درستش اين است كه صبر كنم درباره عمران صلاحي شهرام(+) بنويسد. به خودم مي گويد يك بار يا دوبار ديده ايش با آن لبخند تمسخر آميز لعنتي اش و آن صداي لعنتيش و آن سبيل لعنتيش و آن دستهاي خوش تركيبش كه براي قلم آفريده بودند همين يكي دوبار حرف زده و گوش كرده اي حرف مهمي هم نبوده. راجع به شعر و ادبيات و از اين خزعبلات كه مد است و يكي دو تكه پرانده و تو خنديدي و همين. مي رود توي تاريخ سر جايش مي نشيند آخرين از بيچاره هاي اين چند هزار ساله كه اسمشان شاعر بود. خونگرم ترين شان و خون سرد ترين شان . زندگيش را مي توانيد هر جايي بخوانيد ولي وقتي يك جايي امروز صبح خواندم كه مرده يك چيزي در دلم شكست به همين آساني و احساس كردم. كه حالا كه مرده چيزي كم دارم مثل روزنامه اطلاعات كه بابا هنوز مجبور است بخواند يا مثل شالگردن خاكستري كه اگر يادت رفته باشد سوز مي آيد در پاييز. يادم مي آيد يك دفعه شعر كسي را برايش خواندم يك جاي بي ربطي بود توي يك دهاتي در بالا شهر كه آدمهاي كله تاس و دختران لاغر درباره شعر حرف مي زدند. وقتي كه كله تاسها دعوايشان مي شد لبخند تمسخرآميزش را مي زد و عشق ناظم حكمت بود و قيافه اش هم شبيه ناظم حكمت بود و فارسي اش يك جور نرمي طعم ناظم حكمت داشت و يك چيزهايي درش بود كه توي كلمه نمي آمد. يعني با مردنش رفت و شكست و همين. من دوستش داشتم. خيلي بيشتر از شعرش و حتي سادهتر و لذتبخش تر از جوكهايي كه مي نوشت و آن طشت عزيزش كه همه بايد عضو مباركشان را در آن مي گذاشتند و اگر آدم گذاشته بود بشريت اتفاق نمي افتاد. خيلي بيشتر از اين چيزهاي زيبايي كه نوشته دوستش داشتم. تشيعش فرداست. مرده اش نبايد زياد شبيه خودش باشد...
[+] --------------------------------- 
[1]