Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
در قافله بودم زنی آمد از آنسوی کویر روی پوشیده به جامه خضرا اهل قافله پنداشتند فاحشه ایست. براندند. گفت مردیست در قافله شما بوحسین نام او را خواهم. گفتم از من چه خواهی؟ گفت اگر اینان یاران تواند هیچ و بگذشت. گفتم کجا میروی؟ گفت میروم به او بگویم آنکه پنداشتی میتواند بداند. نمیتواند.
 
فقط همین ":" برایت کافیست "(:" زیادی خوشحال است. و "):" توی اخلاق من نیست "|:" هم نمیتوانم بمانم. خفه ام میکند. پس همین ":" کافی است شاید کسی بعدش چیزی گفت خدا را چه دیدی؟
 
فکر میکنم اگر یک روزی پنجاه ساله بشوم هیچ برنامه ای برایش ندارم چون احتمال کوچکی هم برایش نمی داده ام.
 
فکر میکنم مهمترین مساله در طراحی یک مایو دو تکه این است که به شدت stable باشد. تا اعتماد به نفس حیوانکی دختری که پوشیده پایین نیاید ولی به نظر بیاید که هر لحظه امکان دارد بیافتد. تا حیوانکی مردها تا آخرین دقایق روز توی ساحل نیمه خوابیده بمانند.
کلا فکر میکنم طراحهای لباس باید حیوانکی بودن آدمها را عمیقا درک کنند...
 
دارم همینجور که Update میکنم Fashion TV میبینم. یکبار به معلم دینیمان گفتم که لباس خوب است اگر باعث شود آدم قشنگتر دیده شود. الان فکر کردم که این زنی که رد شد و پهلو و پستانش از شکاف لباس پیدا بود خیلی خیلی از لختش با آن پستانهای کوچک قشنگتر به نظرم می آمد. فکر میکنم این حرف عمیقا با حرف آنها که میگویند زن در حجاب زیباترست فرق دارد امیدوارم شما هم این را بفهمید...
 
آدم به زلفهای تو فکر میکند
که اصلا کلیشه ای نیست
که جا به جا زردند
و اصلا عجیب نیست که انقدر
زیبا هستی

آدم به دستهای تو فکر میکند
که کوچکند توی دستهای من
و اصلا عجیب نیست
که بدون من اینقدر
تنها هستی
 
نگران نباش
زندگی همینست
من هم نباشم
BF دیگرت هم
همینقدر بوی بد میدهد تنش
اگر دقیق شوی...
 
آدم به ترانه ای فکر میکند که توی یک فیلم جنایی شنیده و بسیار تحریک آمیز است...
 
من و درخت همسایه
همانکه هر صبح
ملتمسانه دامنت را میگیرد
عاشقت بودیم
او این زمستان مرد
و من در بهار همین سال
و این به شدت سانتی مانتال است

وظیفه داری آنرا درک کنی...
 
برادرم میگوید درست است که درجه اش ستوان دومیست ولی باید صدایش کر جناب سروان. نه جناب ستوان دوم ...
 
نباید به بابایم میگفتم. آدم نباید با پدر و مادرش درباره حقیقت صحبت کند.
 
"تلویزیون" گربه تنبل خانواده که همه امان صدایش میکنیم TV توی گلدان خوابیده بوده و برادر بیحواس من گلدان را با آب سرد آب داده است. شما اطرافتان یک گربه سیاه و سفی چاق خیس ندیده اید که در حال دویدن باشد؟ اسمش TV است.

 
میخواستم صمیمانه از آنهایی که زیر مانتو دامن میپوشند تشکر کنم. خیلی ها برایشان مهم است که آن چیزی که زیر دو لایه پارچه تکان میخورد و زانویش پیداست. لخت باشد...
 
یک دسته گل زرد
یکی نصرانی
ما را ز سر بریده میترسانی؟
گر ما ز سر بریده میترسیدیم
در حلقه عاشقان نمیرقصیدیم

یاد رضا فرید بخیر
 
فکر میکنم آدمها درباره این حقیقت که خیلی شبیه هم هستند دو موضع میگیرند: یک عده ایشان احساس میکنند تنها نیستند که اشتباه میکنند و یک عده ایشان احساس یاس میکنند که کار مسخره ای است.
 
محمد میگوید که حمید وبلاگ من را میخواند گاهی و توی سرش میزند بسکه من چرت و پرت مینویسم. میخواستم حمید بداند که خیلی از اینکه وبلاگم را میخواند خوشحالم. و خیلی متشکرم که به روی خودش نیاورده عصبانی هم که شده باشد. به هر حال همانجور که خودش میگوید "من اینجور، آدمی هستم" دست خودم نیست.

 
زلف آشفته و
خوی کرده و
خندان لب و
مست

پیرهن چاک و
غزلخوان و
صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب
بر سر بالین من آمد
بنشست

سر فرا گوش من آورد و
به آوای حزین
گفت
"ای عاشق سرگشته من خوابت هست؟"

خیلی بد است که آدم باید زیر همچین شعری بنویسد شعر از حافظ. خیلی بد است که آدم نمیتواند اینجوری شعری بگوید. باید شاعر باشید تا درد آدم را بفهمید...
 
زندگی نکردن
و نفهمیدن آنکه...
و آرام خوابیدن
نگفتن آنکه...
رویاییست
که شاعران هرگز
بدان نرسیدند
 
یکی می گفت اگر صادق هدایت هم سن و سال حال بود. بازم خودشو میکشت. فکر کنم که یک کم مساله دردناکه، برا همین بقیه ام باید بدونن. کلا فکر میکنم نفرت و دلیل متقن برای نفرت از دنیا به شدت زیادتر شده و ساده تر شده فهمیدن اینکه دنیا یه سوراخ خالیه که ما داریم توش سقوط میکنیم. انقد ساده که حتی آدم شاسی مث من هم فهمیده. لبالب مام کلا تو خونیم...
ولی یه مساله دردناکی اینجا هست. فیزیک جدید دیگه اون مواعیدی رو که فیزیک قدیم در مورد ممکن بودن نابودی میداد نمیده. یک زمانی بود که آدم میگفت اگه دست خودم نبوده که دنیا بیام و دست خودم نیست چه جور زندگی کنم. لا اقل اگر هر وقت خواستم میتونم تمومش کنم. فکر میکنم فیزیک جدید این اطمینان و نمیده و به نظرش هیچ دلیلی نداره که خودکشی نه یک اقدام قهرمانانه برای پایان یه تراژدی نباشه بلکه حتی اونقدر کار خنده داری باشه که احساسم نشه. فکر میکنم صادق هدایت با اون ذهن پویا و درگیرش و اون علاقه عجیبش به خوندن همه چی. اگه توی این زمان دنیا می اومد و این ماز تو در تو رو میدید و این نفرت از زندگی و فهم پوچی رو احساس میکرد که حتما احساس میکرد. احتمالا انقدر زجر میکشید که خودکارم از زمین نمیتونست برداره. چه برسه به اینکه داستان بنویسه...
من داستانهای هدایت و دوست دارم خوشحالم که تونست بنویسه...
 
سینه اتان را ببندید خانوم
من احمدی نجات نیستم
نمیتوانم
وقتی که سینه اتان باز است
و هرم هوای گرم همه جاتان
از سینه هاتان
میزند بالا
به شعرهای تازه شما گوش کنم

من اعتراضی ندارم
خیلی صدای خش خش سینه بندتان
زیر مانتو زیباست
خیلی بوی تن شما
که از لا به لای لباستان میزند بالا
و خیلی ناخن کوچک شما
و دستهای کشیده
که کاغذ را میگیرد چیز زیبایی است

ولی آخر
بعدش
که شعر تمام شد
و به من نگاه کردید
با آب دهان قورت داده
و پرسیدید
"چطور بود؟"
من احمدی نجات نیستم
دروغ بلد نیستم
باید چه بگویم درباره چیزی
که نمیتوانم شنیده باشم؟
فکر میکنید اگر به شما بگویم شاعر خوبی هستید میتوانم امشب به خانه شما بیایم؟
باور کنید خانوم
باور کنید
احمدی نجات بودن آسان نیست
آدم نمیتواند گاهی دروغ بگوید
 
فکر میکردم زنها بهتر است به پیر شدنشان زیاد فکر نکنند چون فکر کردن آدم را پیر میکند.
در ضمن پیر شدن برای ما مردها حرف دیگری است ما چیز زیادی برای از دست دادن نداریم.
 
ببین! از تقصیرهای آنروز و اینکه من آدم گهی بودم کمی اش هم تقصیر احمدی نجات بود. آنروز خاص روز مسخره ای بود برای من. از آن گذشته آن خانم چاق سی و پنج ساله با آن سینه های بزرگ و لیهای بینهایت قرمز که در میز کناری نشسته بود بوی عجیبی میداد که من را دیوانه کرده بود. باور کن من انقدرها هم که مردم میگویند آدم گهی نیستم...
 
مسخره ترین نوع آدمها آدمهایی هستند که برای اینکه تحویل تان بگیرند باید تحویلشان نگیرید. مسخره اش این است که خودم هم از این قماش آدمها هستم...
 
تا به حال شده به این فکر کرده باشید که تمام دنیا دارد کوچک میشود مدام یا بزرگ. منظورم آن دور شدن سیارات از هم و این داستان با کلاسها نیست منظورم این است که کلا جهان منبسط بشود. گاهی احساس کش آمدن به من دست میدهد راستش...

 
فکر میکنم زنها استعداد عجیبی در ساختن و تر کیب زوایا دارند. مثل ترکیب شکاف سینه با گردنبند ساده و یقه لباس. یا لبه شورت که از لب شلوار بیرون زده. و این اصلا کار طراح نیست همین زاویه های ساده در لباس پوشیدن زنهای گدایی که کنار خیابان نشسته هم دیده میشود. یا وقتی منشی ها کتاب و کاغذها را روی هم میچینند و خودکارشان را میگذارند روش...
 
بوی جنگ می آید و پیرهن پاره زنانه. منبع الهام من گاییده شده است و این اصلا احساس خوبی نیست و منبع دیگر الهامم را بوی گند جوراب احمدی نجات میدهد. من به یک پستان گنده احتیاج دارم که دستم را به آن بگیرم و بایستم. خیالش راحت باشد سبک هستم زیاد فشارش نخواهم داد. پستان را میگویم...
 
فکر میکنم اگر روزی جنده بیاورم خانه و احساس کنم که حیوانکی خیلی خوابش می آید. به همین که بخوابد روی تخت و من هم برای خودم مشروب بریزم اکتفا کنم. احساس میکنم این را باید بگویم چون از معدود نکات مثبتی است که در من وجود دارد...
 
وقتی سهره گریه آغاز میکند. معنیش این نیست که چلچله هم باید گریه کند یا برعکس. ولی وقتی صدای چروک خوردن از درخت می آید و صدای هن و هن از حیاط خانه همسایه و صدای بعد از ظهری که دارد تمام میشود توی کوچه پیچیده و آدم دختر سالهای اول زندگیش را میبیند که هی میگوید می آیم بر میگردم نیستم شاید ببینم دارم احتمال دارد خدا را چه دیدی. و شهرام زار میزند که دارد سقوط میکند و آدمهای دیگر مثل ستاره هایی که طاقتشان تمام شد. یکی یکی می افتند. یعنی اتفاقی افتاده. سهره همیشه گریان است میدانم میدانم کار پرنده ها گریستن در شبها روی شانه های همدیگر است برای همین است که پیش هم میمانند. گریستن آدمها را به هم نزدیک میکند ولی این شبیه سرفه های قناریهای ته معدن است مثل زار نهنگها قبل از خودکشی. ما به دام خودمان افتاده ایم به دام اینکه گفته بودیم میشود. و دیگر حتی به میشد هم اعتقادی نداریم. شهرام راست میگوید ما داریم سقوط میکنیم. مثل خورشید که توی دریا غرق میشود. و از آن طرف شب جای ماه کربلا طلوع میکند...
اگر از ترک خوردن نمیترسید حرف شهرام را هم بخوانید (+) ...
 
الله وکیلی اگر بگویم که برای لذت آنی خودم و دیگران قلم به تخم چشمم میزنم. با شنیدن کلمه تخم تحریک نمیشوید؟ واقعا آدمهای ضایعی هستید...
 
فکر میکنم مملکت مان شبیه این دخترهایی است که بابایشان برای پول الکل به جنده خانه فروخته. ولی هنوز خودشان خیر ندارند کجا هستند. احساس میکنم آن شب تعیین کننده ای که تا یک هفته بعدا گریه کنند برایش و لای پایشان درد بگیرد خیلی خیلی نزدیک است. صبر مشتریها تمام شده...
 
فکر میکنم نباید آدم سر همه چیزی معامله کند. آدم باید یک چیزهایی را نگه دارد که بعدا بگذارند توی قبرش...

 
فکر میکنم فاق تنگ شلوار یکجور علامت تاکید بر این است که صاحبش کیر ندارد و میشود باهایش خوابید و یا اینکه او بشدت کیر دارد و باید از او بر حذر بود.
 
فکر میکنم وقتی زنها شلوارشان را سفت میکشند بالا هم به خودشان و هم به دیگران خیلی کیف میدهد و کلا فکر میکنم فقط به خاطر رضای ما مردها نیست که فاق شلوارها را چسبیده دوست دارند.
 
فکر میکنم رنگی به اسم قرمز فسفری وجود دارد
 
و من مثل یک پرنده محو
من تو را دیدم ای خانم چاق
ای چاقالو
که در میز روبروی ما نشسته بودی
خیالت راحت
من
تو را دیدم
 
این را میخواند

درين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت ملال ما پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
گذر گهي ست پر ستم كه اندر او به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت ازين خراب تر نمي زند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات ؟
برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر كسي تبر نمي زند
 
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند

این کوفتی CD که فریدون شهبازیان داده به اسم "جام تهی" عجب کار کفیست. پر کن پیاله را که اصلا رفیق جدا نشدنی پیاله است کلا ولی یک آهنگی است که من نشنیدم انگار لطفی ساخته شهبازیان تنظیم کرده و شجریان خوانده بروید گوش کنید زار میزند گاهی آدم باهایش.
 
فکر میکنم اگر حیوانکی هیتلر وبلاگ داشت احتمالا یک چیزهایی شبیه این حرفهای من را می نوشت.
شاساخن یهودشاخن بوخن بو بود میخونن مردا. کیا بیا زن. رو پوسیتی. دو ریتی شیکواموا. ضومونن ایخین اوآقاموخن احمدی نجات یهوداخن هوخاستوش...
 
گوسفند پشم تراشیده موجود شهوت انگیزی نیست. این مساله ایست که اکثر مردها درک نمیکنند. فکر میکنم من هم همینطور...
 
شعله ور مثل نارون توی بیابان ایستاده بود. برهنه. گیسوانش افشان و آنهمه سواران که سوی او میتاخت جز او نبود. و آنهمه بادها که از او میگریخت جز او. نامش خجند بود یا فرخنده یا بگیر پیران. دستهای بلند داشت و بر سر شاخه ها قناری نشسته بود. و بر کمر خنجر داشت
زربفت پوشیده بود و ملمع مثل گیس بلندهای Fashion Show. , نام تمام بیراهه ها میدانست...
 
میدانی سنجاقک؟ همیشه از خودم پرسیده ام چطور میشود سنجاقکها که این همه جای خوب میتوانند بروند. می آیند اینجا و روی نیها مینشینند. به خودم میگویم این چهارخانه های براق زرد و صورتی این چشمهایی که انگار میتوانند دنیا را ببینند. چرا می آیند این دور و بر مینشینند؟ فکر میکردم گاهی اگر من سنجاقک بودم و میتوانستم پرواز کنم احتمالا میرفتم طرفهای آبشار یا روی گلها مینشستم. اینکه یک سنجاقکی می آید مرداب برایم عجیب است. خود تو چرا می آیی این اطراف؟ میدانی گاهی فکر میکنم شما را خدا میفرستد. آدم طاق باز توی برگش خوابیده و یک صدایی نه از خیلی دور نه از نزدیک میگوید وز. و تو میفهمی که یکی داد بالای سرت پرواز میکند و تو را فقط تو را انتخاب کرده که قورباغه او باشی. آنوقت یک حس عجیبی به تو دست میدهد. یک چیزی توی دلت میخواهد که مدام نزدیک و نزدیک و نزدیک تر باشی. آنقدر نزدیک که نسیم بالها بخورد توی صورتت. از طرف دیگر هم میدانی که هر چه نزدیکتر بماند و هر چه احتمال خوردن آن سینه براق به صورتت بیشتر باشد. بالها رنگپریده تر میشوند. قورباغه همانی که هست میماند ولی زیاد سنجاقک رنگپریده دیدم که آرام توی آفتاب افتاده. دلم برایت میسوزد سنجاقک برای تو و خیلی های دیگر که از اینجا رد میشوند. اینکه ته چشمهایم نوشته بیا و زبانم میگوید برو مال همین حرفهاست. سخت است آدم قورباغه باشد. حتی وقتی که سنجاقک نتواند پرواز کند...

 
هنوز هم میگویم دلم برای زن احمدی نژاد میسوزد. برای زن رفسنجانی هم همینطور (این را آنموقع درست نبود بگویم). فکر میکنم هر سه شان به اینکه ما بد بو هستیم انقدر طول میکشد خیلی تا عادت کنند. سومی زن خودم را میگویم...
 
ببین میدانم برنامه گذاشته ای برای روزهای دور خیلی که اگر بچه خوبی بودم و اگر و اگر و اگر.ولی باور کن این چند روزه بیشتر از تمام زندگیم و بیشتر از تمام زندگیت و تمام حرفهای قبل و بعدش به خوابیدن با تو احتیاج دارم.
 
فکر میکنم اتفاقی که دیروز افتاد آنقدر تاسف آور بود که تا آخر عمرم یک آنارشیست بشوم...
 
من با این نطر که یک عده ای میگویند ما پیشرفت نکرده ایم مخالفم ما فقط
خیلی،
خیلی،
خیلی،
خیلی
عقب بودیم مثل اینکه یک راه سنگلاخ را که فکر میکردی تابلو ندارد بیایی و بعد تابلویی که فک میکردی رویش نوشته خوشبختی. نوشته باشد کربلا 15 کیلومتر...
 
محمد صبح زنگ زده نیمه خواب که کجایی؟ میگوید میخواهد برود دنبال کار کانادا. فکر کردم از اینکه توی این مملکت با بسیجیها تنها بمانم خوشحال نمیشوم. اگر محمد رفت من هم میروم باهایش...
 
فکر میکنم اینکه دیگر لازم نیست به آدمها یاد آوری کنم چقدر موجودات پلیدی هستند نکته خیلی خوبی است...
 
این چه شور است که در دور قمر میبینم؟
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
اسب تازی است به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر میبینم
 
فکر میکنم احتمال اینکه یک زنی بار اول که آدم را میبیند آدم را با خودش ببرد خانه. حدود یک میلیونم درصد است. ولی خیلی ها را میشناسم که به خاطر همین احتمال کوچک رفته اند حمام و تمام موهای تنشان را تراشیده اند.
 
فکر میکنم اگر توی یک مهمانی یک پیرزن 70 ساله به محض ورود هر دو پستانش را بیاندازد بیرون و زبانش را هم در بیاورد و وعده کند بعدش که آخر مهمانی شورتش را به کسی خواهد داد که از همه بهتر رقصیده باشد. همه آن شب تا آخر وقت بی وقفه خواهند رقصید...
 
زنهایی که فکر میکنند ما مردها موجودات پستی هستیم باید در رفتار الباقی حیوانات نر دقت کنند و انصاف بدهند که ما الله وکیلی نسبت به جانورهای نر دیگر خیلی متمدن هستیم...
 
خود بنمود
و تمام تاریخ
در پیچید
رخ بپوشید
و باران نبارید
تا چشمه ها بمردند
و کوه سخت شد
و خشکسالی شد اندر دمشق

بقیه داستان را سعدی خودش نوشته است...
 
کدام احمقی به رقاصه های استریپ تیز گفته اگر آنجایشان را به میله بمالند خیلی قشنگ است؟
 
و گفت ادراک را هزار مرتبت است و گفت وجود را هزار مرحله و گفت ادراک را سفر آخر آنکه ندانی و بودن را فصل آخر آنکه نباشی است
 
گفتم
"به قدر مرتبت مرا پندی ده"
گفت
"رو"

 
توی این دشت
که پر از تنهاییست
در دو سوی این سیم
که لخت مادر زاد
توی دشت خوابیده
یک گله شکارچی
از مردن در تنهایی
کیف میکنند
 
و سپس روی خود را یه طرف دخترک نمودهو خطاب به بکت گفت: آیا تصور میکنی این دختر نیز پس از رشد زشت خواهد شد؟
بکت پاسخ داد : یقیناً
هانری سئوال کرد: چنانچه ما از وی در کاخ پذیرایی نماییم کرده و در پوشش و خورش وی اهتمام بورزیم، آیا زیباییش باقی خواهد ماند؟
بکت پاسخ داد: شاید.
هانری دوباره سئوال کرد، آنوقت میتوان از وجود وی برای خدمت استفاده کرد؟ آیا تو فکر میکنی امکان دارد؟
بکت به سردی پاسخ داد: بدون شک
مردک قیافه اش در هم رفته و دخترک را وحشت فرا گرفته بود.

"بکت"
ژان آنوی
 
فکر میکنم کیر کگارد سر کار بوده است کلا. ابراهیم و اسماعیل با هم شوخی دستی داشته اند...
 
و به آسمان نگاه کرد و گفت:
"در جهان چه داری"
گفتم
"جان را"
گفت
"بیاور"
به پیش رفتم
گفت
"خود را نه جان را"
 
و آدمها یاد میگیرند، می آموزند، که صبر کنند و حتی اگر نیامد هم به خودشان میگویند "خیلی بهتر شد"

 
بعد از ده سال احتمالا فارغ التحصیل شدم. ممنونم که شرکت بخاطر اینکه مهندسم به من پول میدهد. فقط همین...
پولها را توی سینه بندم میچپانم و بدون هیچ حرف دیگری دراز میکشم. سینه بند آدم برای این وقت روز جای امنی است کسی برای لخت کردن آدم به خودش زحمتی نمیدهد وفتی آدم زیر دامن شورت نپوشیده باشد.
 
تلخ مثل جمجمه منجمد یک الاغ
سخت مثل تپاله ای که سالها
توی راه مانده باشد
فکر کردم اگر کسی دست نخورده بماند
اتفاق بزرگی است
گندیدم
مثل سیبی که کرم هم حتی
آن را
نخورده باشد
 
میگویند من آدم خوش اقبالی هستم. چند وقت پیش یادم می آید رئیس بسیج دانشگاه می گفت که توی خواب ائمه سفارشم را بشش کرده اند. الله وکیلی درد زیاد دارم خیلی مریضم و از اتفاقات عادی خیلی دردم میگیرد. ولی توی زندگیم چه الا بختکی که رفتم علامه حلی بین بچه هایی که اکثرشان از من سر بودند. چه اینکه واقعا شانسی قبول شدم دانشگاه و چه سر کار. هر وقت که واقعا دلم میگیرد. یک اتفاق خوبی می افتد. هر وقت زیاد دردم میگیرد یک باند سفیدی یک یخ صورتی آن دم دستها پیدا میشود که بگذارم روش...
فکر میکنم که این مساله چیز خوبی است و فکر میکنم در راستای همان قانون "صفر بودن انتگرالهای بسته" است.
 
تمام عمرم برای مردم نوشتم که دوست داشتن یعنی چه. سعی کردم اثبات کنم که عشق وجود دارد. و از پستان و کون زنها مهمتر طرز فکرشان است. به همه گفتم که حافظ بخوانید و مولانا بدانید. شنا کنید و فکر نکنید به اینکه دریا یعنی چه. خودم ولی فهمیدم که انسان انسان را دوست ندارد. اگر بداند که انسان کیست و عشق وجود ندارد. و پستان و کون زنها خیلی مهم است و هر چه آدم کمتر بخواند و کمتر بداند خوشبخت تر خواهد بود. و اینکه تنها خوبی دریا این است که آدم از تابش آفتاب راحت میشود آن تو...
سعی بیهوده است اگر کسی بخواهد به من دوست داشتن بیاموزد. من وامثال من این مهملات را ساخته ایم. لذتش را ببرید و فکر نکنید اصلا که سر ما چه می آید.

 
دو جور مشکل توی دنیا هست:

- اونایی که حل میشن بخوای یا نخوای
- اونایی که حل نمیشن بخوای یا نخوای

برا همین فک کنم خواستن و نخواستن کار مهملیه
 
می آید
میپرسد
"چطوری؟"
میرود
بدون اینکه
حتی
گفته باشم
 
یارم به یک لا پیرهن
خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن
مست است و هشیارش کند

ای آفتاب آهسته نه
پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو
خواب است و بیدارش کند
 
آدم به این فکر میکند که گاهی ساتن چقدر میتواند کلمه عمیقی باشد. فکر میکنم که این خیلی مهم است که آدم بتواند یک کلمه مزخرف بگوید و این کلمه مزخرف به شدت عمیق باشد. یادم می آید که توی وداع با اسلحه چقدر این کلمه بی اهمیت tits عمیق میشد وقتی که همینگوی سر جایش میگفت. چند وقت پیش یکی از بچه ها شعرهای محلی لرستان را ترجمه میکرد برایم. جالب بود عین همان اتفاقی که در داستانهای همینگوی می افتاد توی آن شعرها هم بود. فکر میکنم میشود یک نفر طور عمیقی که آدم گیج بشود یک جای داستان بگوی "کس" و کاملا هم جمله مهمی باشد.
 
آلفا هنوز زنده است...

بوکسورها توی کتابها وقتی که زیاد مشت میخورند دیگر نمیفهمند چرا ایستاده اند. یک حسی بهشان میگوید که بخواب بخواب بخواب ولی سر پایشان میمانند. توی کتابها را میگویم. توی کتابها معمولا دوباره طناب خونی رینگ را میگیرند و سر پا می ایستند. گاهی همه میخواهند که بیافتد. چه دوست دخترشان که با سینه های لرزان نگران شکستن دندانشان است. چه داور که زودتر میخواهد برود خانه و چه تماشاگرها که فکر میکنند این دعوا دیگر زیادی تهوع آور شده. آنوقتهاست که قهرمان داستان بین مشتهای چپ و راستی که میخورد پیش خودش فکر میکند برای چه وایستاده. میداند که غروری نمانده برایش که به خاطرش ایستاده باشد و دوست دخترش هم دختر دماغ گنده ای است مثل دماغ گنده های دیگر. میداند که در بازی بوکس داور اصلا اهمیتی ندارد و تماشاچیها، مستهای حیوانکی هستند که زنشان از خانه بیرون کرده. آنموقع است که نویسنده باید به کمک بوکسور بیچاره بیاید و به او بگوید چرا ایستاده. نویسنده آن کتاب میگفت برای آنها که کارشان مشت زنی است یک چیز معلوم است ببرند یا ببازند تا آخر زندگیشان خون است و رینگ و بازی ادامه دارد اگر بیافتند باز هم بعدش خون است و اگر بایستند هم همینطور. همین میشود که آدم فکر میکند اگر بیافتد زمین هم چیزی تمام نمیشود و توی این استخر خونی گه افتاده اگر طناب خونی رینگ را بگیرد دستش کثیف نمیشود...
حالا حکایت ماست انقلاب کردیم. جنگ شد. کودتا شد و هزار زهر مار دیگر بعدش هربار که بلند شدیم هم دوباره خفه امان کردند. توی این انتخابات هم هنوز بلند نشده کوبیدنمان زمین، فکر میکنم این وقتهاست که ایستادن مزه میدهد. مهم نیست که دستمان را به کدام طناب خونین میگیریم. مهم ماییم که ایستاده ایم و داریم از لای چشمهای سیاه و بسته شده، دوست دختر دماغ گنده امان را نگاه میکنیم که از آن دورها دست تکان میدهد...

 
فکر کنم میفهمی حرفهای من راجع به گرم بودن هوا برای چیست.
 
چه قدر خوب است که آدمهای Messenger هم را نمیبینند.
 
الان که فکرش را میکنم میبینم از نظر روانی کاملا آماده هستم تصمیمش با خودت است. هر وقت خواستی درش بیاوری...
 
فکر میکنم کلا هر کاری که بکنی کار بدتری بوده...
 
و راز خلقت دو بود
اینکه جهان دو در درمیان بیابان است گرم وداغ و عطشان
و اینکه جز اینکه گفتم راز نیست
 
و انگشت سوی من دراز کرد گفت :
" حکمتی است در جهان که تو ندانی و این داند. و حکمی است که تو دانی و او نه"
گفتم
"شیخ! آنکه میگویی همان منم"
گفت
"دانم ولی آن ندانی و این داند"
و انگشت سوی من دراز کرد

 
فکر میکنم نه ماه دیگر بچه های روشنفکر تازه ای به دنیا می آیند. دیشب برای روشنفکرهای ایرانی شب سختی بوده و احتمالا همه به لای پستان زنشان پناه برده اند. یا تخت سینه مردهایشان...
 
فکر میکنم که آن چیزی که میگفتند چادر نه این لچکی که شلوار برتر است. همان خال مخالی سفید که توی عکسهای قدیم هست و میتوانم در کمال خوشبختی تصور کنم که اگر گوشه اتاق افتاده بود. چه بویی داشت. یک سلاح کلاسیک زنانه است. یک چیزی مثل شمشیر و حالا جمهوری اسلامی آنرا به ورژن جدیدی از شورت و زیرشلواری سر هم و یک چماق عهد حجری تبدیلش کرده. خوب البته مسلسل دامن کوتاه بسیار موثر تر و قابل استفاده تر است. در آن کهه حرفی نیست...
 
آرزویش را به گور میبرید که دوباره مثل احمقها التماستان کنم که رای بدهید...

 
ببین! حالم اصلا خوب نیست مثل زن حامله ای که اشتباها پریود شده باشد و شوهرش هم اتفاقی هوس کس کرده باشد همه جایم درد میکند. یک بار گفتی گاهی دلت که برای کسی میسوزد...
یادت هست ؟ فکر میکنم جدا به دلسوزی احتیاج دارم الان...
 
دارم به حیوانکی زن احمدی نژاد فکر میکنم. جدا ما مردها موجودات کثیفی هستیم. و البته در مقایسه با احمدی نژاد موجودات تمیزی هستیم...
 
باز هم باید بروم ساوه، حیوانکی راننده شرکت بیصبرانه منتظر است تا من شعر بگویم...
 
فکر میکنم الان شدیدا به آن لایه نرم افزاری که زنها به آن مجهزند احتیاج دارم. میخواهم این حقیقت تهوع آور که احمدی نژاد 3 ملیون و شاید بیشتر رای داشته را فراموش کنم...
 
حالا که انقدر ناامیدم و دنیا انقدر دور به نظرم می آید. و حالا که حتی این اطراف چیزی برای خندیدن هم نیست. و خدا وجود ندارد. و عیسی سر گارشد نشسته است. و ابراهیم به لیموی مریم فکر میکند. فکر میکنم من هم اهداف زندگیم را از نجات وطنم و پیروزی معین به گذاشتن سرم لای پای تو تغییر خواهم داد...
 
نه اميدي ــ چه اميدي؟ به‌خدا حيف ِ اميد! ــ
نه چراغي ــ چه چراغي؟ چيز ِ خوبي مي‌شه ديد؟ ــ
نه سلامي ــ چه سلامي؟ همه خون‌تشنه‌ي ِ هم! ــ
نه نشاطي ــ چه نشاطي؟ مگه راه‌اِش مي‌ده غم؟ ــ:
 
من اشتباه میکردم بیهوده خوشبین بودم. تو به من بیخود میگفتی همه بیخود میگفتند. دنیا جای سرد مزخرفی است. پر از نه لااقل گرگ یا پلنگ. دنیا جنگل کوچکی است پر از رطیل و شغال. و آتش را فقط برای داغ کردن دست و پستان زنها در آن می افروزند. من دلم آتش میخواهد. سردم است. من دلم سخت گرفته است از این ....
 
طفلک همه آدمها که زنده اند. دلم برایشان میسوزد.
 
فکر میکنم این انتخابات لعنتی یک چیزهای عجیبی را به ما آدمهای الکی خوش شهر نشین دارد نشان میدهد. وقتی که هنوز بعد این همه کشتار و کثافت و با وجود شرکت نسبتا متوسط مردم در انتخابات نتیجه هنوز برای دو نفر آخوند و بعد یک جانی باشد معنیش این است که هنوز این ملت به درسهای بیشتر و بیشتری محتاج است...

 
دامن کوتاه چیز خیلی خوبی است. حتی اگر خیلی کوتاه نباشد هم. اگر خیلی بلند هم باشد آدم تا بالایش را خودش تصور میکند...
 
پیمان (+) حرف خوبی نوشته این انتخابات امروز نشان میدهد. که ملت آخرش چقدر میفهمند. فکر میکنم کمی درس خوانده تر ها هر کاری که از دستشان بر می آمد کردند. حالا دیگر وقت انتخاب مردم است. امروز جنده ها و چادریها و چادریهای جنده و جنده های چادری هر کدام یک رای دارند...
 
میدانی سنجاقک؟ پرواز کردن که میگویم مهم است. همیشه از به کجایش مهم تر است.یعنی اینکه فرق سنجاقک با قورباغه همین است سنجاقک میپرد که پریده باشد. نه اینکه برود جایی. مثلا یک مرداب دیگر یا یک قورباغه دیگر. ولی به بالهایت رحم کن سنجاقک. این یکی مرداب زیاده از حد تاریک است. دل قورباغه هایش هم میگیرد گاهی...
 
بم

بابا
اینجا
دنیا
اما
ستا
رد
ندا
ما
گم
تا
بی
آ
دم
مد
ستاره دیگر بابا ندارد
یا بابا ستاره
 
فکر میکنم بعد از مدتها خندیدن نشان دهنده این است. که آدم باید مهمانی را بیخیال شود. چون زیاده از حد نوشیده...

 
خوب بخواب سنجاقک! دنیا همه اش همین مزخرفاتی بود که برایت گفتم. اما تو فراموش کن. تو آزادی، پر داری، پر داشتن خیلی مهم است. خیلی مهم است آدم بتواند برود. خیلی مهم است...
 
عمو قالیباف؟ بعله!
قالی منو بافتی؟ بعله!
مردم رو دست انداختی؟ بعله!
معرکه راه انداختی؟ بعله!
چاخان به هم بافتی؟ بعله!
انقلاب اومده
چی چی آورده؟
تریاک و حشیش
با صدای چی؟
مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا

فک کنم کار خود ابراهیم نبوی است ولی نوشته سراینده اش را نمیداند.

 
و گفت بر هر لحظه ای منزلی است و بر هر منزلی اژدهایی و دو راه، و راه گدار است و راه راهوار. و گدار خطاست و راهوار خطاست. و اژدها در پی.
و گفت بایست و آنکه در پس می آید بنگر که آنچه در پس است در رسد.
پرسید او به باشد؟
گفت : او نیز خطاست.
 
فکر میکنم breast implant اختراع واقعا بزرگی است. به خصوص مال بعضیها جدا بزرگ است.
 
یک شاخه گل بردم به برش...

افتخاری یادم رفت
 
تو چلچراغ سعادت فروز شب منی...

فک میکنم شعرای لاتی یک چیز عمیق مبهمی دارند که من را خل میکند. غمهای ساده آدمهای احمق. سپرده ام برایم جواد یساری بیاورند. فکر میکنم احمق بودن را باید از موسیقی شروع کرد از جایی که همه دردها شروع میشود. فکر میکنم باید آدم سعی کند بتهوون را بیخیال شود. سمفونیهایش کنسانتره زجر است کیف میدهد ولی آدم را له میکند. فکر میکنم بعدش هایده و یانی گوش کنم همیشه ویلون زدن آن خانم چاق را توی کنسرت یونان دوست داشتم خیلی خیلی خیلی احمقانه میزند. سعی میکنم حواسم را به کونش متمرکز کنم. سعی میکنم باور کنم این اشتباه کذایی دنیا آمدنم انقدرها مهم نبوده.
 
من فکر میکنم لباس آستین کوتاه با لباس بدون آستین خیلی فرق دارند و نبودن آن یک تکه اضافه خیلی با معنی است.
 
یک صحنه دیگر از "لیلا" وقتی که گردنبند مروارید پاره میشود مرواریدها میریزند توی دستشویی. و صدای مرواریدهای بدل عروس دوم که خرت خرت روی پله کشیده میشود. جالب است الان که فکر میکنم در "شکستن امواج" هم وقتی Bess دامن بلند عروسی را به زور روی شکمش جمع میکرد همین صدای مروارید بدلی می آمد...
 
الان "شکستن امواج" یادم آمد و آن صحنه سکس ایستاده با لباس عروسی توی توالت Bess دامن چین دار حلقه حلقه سفید را با زحمت داده بالا و با التماس قیافه مبهوت jan را نگاه میکند. از توی سالن صدای گیلاس و خوش و بش مهمانها می آید.
 
سرمقاله شریعتمداری کاملا ناامیدانه بود به نظر میرسد که داریم به یک جاهایی میرسیم و ممکن است بتوان معین را به دور دوم رساند. گور پدر آنها که میگویند فایده ندارد. ما ادامه میدهیم حتی اگر هزارسال دیگر طول بکشد.
 
بیهوده است
حالا که میروی
حرفهای تو
تنها مرا اره میکنند
سکوت میکنیم
ماه هم در آمده
باید در آمده باشد
سکوت کن
همیشه برای خداحافظ
سکوت بهتر است
 
جدیدا راه رفتنم صدای افتادن درخت میکند...
 
حالا که فکر میکنم میبینم مردنت دلیل نمیشود که آدم یادش برود تو را، کمی قسمتی یواشکی به ارواح اختصاصی من پیوسته ای به افسانه های پیشین. و زمان جایی بیرون آنچه میان من و توست راه میرود. ذهنی چنین زودرنج و زنانه و چشمهایی چنین مهربان چه جور توی هیکلی که از سرب، بالا بلند و درشت و گیرنده تراشیده بودند جا گرفته بود؟ نمی توانم فراموشت کنم هنوز. با وجود اینکه شمال نرفتم، گراز ندیدم، شکار نکردم و هنوز همان پشت میز اداره پیسی را تجربه میکنم. هنوز نمیتوانم فراموش کنم مردی را که به اندازه ای که از جهان بیزارم دنیا را دوست داشت، زندگی را دوست داشت، دویدن را، و اینکه برود از رشتیها عرق بگیرد. و دنیا حتی راه رفتن را و بجه ها را و زنش را از او دریغ کرد. یادت گرامی شاه، یادت گرامی خسرو به یادت هستیم حالا به هر دلیلی که باشد...

 
Central Park


Bruce Davidson / Magnum Photos


برای بهار سوتفاهم نشود این عکس هیچ ربطی به پیمان ندارد.
 
!انسان را کناره کن سگ! انسان را کناره کن

به کسی برنخورد با خودم بودم...
 
نویسنده ها خیلیهاشان یک جورهایی از مردن میترسند و فکر میکنند که یک شب روی کار ممکن است پستان دوست دخترشان را به زور از دهنشان در بیاورد. برای همین انقدر مجیزش را می گویند...
 
درباره یک خدمتکار که در یک بار در بانکوک کار میکند خبر جدیدی به دستم رسیده. دیروز مست کرد و فکر کرد مردها موجودهای مهملی هستند. وقتی که زنها به این نتیجه میرسند فوری یاد من می افتند. از همینجا فهمیدم. کلاغها به من لطف دارند وقتی کسی به یادم بیافتد برایم خبر می آورند...
 
- می بینی؟
- چی رو؟
- عکس گل بالش افتاده روی صورتت...
 
من از دست رفته ام. الان خودش یادش نیست تکذیب میکند ولی خوب یادم هست دنیا که می آمدم در گوشم گفت تقصیر من نبود بابایت میخواست و بابایم هم نمیدانست احتمالا او هم دست خودش نبوده. و در گوشم گفت مادرم را میگویم که پسر تو چه بلند ضجه میزنی احتمالا از دست رفته ای. و توی سیاهی که غرق میشوی زجر خواهی کشید. مادرم چاق است ولی زیاد زجر کشیده. اول پدرش بعد برادرش حالا هم من و این ریسمان لعنتی که مرا به او وصل میکند و به خاطر گناه بچه زاییدن خدا گردنش انداخته آزارش میدهد. دلم برای مادرم میسوزد برای پدرم هم همینطور و برای خودم. دارم توی یک چاله می افتم و ریسمانی که مرا به مادرم وصل میکند قطع نشده پدرم احساس گناه میکند او هم به چاه خواهد پرید تا مادرم را نجات بدهد. ما مردها از دست کسی که با او زیاد خوابیده باشیم خلاصی نداریم. ما همه با هم غرق خواهیم شد...

 
- بازم می آی؟
- آره چرا نه؟
- ...
- ...
- ...
 
فکر میکنم مردهایی که جنده سوار میکنند. اگر خوب گوش کنند یک وقتهایی صدای شکستن میشوند. فکر میکنم برای خیلیها این صدای شکستن لذت بخش است. خودم نظر خاصی ندارم...
 
الله وکیلی اینکه یک دختری به آدم بگوید چون سینه بندم را محکم بسته ام سینه ام درد میکند شما را دیوانه نمیکند؟
 
مسخره ترین برنامه سکسی دنیا که تا به حال دیده ام Naked Women Wresteling League است. ترجیح میدهم یکی از این show هایی که پیمان دوست دارد را تماشا کنم.
 
تکرار میشوم
تکرار میشوم
تکرار میشوم
تکرار میشوم
.
.
.
تکراری می شوم
ولم میکنند

 
عجیب است دارم به این فکر میکنم که برعکس آن که قبلا فکر ممیکردم شبیه آنجه مینویسم نیستم. انگار بسکه نقش دراکولا را بازی کرده ام دراکولا شده ام.
 
چه کار کنم؟
حرف سین به من آویزان است
حرف میم به من آویزان است
و خیلی از حرفهای دیگر
انقدر روی دوشم ایستاده
کسی مرا نمیبیند...
 
پنج دقیقه وقت دارم یک شعر بگویم دارم میروم ساوه ...
 
- تو روزنامه منو میخوندی؟
- خوب بود؟
- توام قبول داری دانستن حق مردم است؟

با صدای گلوله خورده بخوانید...
 
فکر میکنم شان پن وقتی به نماز جمعه آمده میخواسته یک نگاهی به Casulties of War بیاندازد.
 
فکر میکنم تاثیر گذارترین قسمت الیورتویست قسمتی است که میخواهند فاگین را دار بزنند. همیشه فکر کرده ام که ویکتور هوگو که هیچ وقت فرقش را با چارلز دیکنز نفهمیدم آدم مزخرفی است. به قهرمانها کم بها میدهد خانم و آقای تناردیه کم آدمی نبودند. و کارت زرد کوزت که تنها مساله تحریک آمیز داستان است به اندازه کافی توضیح داده نشد. من از ژان والژان متنفرم. از ژان والژان متنفرم. بچگی از الیور تویست متنفر بودم ولی حالا که بزرگتر شده ام به خاطر گل روی تناردیه ها او را میبخشم.
 
ببخشید خانوم سطح درک من خیلی پایین است
من هیچ وقت ایمان نداشتم
هیچ وقت قشنگ نبودم
هیچ وقت احترام نگذاشتم
زمان بچگیم از دنیا به فاگین پناه برده ام
از ژان متنفرم
ولی الان شدیدا به کوزت احتیاج دارم
میشود شما کمی کوزت من باشید...؟
 
فکر میکنم این خیلی بد است که آدم نمیفهمد چه گهی باید خورد. فکر میکنم باید راهی باشد یعنی مردانه تر است اگر راهی باشد.

 
فکر میکنم آدم نباید بجنگد باید قبول کند باید بنشیند آرام و نگاه کند که دخترها مثل پروانه روی بالکن خانه مینشینند بعد هم پرواز میکنند میروند. آدم باید بتوان بدون اینکه پلک بزند تازیانه ها را تحمل کند جایش میماند ولی مهم نیست. آدم نباید به هیچ چیزی فکر کند. نباید کتاب بخواند. نباید اطمینان کند. نباید احترام بگذارد. باید مسخره کرد. باید احمق بود...
 
فگر میکنم کار خوبی است اگر دخترهای همسایه جای تخت خوابشاد را با مشورت پسرهای کوچه علی الخصوص همسایه روبروییشان تنظیم کنند.
 
دیشب که سعید حجاریان را با آن قیافه شکسته و کلمات درب و داغان دیدم که هنوز امید ته چشم هایش سوسو داشت. یاد خیلی چیزها افتادم که یادم رفته بود. یاد رضا فرید افتادم که الان زن گرفته امیر عصار، محمد، روزبه، هداوند، شیرین، مهری، لادن، مریم و خیلیهای دیگر که با ما در انجمن دانشکده بودند و میخواستیم دنیا را بتر کانیم. چند وقت پیش رفته بودم دانشکده چاووش هنوز هست هر چه گشتم که یک شماره اش را گیر بیاورم نشد. فکر کنم باید خیلی تخمی باشد. به هر حال دیشب که قیافه فلک زده حجاریان را دیدم با همان لبخند همیشگی که گلوله فقط کمی کجش کرده. بیشتر امیدوار شدم به اینکه هنوز میشود پیشتر و پیشتر رفت...

 
یک داستانی از بورخس هست دریاره اینکه وقتی آدم میمیرد اولش هیچ اتفاق خاصی نمی افتد ولی بعد از مدتی کم کم اشیاء دور و ورش کم میشوند تا در آخر هیچ چیز برایش نمی ماند و توی خلاء رها میشود. من عینکم را گم کرده ام. کسی ندیده؟
 
فکر میکنم زنهای شصت وهفتاد ساله هر چه کمتر بروند حمام بیشتر زنده میمانند...
 
ما تنهاییم
کوچه ها تنها هستند
بِسکویتهای روی میز تنها هستند
و طعم قهوه عجیب آنها را افسرده کرده است...

 
این خیلی مسخره است وقتی حال خودم را میگیرم همه من را تایید میکنند و وقتی از خودم تعریف میکنم همه جبهه میگیرند.
 
به این بازیگرهای احمقی کعه توی Multivision استریپ تیز میکنند بگویید که اگر جای این شورتهای خطی بیریخت، یک شورت آبی آسمانی ساده بپوشند خیلی مشهورتر خواهند شد.
 
"اوایل تاریخ بود
در صبحگاه غریبه
که من بدون حرف اضافه
بدون را
بدون از
بدون به
در عنفوان جوانی پژمردم"

روی سنگ قبر باران نوشته بود
 
خاکستری

تکیه کرد به دیوار و به این فکر کرد که احتمالا الان باید مرده باشد. یعنی کمی احتمال داد دردی که از سالها پیش -سرد- سرگرم پایش بود حالا به قلبش رسیده...
همانطور که حدس میزد هیچ احساس نبودن نمیکرد. احساس میکرد بیشتر شده و مداوم از لین به آن آدم داستانش تبدیل میشود. بیشتر از همه آن خاکستری که یک سگ بود و او را برای مرغ دار زده بودند. حالا که کسی آدم را نمیبیند خوب چه اشکالی دارد آدم سگ باشد. دار و طناب و پارچه ای که آخر داستان نوشته بود مثل گرام گیر کرده هی مدام تکرار میشد و به این فکر کرد تا زنده بود هیچ وقت گرام گیر نکرده بود. چون یکی دوبار بیشتر گرام ندید و تکرار نشد خودش اینطور خیال میکرد. رئیسش میگفت هر روز یک challenge تازه، یک نوآوری نو. رئیسش میگفت نمیگذارم تکرار شوی و دوست دخترش میگفت نمیگذارم بیمار شوی و پدرش که اصرار داشت اهل دود و سیگار نباشد. فکر کرد حالا که تکرار شد تا بیمار شد لااقل کاش کمی سیگار میکشید و کاش آن دفعه که هر چه التماس کرد دوست دخترش نمیگذاشت سعی اش را کرده بود. احتمالا باز هم حال میداد. فکر کرد اگر دخترک میمرد هم مهم نبود. خاکستری را هم آخر داستان برای مرغ دار میزدند به هرحال و اصلا مهم نبود برایش که چه جور مرغی یک لحظه دو دل شد که برای خاکستری مهم نبود اصلا یا برای خودش. بعد به سیگار فکر کردو این فکر که اصلا سیگار نکشیده آزارش داد. بعد سعی کرد یاد عقده ها دیگرش نیافتد. هر چه کمتر فکر میکرد بیشتر و بیشتر محو میشد. فکر کرد عجب داستان خوبی میشود هر چه دست زد چیزی برای نوشتن پیدا نشد. مطمئن شد که مرده است. حتی نمیتوانست داد بزند. احساس کرد اصلا حس خوبی نیست. حس خوبی نیست این را هم حتی نتوانست به هیچ کس بگوید.

 
شرمنده شهرام جان از شاعری اگر میشد استعفا داد حافظ میرفت زن میگرفت و دیرتر میمرد. خودم حواسم هست تو هم زن گرفته ای ولی چه ربطی دارد. اگر یادشان رفت خبرشان میکنم میگویم بیایند از لژ خانواده بهشت بکشندت بیرون. همه شعرهایت را نشانشان میدهم. حتی آنها را که خجالت میکشی بخوانی. احتمالا برای کلاس کار و دکور معروفها را میبرند بهشت. نامردی است اگر من حتی توی جهنم هم تنها بمانم. از درد هم نترس زیاد، اینجور دردها مثل زندگی است. بعد یک مدت کلا سِر میشود و دیگر درد نمیگیرد. .
 
مرده ها برگشته اند. مرا میخواهند. با آنها رفتن بهتر نیست. میخواستم پیشت بمانم. ولی گاهی فکر میکنم رفتن، برای تو، و شاید برای مرده ها بهتر باشد. آنها که به شعر احتیاج داشتند مرده اند. و تو تنها عمیقا به دوست پسر خوشبو و دیدن خودت در آینه و خرت و پرتهای کیفت احتیاج داری. آدم باید به محض اینکه احساس میکند زیادی است به اولین پیشنهادی که می آید جواب مثبت بدهد. همه اشان نشسته اند مثل بچه های کلاس اول با چشمهای درشتی که چیزی به جز حدقه ندارند. میخواهند برایشان شعر بخوانم. میگویند قبلا مرا دیده اند. میشناسند. فکر میکنند با استعدادم.میگویند فقط به کمی تمرین احتیاج دارم. میگویند اینجا وقت زیاد هست. میگویند بهترین موقع شعر گفتن وقتی است که آدم مرده باشد. من دارم تحریک میشوم سنجاقک. من عمیقا دارم تحریک میشوم. مثل آنموقع که سینه ات را باز میگذاشتی...
 
مردن انقدرها هم چیز بدی نیست. گر چه فکر میکنم احتمالا نباید آخر همه چیز باشد این فکر پایان همه چیز بودن مردن فکر خیلی خوش بینانه ایست. فکر میکنم وقتی آدم میمیرد خراشی که از شلوغ بازیهایش ابعاد دیگر فضا را زخم کرده است. مدتها بعد و شاید تا ابد خوب نخواهد شد. درک باقی میماند و آدم از تماشای دنیایی که نمیتواند تغییر دهد. تا از دیدن لندهورهایی که حالا میتوانند با دوست دخترش بخوابند زجر بکشد و صدای خرت خرت تلمبه آن مردی که همیشه ازش بیزار بود را لای پای زنش بشنود. برای همین است که فکر میکنم نفهمیدن و ندانستن چیز بینهایت خوبی است. باعث میشود آدم راحت بیاید و راحت برود و روی ابعاد دنیا زخمی را ایجاد نکند که هرگز خوب نخواهد شد...
 
فکر میکنم مردن من کم کم شروع شده مثل اینکه توی جوهر ایستاده باشم و سیاهی از پایم آرام بالا بیاید...
 
به کاف قسم
و به نون
و به عکس کون برهنه
و تاب موهای فرشته ای
رشته ای به نام شاعری
دیگر وجود ندارد
ما تنها هستیم
عمیقا تنها
و داریم در آرامش
محو میشویم
 
فکر میکنم چیز خیلی مسخره ای است که اسم سخنگوی شورای نگهبان الهام است. اسم کچل را گذاشته اند زلفعلی...
 
چرا اکثرا همه فکر میکنند من خیلی وقیحم؟ من فقط گاهی وقتها جوگیر میشوم. همین ...

 
روز قیامت نزدیک است
و جنده ها را از پستان
و شاعرها را
ازکیر پشم دارشان می آویزند
نکته
شهرام جان به من گیر نده لطفا
خودت هم آنجا آویزان هستی
 
یک کاف لام الف غین بیچاره
یک سیاه پردار
حق ندارد به خودش بگوید شاعر
حتی اگر عاشق کبوتر همسایه باشد
 
زیاد دقت کردن خوب نیست. به هر خط لبی که زیاد دقت کنی یک جاهاییش بالاخره کلفت و نازک است...
 
یادم نمیرود مدرسه امان یک همسایه داشت که یک زن داشت که ظهرها شلوار کردی میپوشید و حیاط مدرسه را نگاه میکرد...
 
گاهی آدم جدا تصمیم میگیرد که التماس کند. التماس کردن کار بدی نیست. مثل دراز کشیدن میماند. آدم آرام میشود...
 
گفتند :چرا زنی نمی خواهی ؟
گفت :هيچ زن شويی کند تا شوهر، گرسنه و برهنه داردش ؟
گفتند :نه .
گفت :من از آن زن نمی کنم که هر زنی که من کنم گرسنه و برهنه ماند . اگر توانمی خود را طلاق دهمی ! ديگری بر فتراک با خويشتن غره چون کنم ؟ پس از درويشی که حاضر بود پرسيد :زن داری ؟
گفت :نی .
گفت :نيک نيک است .
درويش گفت :چگونه ؟
گفت :آن درويش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد غرق شد

تذکره الاولیا
ذکر ابراهيم بن ادهم
رنکینگ شماره یازده!
 
یک آدمی ID من را توی Orkut پیدا کرده و از من درباره سایتهای Porno راهنمایی میخواست بامزگیش این بود که طرف آمریکایی و ساکن نیویورک بود. فکر میکنم شهرتم دارد کم کم عالمگیر می شود...
 
- خیلی زود تمام شد نه ؟
- نمیدانم گاهی حرف زدن آدم را خسته میکند، دست کشیدن هم همینطور، خوابیدن هم...
 
خطی است کبود
کبودی خطی است
که
آدم را
شبها
از شب
واز سیگار کشیدن
و دختر مردم را
دزدانه بوسیدن
جدا میکند
شبها
 
اینکه یک نفر به آدم بگوید تمام تنم را اسپری میزنم همیشه. یا با یک نگاه عجیبی بگوید به آدم که خالهای من معمولا متقارن است. انتهای ادبیات است. برای مخاطب یک انفجاری آن عقبها شروع میشود. و بعد آن جلوها میترکد...
 
معلم کنترل ما میگفت محاسباتی که بدن برای تنظیم تعادل و اینها انجام میدهد آخر محاسبات کنترل دنیاست و بسیار بسیار این مسائلی که بدن ثانیه به ثانیه حل میکند. پیچیده تر از مسائل بشری است. من فکر میکنم یکی از سخت ترین معادلات دنیا محاسبات زنهاست برای اینکه همانقدر که میخواهند از تنشان پیدا باشد. مثلا زنی که یقه مانتوش باز است برای اینکه شکاف سینه هایش معلوم نباشد و آدم را توی کف بگذارد باید معادله خیلی پیچیده ای را که تویش پارامترهایی مثل اینکه کرستش را چقدر سفت بسته و یا اینکه در حالت نشسته مانتوش چقدر زیرش جمع میشود در آن موثر است را حل کند. همین قضیه وقتی که زنی پای خسته اش را آرام زیر دامن جمع میکند هم اتفاق می افتد. من مطمئنم که زنها یک پردازنده اضافی برای همین کارها دارند برای همین فکر میکنم اگر چیزی دیده شد به اشتباه محاسبات شان ربطی ندارد و کاملا عمدی است. فکر میکنم این مساله برای آدمهای ضایعی مثل من کاملا امیدوار کننده است...

 
اعصابم پیاده میشود وقتی زنی اول کنار آدم مینشیند. بعد با بوی تنش آدم را کاملا بیحس میکند. بعد سنسورهای عجیب و غریبش را کار می اندازد و تمام سوابق سکسی آدم را به آرشیوش اضافه میکند...
 
خیلی مسخره است که ما برای cleavage هیچ معادل فارسی نداریم. ولی برای Fuck هزار تا معادل هست. چقدر پدران ما آدمهای بی سلیقه ای بوده اند...

 


من فکر میکنم که این مساله که همه میخواهند ما را فریب بدهند برای یک ممللکت درپیت سطح پایینی مثل ما، موفقیت بزرگی است. اکثر دخترها از اینکه همه دوست دارند مخشان را بزنند متوجه میشوند که بار آخری که سینه هایشان را عمل کرده اند خوشگل شده اند. فکر میکنم مردم ایران خوشگل شده اند و برادران اسلامی هم کم کم دوزاریشان می افتد که این ملت به زور و پولی کس نمیدهند و باید رفت خواسگاری. فکر میکنم آدم وقتی خوشگل میشود گرچه عاشق پسر همسایه شان باشد ولی باید به یکی از خواسگارها قبل اینکه ترشیده شود بگوید بعله و اگر عقلش را به کار بیاندازد این اسب سوارهای سفیدی که تریپ Sex partner میگذارند، دردش را دوا نخواهند کرد. برای همین فعلا نظرم این است که حالا که خواسگار داریم به همین معین شوهر کنیم تا ببینیم بعدا چه پیش می آید. فقط فکر میکنم قبلش با شوهر جدیدمان شرط کنیم که اگر غرمساق بازی در بیاورد قبل اینکه پایین تنه امان گشاد شود ازش طلاق میگیریم...
 
فکر میکنم انقدر زیادی بهار شده امسال احتمالا درختها هم از دیدن هم تحریک میشوند ما آدمها که جای خود داریم...
 
زنها موجودات عجیبی هستند می آیند از سکس صحبت میکنند و اینکه چقدر آدمهای شبیه تو را دوست دارند و بعد انتظار دارند دروغی به آنها بگویی که e-friend بودن برایت کافی است و به هیچ چیزی که با کاف شروع شود فکر نخواهی کرد.
 
Snatch فیلم بینهایت زیباییست.
 
و مردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است، در جُست‌وجوي ِ تخته‌پاره‌ي ِ ديگر تلاش نمي‌کند
زيرا که تخته‌پاره،
کشتي نيست
زيرا که در ساحل

مرد ِ دريا

بيگانه‌ئي بيش نيست.

احمد شاملو
 
چرا اینقدر در پایین تنه به دام افتاده ایم؟ دلیلش بسیار ساده است چیزی به جز پایین تنه وجود ندارد. پایین تنه و احساساتی که مربوط به پایین تنه است. تاریخ بشریت را میسازد عامل بوجود آمدن ادیان بوده و جنگها و قدرت طلبی ها هم به خاطر آن ایجاد شده. اینکه ما ترجیح میدهیم این واقعیت را بپذیریم یا آن را مخفی کنیم مشکل خودمان است. البته میتوانیم کار دیگری هم بکنیم به موجوداتی که خودمان به نام آدم ساختیم ایمان بیاوریم ازدواج کنیم بچه دار شویم و صبر کنیم بچه هایمان مشکلات جهان را حل کنند و خوشبخت شوند هیچ وقت هم حتی وقتی داریم میمیریم لااقل در گوششان نگوییم که دنیا واقعا چه بود و فکر کنیم خودشان میفهمند و اجازه بدهیم این زنجیره دنیا آمدن، احمق بودن، توانا شدن، فهمیدن، افسردن و مرگ ادامه پیدا کند. و فکر کنیم که خلاصه شدنش در دنیا نیامدن کار عادلانه ای نیست. اصلا ما شاید برای همین بچه دار میشویم چون فکر میکنیم مصیبت زنده بودن عادلانه نیست اگر با یکی دیگر تقسیمش نکنیم و به آنها اجازه دهیم از موهبت نبودن بهره مند شوند...

 


فاحشه ای از شهر هجرای پاکستان مشتریها را به داخل بیغوله اش صدا میکند. حاضرم زندگیم را بدهم و بفهمم توی آن اتاق چه بویی می آید.
 
مستر هنری توی کتاب "تصویر دوریان گری" به همه بخصوص زنها میگوید که زیاد فکر نکنید چون فکر کردن آدم را زشت میکند. این مساله حرف درستی است کلا فهمیدن باعث میشود آدم عذاب بکشد. و عذاب آدم را چروک میکند.
 
به نظر من این حرف که آدم سعی کند کارهای جالب انجام بدهد چون آرزو به دل نمیرد. حرف خیلی خنده داریست. آدم آخرش آرزو به دل میمیرد فقیر و به ارگاسم نرسیده. پس بهتر است خیلی این در و آن در نزند اگر میتواند. که وقتی مرد لااقل خسته نباشد...
 
صبح جمعه بی فایده است
صبح جمعه ته ندارد
صبح جمعه خالی است

 
دقیق که فکر میکنم می بینم چاره دیگری نیست. رای ندادن خیلی احمقانه است...

 
هر کار میکنم نمیتوانم یک زن مسلمان خفن را توی رختخواب شب اول با شوهرش فرض کنم. احتمالا مسلمانها توی رختخواب لخت نمیشوند. مردک باید هولتر از این حرفها باشد. و بعدا هم احتمالا خسته تر از این حرفها. فکر میکنم تحریک و این صحبتها هم نداشته باشند چه زن به مرد و چه مرد به زن. اگر یک آدم مسلمانی این پست را خواند اگر میشود راجع به تجربیات خودش بنویسد. دارم روی طرح یک داستان کار میکنم.
 
TerminatorIII یک ایده جالبی به من داد درباره اینکه چرا زنها در موارد معمول زندگی کمتر موفق هستند. از نظر من زنها مدل جدیدتر بشر هستند. برای درک طبیعت سنسورهای بیشتری دارند و برای حفاظت از پردازنده مرکزیشان به یک اینترفیس جدید مجهزند که با نرم افزار کنترل میشود. این سیتم پیشرفته به آنها امکان میدهد تا به سادگی خیلی از مسایلی که ما مردها نمیفهمیم را درک کنند. مثلا وقتی دارید به یک زن توجه میکنید امکان ندارد که بتوانید خودتان را مخفی کنید یا اینکه به محض اینکه قصد میکنید که یک دوست دختر پیدا کنید. همه سیستمهای زنها به سادگی متوجه تغییر وضعیت شما میشود. اینترفیس قابل کنترل با نرم افزار را هم خیلی وقت است من توی سیستمهای پیشرفته تر میبینم. بدیهی است برای اکثر مردها که زنها مصائب را خیلی ساده تر از ما تحمل میکنند. و اکثرا در اثر تحولات مختلف سیستمشان hang نمیکند. نکته مهمی که وجود دارد و گاهی دردسر ایجاد میکند و اتفاقا مشکل من در آخرین سایتی هم که دیدم بود. گاهی تعداد زیاد این سنسورها و لایه های اضافی نرم افزاری سیستم را به حدی پیچیده میکند که اپراتورها توانایی کار با آن را از دست میدهند. من باب مثال اگر سیستم بدن یک مرد یک ماشین لندرور باشد. بدن زنها یک هاورکرافت پیچیده با تعداد زیادی دکمه است که از ماشین به ماشین فرق میکند. یک راننده ثابت سالها طول خواهد کشید تا کار با همچنین سیستم پیچیده ای را یاد بگیرد. در اینجور مواقع صاحب سیستم معمولا در ابتدا اصرار دارد که کار با سیستم را کاملا یاد بگیرد ولی بعد که زیر فشار قرار گرفت به ساده ترین دکمه ها اکتفا خواهد کرد. این میشود که زنهایی که من دیده ام اغلب یک تک دکمه ای را که پیدا کرده اند هی فشار میدهند. تا وقت بازی تمام شود. راستش هیچ پیشنهادی برایشان ندارد. سیستمشان خیلی پیشرفته تر از آن است که بشود به این زودی ها کار با آن را یاد گرفت. پیشنهاد من فقط این است که اگر کار با یک دکمه ای را یاد گرفتید حتما به دخترهایتان بگویید. غیر از این دیگر کاری از دستتان بر نمی آید. احتمالا اگر چند هزار سال دیگر بشریت ادامه پیدا کند مردها را فقط توی باغ وحش میشود پیدا کرد ولی تا کار با دکمه های جدید را یاد نگیرید ما رئیس خواهیم بود.

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM