سپاس است. از اینکه کاری برای کسی کرده ای آدمها مفتی کسی را ستایش نمی کنند. وقتی دوست پسرتان بهتان گفت با این صورت ماتیکی و موهای ژولیده چقدر خوشگل شده ای . حرف من یادتان باشد.
 
ببین من معنی حرفهایت را می فهمم. می فهمم دیرت شده یعنی چه. من با این مساله مشکلی ندارم. مشکل من از وقتی شروع می شود که می خواهی شلوارت را بپوشی.
 
very few
very few
از آنچه گفتنم بیامده
گفته ام
حرف های من
سانس
سانس
سانس
نه به خدا
حرف دیگری نگفته ام
 
چهلچلم
به سیم برق
تاب تابک مقره مخابرات
که هشت
آد چار هزار
ولت
برق توی تابلو است
گیر کرده است
چهلچلم حرام شد

به سی و سی
که از تمام عمرنات من
گذشته شد بسی
به غریت امامکی
کسی
که از هزار سال ته
گذشته بود
که سی و چل
به چل گذشت
بیشتر
به ناکسی و مفلسی

به خاک بیست بیست
و هر چه هست
نیست
قسم که من
تمام من
نه نصفه ام
که هیچ نیست
کسی است
فرای آدم دگر
و جز من و تو و
همان که گفته ام
جهان به جز جهان من
که تو
نبوده نیست

بده
ده و
بیا و بازده
من به من
که جز منم
سراغ نیست
مرد هیچ بازده
ساده و
پیاده شد
خسته شد
رفته شد
گذشته شد
که مرد

صفر هست
صفر نیست
 
هر چی فکر می کنم الان یادم نمی آید پست قبلی را چی نوشتم. اگر حرف بی تربیتی درباره تو بوده معذرت می خواهم...
 
داری به ور اشتباهی
ات
داد می کشی
من گناهی نداشتم
تقصیر من نبود
یا اینکه یادم نیست
به هر حال من
دنیا را نساختم

 
دیشب زیاد خوب نبودم یعنی اصلا که معمولا اینطورم نه خیلی بدتر از همیشه. تقصیر هیچ کس نبود فی الواقع حالم از خودم گرفته بود و دلم برای کسی که هیچ وقت وجود نداشته تنگ بود و عجیب دلم هوای فوتبال کرده بود یا لااقل کمی دویدن. با بچه ها رفته بودیم بیرون. کمی حرف زدیم گذاشتند آنقدر حرف بزنم که خسته بشوم که حالم بهتر شود. خاطره های کم تعدادی را که هر دفعه تعریف می کنم شنیدند بعدش به جوکهای هر دفعه خندیدند. حالم خیلی بهتر شد ولی حال مریضی را داشتم که سرطان داشته باشد ولی دردش را با مرفین کمی آرام کرده باشند. تصمیم گرفته ام دیگر حتی نتیجه هم نگیرم.
 
بیخود از من
حرف تازه می خواهید
رس ام را کشیده اید
ته ته از
آخرین از
قطره جانم
چیزی دیگر برای گفتن دارم همیشه
ولی
برای شما هم شنیدنش تکراری است
 
سیگار زیاد می کشد
و اسم کوچکش عباس است
شبها می آید روی سرم
و هی با من حرف می زند
سیگار زیاد می کشد
و اسمش فرهاد است
شبها می آید
و هی با من حرف می زند
سیگار زیاد می کشد
با اینکه اسمش مریم
و هی از من می پرسد فامیلم چیست؟
و هی از من
سراغ عیسی را می گیرد
روح یک شاعر زخمی هم هست
که خیلی شبیه من است
سیگار هم نمی کشد
و هی به من می گوید
من یعنی تو
از زور خستگی و ناامیدی و انکار
در یک شب سیاه بهاری
خودم را کشتم
تو اینجا چه کاره ای؟
 
کوچک در کوچه
بزرگها در شهر
تمام شهر یاد روزهای بچگی افتادند
دست تمام شهر به دوچرخه های
بچگی گل پره می زند
پا به پا می رود
از
طناب پشت بامشان بالا
بادکنک می بیند
در شب
ماه می بیند در روز
خسته می شود
آرام
آرام
آرام
از تنهایی

 
یکی وقتی که حالش خوب نیست زیاد غذا می خورد. یکی می رود خیابان گیر می دهد به مردم یکی دیگر چه می داند زنگ می زند به زنها. علی چلچله که حالش خوب نیست باید فقط بنویسد. باید هی بنویسد بنویسد تا غمش برود توی حرفهایش که کلمه ها زیر بار غمش تاب بر دارند. کمر جمله را بشکند.
تکه
تکه
حرصش را اینجا خالی کند خودش را بزند به دیوانه بازی و اینها. باید به مدیر تولیدمان بگویم خوابش یک چند سالی است که دارد ذره ذره تعبیر می شود و من دارم ذره ذره می روم توی رودخانه خودم فرو. به همه آدمها دارد حسودیم می شود. به همه آنها که تحقیرشان می کنم. آنها که نمی فهمند. همه کارگرهای افغانی که جمعه ها می روند کوه و توی توچال روی یک نیمکتی جلوی آفتاب ولو می شوند. به گربه ها که مثل ماهی از بین نرده ها رد می شوند. به هنر پیشه های فیلمهای پورنو. به زنها حتی به احمق ترین های دنیا به آن راننده ای که به من می گفت خوش به حالت مهندس کاش ما هم مثل شما درس خوانده بودیم. به تمام مردم جهان حسودیم می شود و بدون اینکه بخواهم یا دوست داشته باشم دارم از همه شان جدا می شوم. نمی دانم این خواب مدیر تولیدمان دارد آرام آرام به صورت اسلوموشن و خیلی طولانی در من تکرار می شود. آرام آرام دارم می افتم فلج می شوم و توی یک رودخانه ای غرق می شوم. و آدمهای دورم دارند برای من داد می زنند و آرام آرام گریه می کنند. من را می چسبند و فکر می کنند آدم را می شود گرفت بعد می فهمند که هیچ کاری نمی شود کرد نمی شود جلوی سقوط چهل پنجاه ساله من به عمیق ترین رودخانه های دنیا را گرفت. هر کدامشان می روند پی کارشان. می گویند آدم جوگیر و ضایع و گهی است فقط مثل سگ خوب می نویسد و مثل سگش را کشیده و محکم می گویند یعنی خوب می فهمند. بقیه دارند نگاهم می کنند. یک عده ای هم گاهی برایم غصه می خورند. کاش دنیا تمام نشود کاش بشود همینجور هی نوشت و نوشت. من دارم هی ضعیف و ضعیف تر می شوم. هی نابود تر می شوم. من از شما نیستم من مثل شما نیستم من فرهادم تمام جان من چکش من است. من باید غمگین ترین آبراه دنیا را بسازم باید نه برای کسی برای خودم و هیچ وقت تمامش نکنم بگذارم همینطور که هست باقی بماند. کمی گریه کرده ام بچگی زیاد گریه می کردم. خیلی وقت بود گریه ام نگرفته بود. آدم شاعر که چیزی برای مخفی کردن ندارد آدم شاعر ناموسش لنگش این خانه آن خانه همسایه است. ضعیف شده ام. شکسته ام. حرفهای خودم دارد خودم را تکه تکه خراب می کند. تکه تمکه از من دارد کنده می شود و می رود جزو دنیا و من دارم ذره ذره توی رودخانه خودم می روم فرو. با کسی نمی توانم نزدیک شوم از کسی نمی توانم دور بمانم. باید بمانم همینجا که هستم و تمام...

شقشقیه هدرت...
به درک
همه هم آخرش به درک
و اکثر دردهای ضایع دنیا
و تلخی هر چیز
و نیستی
و شب
و ماه
همه به درک
درک نمی کنم چرا
ولی به درک
همین

حواسم هست دارد بلند می شود به درک بلند بشود نوشتن حالم را بهتر می کند. دیوانگی عاقل ترم می کند می توانم بروم چایی بخورم می توانم بروم به فری بگویم فنلاندیا ردیف کند. غمهایم می رود توی کلمه و حالم هی بهتر می شود. بهتر می شوم توی تولد سی سالگیم گریه می کنم بعد می نویسم و آنقدر می نویسم که حالم بهتر شد. حالا می روم بخوانم ببینم که چی نوشتم...

شقشقیه هدرت...
 
عورم
کورم
دورم
وصله ناجور
خانوم با شخصیتی هستی
ولی مرا نگاه نکن
خجالت می کشم
دلم برای خودم که مرده تنگ می شود
برای آنهایی که مرده اند
و آنهایی که می میرند
و دخترانی که یک کلمه ساده ما را
برایم
دست می گیرند
زیاد خسته می شوم
می شود فقط یکبار سرم را روی پای شما بگذارم؟
 
از آن همه
شیشه
مربا
در رف دهانت به من
مربا بده بابا
من
امشب
مهمانت
 
گیر کردن
تدبیر کردن
تغییر کردن
نا امیدی
پایان جهان این بود
دوباره همین شد
دیدی؟
 
هی از خودم خسته می شوم
هی به خودم فحش می دهم
توی سر خودم می زنم
با خودم حرف می زنم
در سکوت لبخند می زنم ولی
دروغی وقتی یادم می آید
که گاهی کمی دوستم داری
 
توی چشمهایم نوشته
غمگینم
باور نکن
حالا که آمدی
باور نکن
آنها همیشه نا امیدند
حتی تا آخرین لحظه
 
فرهاد بودم
شیرین بود
شب بود
ماه بود
دشت بود
بیستون بود
برای خودم مهندس بودم
شیرین با خسرو رفت
صبح شد
ماه رفت
ظهر و خسته شدم
بیستون شهر سازی شده است
من هم مهندسش شده ام
راستی
چکش من را ندیدید؟
 
کوچک شدم
مثل یک ماهی
توی اقیانوس
مثل فرهاد دیوانه
توی لشگر خسرو
از تمام جلبکها
از تمام سربازان می پرسم
شیرین من کجا رفته؟
شیرین من را ندیدید؟
 
یکی دو تا ستاره
مقابل نام من بگذارید
من نیستم
رفته ام
خسته ام
تنها تر می مانم
تنهاتر
بهتر خواهد بود
شب نزدیک است
روز رفته است
من و تاریکی با هم می آییم
آرام آرام از تن زمین بالا
روی سینه مردم خوابیده
چهار زانو می نشینیم
 
پژمرده
مرده
آورده هی
بالا
تا

خسته
بسته
یارو
مسته
خورده
تا
حالا
 
سکوت
پر از صدای مردم مرده است
شبها حق دارید که می ترسید
 
زندگی شبیه دو شاخه برق است. و کون ما مثل پریز است.

 
گلبولهای سفیدم
در راه کشتنم
با باکتریها
مصاف گذاشته اند
روی تمام تنم برگها
به شوق ریختن
فاتحانه می لرزند
 
خسته ام
نای حرف زدن ندارم
ولی امشب
من و کلمه هایم
با نا امیدی
تو را مثل شیرین با گربه ات
- که اما نه شیرین با اسبش بود -
تو را می بریم بالای کوه
از آنجا نگاهت می کنیم
غصه می خوریم
شب شعر می خوانیم
تیشه می زنیم
نا امید می شویم
خسته ام
نای حرف زدن اما
بنشین راحت باشد
فرهاد تو را پله پله می برد تا بالا
حرفهای من مثل موج
تو را به آسمان می رسانند...
 
سینه های تو
فقط کمی از سینه های شیرین کوچک ترند
دستهای من از دستهای فرهاد لاغرتر
چشمهای هر دو تان به یک اندازه زیباست
چشمهای ما هم توی یک آسمان اشک می ریزند
 
شباهت کلماتم به من
تکراری است
شکسپیر هم شبیه شعرهایش بود
نیما هم
حافظ حتی
فرهاد هم آن آخر ها
شبیه چکشش شده بود
 
نمی گویم غمگینم
غمگینی کلمه ای تنها و تو خالی است
نمی گویم تنهایم
تنهایی هم گویا نیست
چرا بگویم چقدر دوستت دارم؟
خودت که بهتر می دانی
فکر نمی کنم که دوستم داری
چرا باید
همه می دانند
دلت اینجا نیست
نمی گویم بیا
بیایی که چه؟
چه می شود؟
چکار می شود کرد؟
نمی گویم برو
خسته می شوی
من هم
دیوانه می شوم
همینجا که هستی بمان
همینطور بی تفاوت و سرد
من از تو ناامید نمی شوم
امیدوار هم نمی مانم
در ذاتم نیست
نمی گویم
که چیزی بگو
گوش کن
ببین من
چه می گویم
غمگینم و تنها
بیا بیا
باورم کن که
من
زیاد دوستت می دارم
 
جمع کرده اند
ماهواره ها را از خانه ها
جنده ها را از خیابان
روزنامه ها را از دست مردم
مانتوی کوتاه را از مانتو فروشی
کتاب را از کتابفروشی
ستاره ها را از شب
جمع کرده اند
ستاره ای کوچک اما در کنج آسمان
تابد می
زنان بسیاری با مردان غریبه خوابد می
فرهاد مثل غریبه ها
در خیابان شهر
با چشمک
به عاشق ترین دختران جوان
آشنایی می دهد
داده
خواهد داد
 
ما در جهان زندگی نکردیم
ما در جهان اتفاق افتادیم
به هم فکر نکردیم
دانه های آتفشان جشن شب
به آه و اوه و آتش دل
کسی نگاه هم نمی کنند
 
فک کن
فک کن
جهان و من
من وجهان و
من جهان و
هیچ
فک کن
فک کن
 
ستاره ربطی به شب ندارد
هیچ چیز تیز روشنی از ما نیست
غلیظ و تیره و
پی در پی ما
در استوانه جهان می ریزیم
کوچک و ناامید و بی پایان ما
از تمام جهان سرریزیم
جهان به ما ربطی ندارد
ما تنها
مثل سیاهی از سر روز
بوسیده و
گذشته ایمش
خسته ایمش
نخواسته
مرده ایمش
گفته ایمش
تنهایی

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM