Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
مردها همیشه فکر میکنند وسطهای داستان چیز جالبی است و زنها به داستانهای بلند علاقه دارند. شما هم به تاثیر سکس در زندگی انسانها اعتقاد دارید نه؟
 
تکیده

یادش می آمد که گفته بود هفده ساله است و اینکه از کوچک بودن سینه هایش راضی است. میگفت گاهی تابستان زیر مانتو سینه بند هم نمیپوشد و بعدش از لبخند باریک مردها حرف زد ،یادش می آمد گفته بود دهن گشادش اصلا دلیل خوبی برای قشنگ بودنش نیست و یادش می آمد که بار اولی که هم را دیده بودند و او یواشکی دستش را توی تاکسی گرفته بود صبر دخترک همانجا بریده بود و کشانده بودش خانه و خیلی جالب بود که دامنش را نزده بود بالا از پایش کشیده بود پایین. با وجود آن که تنگ نبود و پیراهنش را هم اصلا در نیاورد تا آخر کار و یادش می آمد که به دخترک گفته بود بوی زنجفیل میدهد فقط چون زنجفیل چیز گرمی است و نه بیشتر و اصلا نمیدانست زنجفیل چه جور چیزی است. دخترک چیز عجیبی بود مثل بربری سوخته میماند. نازک، با کمی موی دانه دانه لای پاهایش که مدام دور انگشتش می پیچید. و برایش خاطره تعریف کرد یکبار که توی مدرسه یکی از هم کلاسیهایش سر کلاس موی پایین تنه اش را کشیده و دبیر هر دوشان را از کلاس انداخته بیرون چون خیلی دردش آمده و جیغ کشیده و فحش بد داده. و دوست داشت مدام این جمله را تکرار کند که فلانی کونی است و شرط محکم کرد که حالا که پرده ندارد دیگر نباید کسی از آنطرف باهایش طرف شود. وقتی که از خانه شان آمد بیرون توی ماشین هفت تیر یادش افتاد اسمش را نپرسیده و توی سینمای بهمن هم بعدا هر چه دیگر نگاه کرد اثری از دخترک نبود...
 
اینکه آدم مدام از خودش میپرسد چرا؟ چرا؟ دلیل نمیشود که جزو بی چرا زندگان نباشد...
 
دیروز یک جلسه مشترکی با یکی از دوستان قدیم دانشگاهی داشتیم که او هم مثل من گیر درآوردن پایش از مرداب دانشگاه است. جزییات بحث مهم نیست و اینکه کجاها رفتیم. بعضی از قسمتهایش احتمالا کمی دیگران را ناراحت میکند ولی بعد از حدود سه ساعت بحث به این نتیجه رسیدیم که ما متمدنترین هنرمندترین باهوشترین خبره ترین روشنفکرترین و تنهاترین انسانهای روی کره زمین هستیم و احتمالا به همین خاطر هم دخترها زیاد تحویلمان نمیگیرند.
درباره اینکه کداممان آدم جالبتری هستیم زیاد بحث نکردیم. مثل مذاکرات ایران و اروپا بهتر است موارد اختلاف را برای زمان بهتری بگذاریم...
 
خیلی مسخره است چون از یک زنی خوشم می آید که با افکار من مخالف است باید اینجا به افکار خودم برینم. هیچ احساس خوبی نیست.
 
درخت دامنش را بالا کشید
و فکر کرد
این باد که امروز در میان گیسوانش پیچیده
شبیه هیچ باد دیگری نبود

 
به آن لحظه مقدسی که زنها از آخرین تکه لباسشان برهنه میشوند قسم. آنقدر ها که من میگویم هم دنیا جای مزخرفی نیست...
 
از دوشنبه خوب تا شنبه خوب -خشايار ديهيمي (+)

شنبه مباركي بود. راست بگويم اميد داشتم و آرزو كه بيانيه معين كه مي‌دانستم شنبه منتشر مي‌شود پر از خفت نباشد و اخلاق را به سياست بازگرداند و راست بگويم آنچه در بيانيه معين خواندم و ديدم، فراتر از اميد كمرنگم بود. خفت نبود، غرور بود. تسليم نبود، ايستادن بود. عقب نشستن نبود، پيش تاختن بود. در دايره تنگ خوديها نشستن نبود، غير خوديها را به حساب آوردن بود. از سر ترحم نبود، بلكه حق برابر خواستن براي همه ايرانيان بود. جبن نبود، شجاعت بود.
به ميان «ما» خوش آمديد اگر به عهد خود پايبند باشيد. خوش آمديد با اين ميثاق تازه، خوش آمديد با اين عهد تازه. و بر «ما»ست و بر «شما» كه بر اين عهد بايستيم.- آمين!
 
صدای آب
صدای آبادی
و صدای زنی که کنار رودخانه راه میرود
 
خدا به اندازه صبرر هر کس برایش سختی میدهد فکر میکنم این حرف درستی است.

 
فکر میکنم اکثرا اگر ببینیم که سه تا مرد دارند در حیاط خانه بغلی به دختری تجاوز میکنند صبر میکنیم بعد آنکه تمام شد به پلیس زنگ میزنیم. بعد هم از آن به بعد هی به خانه همسایه ها سرک میکشیم و با هر صدای جیغ مشکوکی حواسمان پرت میشود...
 
آدم گاهی احساس میکند به یک نفر خیلی نزدیک شده و بعد دودره میشود آدم نباید فکر کند به کسی نزدیک شده آدم که آدم باشد میترسد نزدیک حیوانها برود حیوانها نیش دارند گاز میگیرند و ممکن است وقتی حواس آدم نیست به آدم تجاوز کنند...
 
مرزهایی هستند که زنها را از ما مردها محافظت میکنند. مثلا اینکه با کداممان میشود رفت تئاتر. کداممان حق داریم بغلشان بگیریم و اینکه کجایشان را میشود بوسید. فکر میکنم اکثر زنهایی که دیده ام به دلیل نامعلومی گاهی تمام این مرزها را ملغا میکنند و میگذارند یکی دو نفر به سرزمینشان پناهنده شوند و چند سالی هم گاهی همانجا در آرامش زندگی میکنند. خیلی از مردها را شنیده ام که توی گرمای همین آرامش مردند. منتهی مرزهای ما مردها چیزهای عجیبی است هیچ کس حتی وقتی که از آن گذشته و دارد ما را درد می آورد هم نمیفهمد که وجود دارند.
 
میسوزم
خدا جونم
میسوزم
این سوختنمو اینکه میسوزم
بازم
این بوی گوشت و استخون تازم
بست نیست؟
 
در میان چشمهای سربازی خواندم
بیهوده بود جهان
و انسان
مرگ را که از آن هراس داشت
به بدتر صورتی میپذیرد
چشمهای خونینش را بوسیدم
 
فکر میکنم آنکسی که میخندد آدم نیست و آنکه آدم نیست افتخار بزرگی را کسب کرده است.
 
تلویزیون درباره یک رتیل کویری حرف میزد که روزها در یک چاله داغ انتظار میکشید. تا یک حشره داخل چاله اش بیافتد. فکر میکنم این عنکبوت خاص به خاطر ایمانش به سرنوشت و داغی هوا که آدم را دیوانه میکند و مدت طولانی انتظار انتظار. فیلسوف خوبی بود اگر میتوانست حرفهایش را توی آن برنامه بزند...

 
شاید درست نبود
شاید میشد
شاید میتوانستم
شاید
شاید
شاید

این شا ها آدم را
ید میکند

و گلوی آدم را میگیرد
و آدم توی خوابهای خودش
و توی خوابهای دیگران
رد میشود

همانجور که بچگی
ید میشده

ید شدن
اسیدن
هپیدن
خوابیدن
با مادری که سینه های گنده دارد
و لای دامنش از عرق زرد شده
بسکه با این و آن خوابید
 
فکر میکنم این مساله که آدمهایی را که دوست دارم عذاب میدهم یکجور بیماریست. فکر میکنم حق مسلم آدمهایی که ولم کرده اند بوده که اینکار را بکنند. و هیچ ازشان ناراحت نیستم. رتیل ها را باید بگذارند از تنهایی بمیرند نه اینکه تشویقشان کنند رتیل تر باشند...
 
پیمان و شهرام عزیز
میدانم این حرف ناراحتتان میکند
ولی فکر میکنم
اگر بچه دار شوید گناه بزرگی انجام داده اید
که الباقی عمرتان را به خاطرش مجازات میشوید
ولی آنموقع که میمیرید هم احساس خوبی نخواهید داشت
شما آدمهای باهوشی هستید
بچه تان میفهمد
زیاد زجر خواهد کشید
 
0VDC را به Ground وصل کنید
دل 0VDC گرفته است
به سکوت احتیاج دارد
به خواب
واینکه در نبودن مطلقی باشد
دل 0VDC گرفته است
شعرهایش پیام ندارد
و لحظه ای که کلید میخورد
دلش
از ریزش اینهمه باری که هیچ وقت
ظرفیتش را نداشته
میگیرد
0VDC تنهاست او را به زمین وصل کنید
 
تمام این کلید ها را فشار دادم
زیر اینها هیچ نتی نبود
تو کلید آخری
کلید سل کوچک
سفید مایل به صورتی
اگر تو هم صدا ندادی
در پیانو را خواهم بست
 
آدم فکر میکند اگر جان بولتون میتواند نماینده آمریکا در سازمان ملل باشد. احتمالا رفسنجانی هم برای ریاست جمهوری ایران گزینه خوبی است. من هم سعی میکنم یک دوست دختر پیدا کنم...
 
گاهی یک قطره آب که توی رودخانه می افتد آدم را از ریاضیات بیزار میکند...

 
قایق سواری توی رودخانه کیف دارد به شرطی که تهش آبشار نباشد. و تنها نباشی. فکر میکنم اگر آدم تنها نباشد آبشار هم چیز مهمی نیست. فکر میکنم اگر آدم تنها باشد و بداند که نمیتواند تنها نباشد. آبشار هم برای خودش کیفی دارد...
 
یاد تو می افتم سنجاقک .میدانم برایم خوب نیست. میفهمم که چشمهای تمام سنجاقکها بزرگ است و همه اشان روی باد میپرند و همه اشان میتوانند تو را ببینند بدون اینکه نگاهت کنند. میدانم سنجاقک همه اینها را میدانم بار پیش که آمده بودی به خودم گفتم نگاش کن نگاش کن نگذار یادت برود. و من سعی کردم شکل بالها را و خورشید را که توی بالها رنگ عوض میکند یادم باشد. سعی کردم به فکر هیچ چیز دیگر نباشم. به فکر هیچ چیز باید حرف خوب میزدم. ما غورباقه ها حرف خوب زیاد داریم. بیخود نیست که انقدر باد میکنیم خودمان را. بیخود نیست که وقت ترکیدنمان هم احساس میکنیم موجود مهمی هستیم. باید حرفهای خوب میزدم. ساده بود کار من همین است باید میگفتم میتوانستم نگهت دارم. زشتترین عنکبوتها نیشهایی دارند که با آن میشود قشنگترین پروانه ها را آدم پیش خودش نگه دارد. مسخره است سنجاقک دلم به حال تو سوخت و به حال خودم نه. مسخره است سنجاقک من مغرور ترین و سیاهترین قورباغه مرداب دلم به حال تو سوخت. فکر کردم توی این مرداب رنگ تنت سیاه میشود. من سیاهت را هم دوست داشتم سنجاقک. میدانستم که تا و قتی که بمیرم که دور نیست و تا وقتی که بشکنم که عجیب نیست و تا وقتی که بترکم که به هرحال اتفاق می افتد. چشمهای تو برای من همان بلور بزرگ میماند که آدم تویش هزار تکه میشود. ولی فکر کردم تو با سنجاقکهای دیگر خوشبخت تری. فکر کردم حرف زدن با من سیاهت میکند. فکر میکنم کار درستی کردم که اشتباه کردم. پریدن حق تو بود...
 
چقدر این اجنه شبیه سربازهای ما هستند ستوان
چقدر این جن سمت راستی شبیه من است
و دامن این جنازه که افتاده روی کوه
چقدر مرا یاد مادرم می اندازد.

 
سونامی

خودت را به آن راه نزن
هی به تو گفتم دل دریا را شکستن کار درستی نیست
وقتی که گفت بیا
باید میرفتی
نرفتی
مجبور شد بیاید دنبالت
 
فکر میکنم برهنه نشستن زنها روی سنگها وقتی که میروند دریاکنار یکی دیگر از آن کارهاییست که برایشان کیف دارد ولی صدایش را در نمی آورند...
 
ازدواج

رویای خواب آلوده یک زن
برای ناهار فردا
و سوراخ کوچکی
که بی امان گاییده میشود
 
از آسمان دارد جن می بارد ستوان
جن که سم ندارد سروان، اینها زنهای دشمنانمان هستند
همان که وعده اش را دادم
همین پشتها هستند احتمالا،
شما فعلا شلوارتان را دربیاورید
میشود کمی راجع بش حرف زد؟
میشود تا شما حرف میزنید درباره اش فکر کرد؟
میشود برویم بالای کوه کمی برایش گل بچینیم؟
میشود من، یک آهنگ خالطور بخوانم؟
گفتید کجای لباسش توری بود؟
همینجا سنگر بزنیم؟
تلویزیون آهنگ محلی ما را گذاشته
شما اهل کجا هستید
میشود بپرسم؟
زنتان سکس را از کدام طرف دوست داشت؟
ساکت باش سرباز
بگذار حواسم به دشت باشد
عجیب است این جنازه ها چقدر شبیه خودم هستند؟
عجیب است این جنازه ها چقدر شبیه خودم هستند
(تا یک خط بالاتر شعر بود ولی این جمله آخر را شاعر یعنی من برای خودش نوشته)
 
وضع مغروقین دریا که هیچ، خبرگیر باشید. مغروقین کویر هم اکثرا داد میکشند، تشنگی زیاد شده، علیرغم آنکه تذکر دادیم زنها برهنه می آیند بیرون. به زبان عوامانه لخت، یا لااقل یکی از پستان را برهنه میگذارند.مردها کون برهنه میشوند توی خاک غلت میزنند میگویند شنو میکنیم. عده ای شن و ماسه مینوشند. آفتاب هم که مستحضر حضور هست دیگر نمیتابد. شبها سرد میشود. ماه هم نداریم. همه دارند سیاه میشوند. خبرگزار عادل باشم تا چند وقت دیگر تمام مرده های کویر دست دست میزنند می آیند سمت دریا سمک شکار کنند. خیالات بوده یک مرغ دریایی آمد کلام دو بدیشان گفت که دریا آب دارد. همین برای زوالشان کافی است. بنده معذور است. نمیشود خلق را نگه داشت. هوای دریا به سرشان زده است. احتمالا در انتخابات هم رای نخواهند داد. صلاحدید شما هم بیفایده بود هیچکداممان را به تخمشان هم نگرفته اند. فکر میکنم جسارت است ولی باید آفتاب را بیاورید. لااقل یکی دو تا از بانوان گوشتی را بفرستید اینها بخورند. شاید فرجی شد. زیاده عرضی نیست. امضا ندارم. bye...
 
آدم به تلخی گریه میکند
و بعد یادش می آید
که تلخی
برای دنیا چیز تازه ای نیست
و دریا از این اشکها زیاد دیده است
عجیب است این حقیقت تاثیر روی گریه آدم نمیگذارد
 
درست از مرز میان سینه های تو
از آن خط ساده
خورشیدی طلوع خواهد کرد
و من مثل باد در تمام شکافهای کوه وزیدن خواهم...
 
و پاسخ داد
"نمیدانم
شاید
احتمال دارد
ممکن است"
و فکر کرد هیچ پاسخی نداده
ولی خیلی بیشتر از آنچه باید، گفته بود.
 
آدم سعی میکند راست بگوید
اول صورتیها فرار میکنند
بعد زردها فرار میکنند
بعد تحمل سبزها تمام میشود
بعد سفید ها به آدم پشت میکنند
بعد قرمزها از آدم میگریزند
آدم تنها میشود
و تصمیم میگیرد دروغ بگوید
ولی از آن همه رنگها هیچ کدام بر نمیگردند

 
خواب دیدم توی پاشویه راه میرفتم .آنقدر سبک که وقتی پروانه ای روی شانه ام نشست کله پا شدم. احساس کردم یعنی احساسم این بود که توی داستان کسی هستم. از این داستانهای بچه گانه که دختر ها مینویسند. سعی کردم سوت بزنم. و سوت زدم با آنکه هیچ وقت یاد نگرفته بودم و احساس کردم خودم نیستم و قهوه ای نیستم، سورمه ای نیستم ، خاکستری نیستم. احساس کردم سیاه شده ام سیاه خوب، نه از آن سیاهها که آدم را خفه میکند. احساس کردم سیاه شب تابستان هستم. و در شب تابستان از آن خنکهایش توی باغ راه میروم وقتی صدای چلپ پریدن زن در آب آمد فهمیدم یعنی یادم آمد آنموقع. که آن اتفاقی که حسین بابایم همیشه از آن میترسید و توی کتابها و شعرهای من دنبالش میگشت افتاده. من به خورد جهان رفته بودم. به خورد بوی تند کمر به پایین زنها و بادهای کویر و رنگ خاکستریم در شب که بینهایت نداشتن است گم شده بود. من توی دریا پریده بودم و تنم توی آب صدای کون لخت زن داده بود. بامزه بود من زن شده بودم زیبا شده بودم و هیچ غرمساق و فاسق و عاشقی هم نمیخواست من را بگاید. خودم را بو میکردم. خودم را نگاه میکردم و پرواز نمیکردم چون پرواز را دوست نداشتم تو را نگاه میکردم که پایین تر از من میپریدی سنجاقک.
 
ممنونم خانومی که عکس سیاه و سفیدتان را با کپلهای برهنه توی playboy انداختید توی صفحه 24. و آنور دنیا جوان سیزده ساله ای که داشتند نماز خوانش میکردند. در اثر ضربه ای عمیق دیگر نتوانست به چیز دیگری غیر از شما فکر کند. باور میکنید یا نه که بار اول ، پانزده بار و نه کمتر از پانزده بار پستان شما سلام نمازش را شکست. و به شما ایمان آورد و باور کرد که چیزی به جز آن دردی که از پا انداختش در جهان وجود ندارد و دریچه های جهنم به سینه اش باز شد و بالای کوه رفت. و آتش شد و آتشش آسمان قریه خودش را روشن کرد. من عمیقا به شما بدهکارم. به شما و تمام زنانی که برهنه میشوند میخوابند. لاکهای قرمز میزنند و تحقیر میشوند تا آتش حیواناتی مثل من که در گورهای دور منزل داریم روشن شود. من عمیقا به شما بدهکارم به آن چند درجه اضافی کج ایستادنتان و برق موهایتان و ناحنهایتان که از پشت عکس سیاه و سفید هم هنوز صورتی هستند. شما مرا با رنگهایی آشنا کردید که مال من نبود رنگهایی که نمی شناختم. به من یاد دادید که آبی میتواند از قرمز بیشتر بسوزاند. شما به من یاد دادید که میشود شاعر شد. می شود عاقل نبود مسلمان نبود میشود آدم تنها باشد ولی بالا باشد و من از عکس شما که بیشتر از تمام عکسهای دنیا نگاه کرده ام یاد گرفتم و نه از کتابهای ایبسن که مردم بزرگ دنیا تنها میمیرند و شما و نه برتولت برشت به من یاد دادید که آدم بزرگ چیز عجیبی است و شما بودید آلبرت کامو نبود که به من گفت آدم بزرگ وجود ندارد. من در شما رستگار شدم در پیکسل پیکسل عکس شما و تا دانه دانه های ریز من تا روزی که بمیرم شما را به یاد خواهد داشت و حتی روزی که دیگر نباشم...
 
از قدیم گفته اند به آدم که به چیزهایی که سرش را گیج میبرد نگاه نکند. مثل پایین توی دره یا آخر دنیا. و رسمش اینست که آنهایی که نیفتاده اند هیچ وقت نفهمیده اند که آن پایین چه شکلی است. ولی آدم فکر میکند همیشه که یک رازی باید باشد آن پایین که هر که پایین را دیده پرت شده.

 
هیچ خوشم نمی آید مردم راجع بم حرف بزنند یعنی خوشم می آید ولی نه جلوی خودم لااقل، احساس گلدان بودن بهم دست میدهد. میفهمم که حقش را ندارم و گه میخورم که حرف دیگران را سانسور میکنم و این حرفها ولی عشقم میکشد و احساس میکنم که هیچ دلیلی ندارد که ادای آدمهای حسابی را در بیاورم که نیستم میفهمم که همه آنهایی که این حرفها را نوشته اند دوستان و رفقای خیر خواهم هستند ولی گاهی بوی آبگوشت دل زن حامله را به هم میزند با وجود آنکه هیچ چیز بدی نیست فکر کردم. از این حرکت زشتی که کرده ام معذرت میخواهم. دوست داشتید جدا حق دارید دیگر سراغ وبلاگم نیایید. این کثافتها هم جزوی از من است نمیشود. اگر اینجا هم بخواهم گه دیگری غیر آنچه هستم بخورم. توی قبر می آورم بالا. دراکولا میشوم. ببخشید که .کامنت ها را پاک کردم.

 
Sex Driven

این درایو توی کار من چیز مهم و مقدسی است، توی هر ماشین درایو چیزی است که باعث راه رفتن و تکان خوردن همه چیز میشود همه بهانه ها از اوست و آن است که تمامش را گرم میکند. مثلا اگر یک ماشین چاپ را فرض کنید با آن همه باز و بسته شدن جکها و چرخیدن چرخ دنده هایش، درست است که یک نهاد عاقل میگوید که هر چیز چه کار باید بکند ولی آن چیزی که کل سیستم از آن نیرو میگیرد موتورها هستند. لازم نیست که یک موتور حتما پیدا باشد تا همه ببینند. ولی برای اینکه ماشین کار بکند باید حتما وجود داشته باشد. فکر میکنم چه در مردها و چه در زنها هر اثر هنری به خصوص در شعر که با آن آشناترم باید با سکس درایو شود. با یک شعله تلخ که کاملا فیزیکی است و هدف خاصی جز چرخیدن ندارد و توی تن آدم مثل دیوانه ها هروله میکند. فکر میکنم همان شعله هم در خواننده ها درایو میشود تا قضیه را بگیرند. فکر میکنم این مساله چیزی است که شاعرهای امروزی دارند فراموش میکنند. به قول آنها که کار Piping میکنند مسیر روغن را تا به ماشین برسد زیادی پیچانده اند زور موتور به ماشین نمیرسد. زورش دیگر نمیرسد. جدا فکر میکنم شعر امروز که فکر میکنم نفسهای آخرش را میکشد یا کشیده شدیدا به Viagra احتیاج دارد. جالب اینجاست که ادبیات ما سرشار از این درایوهاست حالا چه موتورهایش را روی زمین گذاشته باشد چه زیرزمین. دوست دارم آخرش این شعر را بگذارم به بیت یکی مانده به آخرش نگاه کنید و سعی کنید درایوهایتان را روشن کنید. به خصوص دخترها . اگر امکان دارد بگذارند صدای موتورهایشان را بقیه هم بشنوند. این صدایی که الان میشنوید صدای عظیمترین موتور تاریخ است. حضرت حافظ نشان این نیمچه شاعرها بدهید که آتش چه جور کلمه میشود.

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزیش ببخش آن که تو دانی

من ین حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آبست
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

امید در کمر زر کشت چگونه ببندم
دقیقه یست نگارا در آن میان که تو دانی


یکیست ترکی و تازی درین معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
 
برای بدیع زاده

گاهی
ترانه ای کوچک
میوه سخت کاجی بلند را
دیوانه کرده است
آوازه خوان پریدن از قفسی سبز
گاهی
ترانه ای بزرگتر کمی
کوهی را
دیوانه کرده است
آنچنان
که کاجی بلند نموده از دور
یا دوری را
ترانه ای کوچک
نمیتواند تو را
تنها مرا دیوانه کرده است...
 
"آی زارم وای
های
آی برارم های
وای"
شعله ها که در شب میسوزند
آتشی که بیابان را گرفته
زمهریر سوزان مان
که در سینه های زنها میسوزد
شب
در زیر پستان مادرانه
تو را خاکستر میکند آخر
تو را ویران میسازد...
 
آدم به همه چیز عادت میکند. محمد آن دفعه که از سربازی آمده بود میگفت.
و من به چیزهای مزخرفی که توی این مدت بهشان عادت کردم. فکر میکردم. مثل وقتی که توی پانزده سالگی فهمیدم قیافه ام چقدر ضایع است. یادم هست رفته بودیم کوه، من موهایم را بلند کرده بودم و کاپشنم را به کمرم بسته بودم.فکر میکردم قشنگ شده ام. یک زنی رد شد که هنوز قیافه اش یادم هست سینه هایش کوچک بود و بوی ماهی میداد. یک جوری مرا نگاه کرد بعد گفت "واه! واه! میمون هر چی زشتتر ادا اطوارش بیشتر". شاید هنوز هم برایم تحملش راحت نیست.

و میدانید؟ دانستن حقیقت آدم را له میکند. آدم بهتر است هیچ حقیقتی را نداند. حقیقت آدم را شل میکند فرق نمیکند چه حقیقتی باشد.چند سالی گذشت تا به این حقیقت عادت کردم.
اگر یکبار رفتید کوه ودیدید یک زنی را با شلوار پایین کشیده به در خت بسته اند و روی پاهایش جای زخم سگک کمربند هست و نزدیکیهای میان پایش، همانجا که گوشت زنها نرمتر و سفیدتر میشود را، سوزانده اند. احتمالا من آرامش پیدا کرده ام جای درد آن دانستن آندفعه ای خوب شده.
هیچ کس حق ندارد به آدم حقیقت را بگوید من زجرم را کشیده ام، بیشتر از تحملم و آن مقداری که به خاطر آدم بودن سهمم بوده، از حقیقت میدانم. هیچ کس با من درباره حقیقت حرف نزند. میخواهم همینجا زیر آبهای خاکستری به رنگ آبی فکر کنم.
 
بعد آمد و روی صورتم دست کشید و من تازه احساس کردم چقدر بوی تنش عمیق است. و چقدر میشود درباره اش حرف زد...
 
میدانید فکر میکنم دنیا پر از حسرت آدمها برای چیزهای مختلف است. فکر میکنم منطقی است که نوبت به من هیچ وقت نمیرسد. زمان بچگی توی مدرسه هم همینطور بود. هیچ وقت عکسهای سکسی را که می آوردند به من نشان نمیدادند...
 
- میشه من اینو نگه دارم؟
- چی کار میخوای بکنیش؟
- هیچی همینجوری نگه دارم. احساس میکنم چند وقته دیگه با دوست پسرت آشتی میکنی. خوبه برا اون مدت یه چیز کوچیکی یادگاری داشته باشم

 
وقتی که مردها به تلخی گریه میکند. اتفاقی افتاده. وقتی زنها به تلخی گریه میکنند یک اتفاقی قرار است بیافتد. آنها چیزهایی را می بینند که ما نمی بینیم...
 
چند روز است دارم به تو فکر میکنم. مسخره است میدانم که دلخور میشوی ولی من پای تخت نشسته ام. تو با یک شورت کوچک سبز کمرنگ که رویش عکس دوتا خرس و دو تا بادکنک دارد روی تخت خوابیده ای. چند دانه از موهای پایین تنه ات از کنار شورتت پیداست. خیلی بد است که اینها را نمیتراشی...
 
تراژدی اصلی اتفاق افتادن آدم است که اتفاق افتاده بقیه مسائل زیاد اهمیت ندارد.
 
میدانی سنجاقک؟ یک زمانی بود که من به تغییر اعتقاد داشتم. فکر میکردم میشود با کمی زور زدن تاریخ را تغییر داد. مثل وقتهایی که تقدیر آدم اینست که یبس باشد ولی با زور زدن تقدیرش را تغییر میدهد. حالا دیگر من به تغییر اعتقاد ندارم گذشت این همه سال به من یاد داد که هر کس همان چیزی که زاده شده میماند. بدون هیچ تغییری. رتیل هر چه زور بزند پروانه نمیشود.
آنی که قرار است پرواز کند وظیفه دارد که پرواز کند به خاطر اینکه توی مرداب ماندن و حرف زدن با قورباغه هایی که از ته تاریخ می آیند گاهی شاید تفریح داشته باشد. ولی فقط بوی تن آدم را عوض میکند و رنگ بالهای آدم را میپراند تو که بهتر میدانی سنجاقک، با بال رنگ پریده نمیشود پرید. با رفتن یک سنجاقک از یک مرداب هیچ تراژدی جدیدی به مرداب اضافه نمیشود. رویای سنجاقکهای پریده برای قورباغه ها همیشه میماند. وقتی که آفتاب توی سر آدم میزند آدم بالای هر نی ای سنجاقک میبیند. همانهایی که سالهای پیش کیش داده و رفته اند. میدانی گاهی آدم فکر میکنند این سنجاقکهایی که در اثر آفتاب خوردن توی کله، آدم روی نیها میبیند از اصلشان قشنگتر است وقتی آدم توی مرداب زندگی میکند یاد میگیرد که هر جا که دلش خواست روی نی ها سنجاقک ببیند. پرواز کن برو سنجاقک هیچ چیزی از سنجاقک نبودن بدتر نیست وقتی آدم تو را میبیند که بالای نیها پرواز میکنی...

 
نیمه شب، بلوار هالیوود


Jim Goldberg / Magnum Photos

دخترک در زمان استراحت بین دو مشتری TVGAME بازی میکند...
 
کلا فکر میکنم زندگی یک جور سقوط خیلی طولانیست که بهترست در آن آدم زیاد راجع به زمین فکر نکند.
 
شنیده ام آدمهایی که از بلندی پرت میشوند قبل از اینکه به زمین برسند شلوارشان را همیشه کثیف میکنند. فکر میکنم این خیلی منطقی است.من هم بچگی شلوارم را خراب میکردم البته بعدش یاد گرفتم که فکر کنم هیچ اتفاقی در حال افتادن نیست.
 
فکر میکنم وقتی آدم دارد توی تاریکی از یک جای بلند سقوط میکند. اگر خیال کند که اتفاقی نیفتاده. چشمهایش را ببندد و فکر کند توی علفزار است و باد دارد از در گوشش رد میشود باعث دیر رسیدنش به زمین نمیشود یا اینکه وقتی زمین خورد کمتر دردش بیاید ولی احتمالا سقوط راحتتری خواهد داشت.
 
به آدمهای بیچاره ای مثل من که فکر میکنیم خیلی مهم هستیم و با دیگران فرق داریم راستش را نگویید. تحمل عادی بودن برایمان سخت است.
 
آدم به سوراخهای خالی که نگاه میکند یاد زندگیش می افتد...
 
به خط که فکر میکنم جای میرعماد یاد سینه های تو می افتم. فکر میکنم دلیلش این است که خط همیشه برایم از بچگی عقده بوده...
 
یک عکس گنده از چه_گوارا آورده ام زده ام یه دیوار اتاق شرکت. فکر میکنم دارم به آدمهای احمق علاقه مند میشوم. حیف که عکس بریتنی را نمیشود چسباند.
 
یک روز در میان، شرق یک مقاله از خشایار دیهیم مینویسد. یکی از تاجزاده. یکی از قوچانی. گه گیجه گرفته ام. سه شنبه انتخابات را تحریم میکنم. چهار شنبه میروم ستاد معین و پنج شنبه به هاشمی رای میدهم. حدس میزنم انتخابات جمعه باشد...
 
فکر میکنم زنها احتمالا رنگ ناخن و گردنبند و شورتشان را با هم ست میکنند وقتی که برنامه خوابیدن با آدم را داشته باشند. پس وقتی از پشت شومیز آدم رد یک سوتین بنفش میبیند. اینکه ناخنها صورتی باشد یا قرمز عامل بسیار تاثیر گذاری در زندگی چند ساعت آینده آدم خواهد بود...
 
دیروز توی ساندویچ فروشی زن لاغری را دیدم که ناخن پایش را قرمز لاک زده بود. از این که بگذریم. دیروز مثل روزهای معمولی دیگر اتفاق خاصی نیفتاد...
 
دارم به ریسمان کوچکی فکر میکنم
که صورتی است
و مرز حجاب و برهنگی است
و جای سینه بند لباس شنا
که از زیر پیرهن سفید میزند
 
- یاالله دوبریکا برو تو! پسر کوته لیچی رفت.
دخترها همه شان ریخت و روز غمزده ای دارند. وقتی می خندند مثل این است آدم را ریشخند میکنند. خنده شان از ته گلوست نه از ته دل. دل شان پر از اشک است. غم عالم توی چشمهایشان برق میزند.
سالومیا از همه دخترها غصه دارتر است. آن پسرک همین طور، همان پسرکی که کتاب میخواند، که وانمود میکند هیچی را نمیبیند، که همان طور سرش تو کتابش است و چیزهایی یادداشت میکند و چیزهایی زیر لب زمزمه میکند که فقط خودش میتواند بشنود.
من توی تالار مانده ام. مردهای دیگر رفته اند. از لباسهایم گند و تعفن سنگینی بلند میشود. نشمه ها به این گند و بو عادت دارند.
قهوه خودم را خورده ام. قهوه دوبریکا را هم خورده ام.
سالومیا که ناراحتی مرا می بیند. می آید کنارم می نشیند و دست میگذارد زیر چانه ام.
انگشتهایش خپله و گره دار و زبر است. شاید سالهای سال کلفتی میکرده، شاید سالهای سال کارش شستن ظرف و ظروف و کف اتاقها و راهروها بوده.
- تو با کی می خواهی بروی کوچولو؟ یک ساعت است داری دخترها را دید می زنی هنوز هیچ کدامشان را نتوانسته ای انتخاب کنی؟
- هیچکدامشان را. فهمیدی؟ هیچ کدامشان را.
و ناگهان بغضم می ترکد. بغض فروخورده عمیقی که از مدتها پیش انتظار این لحظه را کشیده است...

"پابرهنه ها"
زاهاریا استانکو
ترجمه احمد شاملو

 
- بزرگترین امتیاز شما اینه که آدم صادقی هستید
- متشکرم خانوم ! چند امتیاز که بگیرم برنده میشم ؟

 
الان فکر میکردم که بین سنتهای مسلمانها این سنت کنیز چیز جالبی بوده، امروز به بابا گفتم و همه قانون هایش را برایم توضیح داد. اگر هنوز هم میشد یکی از آن چاق هایش را بخرم. حتما مسلمان میشدم...
 
تاریکه تاریکه
نور باریکه
چش از چشا پیدا نیس
لب از لیالب همه پر از کلماته
ولی وا نمیشه
پروانه میزنه چشا تا چراغ و نور و هر چی
ولی پر، وا نمیشه
تا افق
تن قیقاج آدماس
به رعشه آخر
 
در تمام جبهه های حق علیه باطل
خاطره سربازهای بعثی
با دختران تازه سال اهواز
محشور میشوند
 
به یاد می آورم
که دستهای لرزان تو روی صورت من
تمام مرزها را شکست
و تو از تمام مرزهایم گذشتی
از تمام کوهها
از تمام دشتها
به یاد می آورم
که مثل یک مستعمره کوچک
به تمدن تو پیوستم
و مرزهای ما برداشته شد
تو پادشاه من بودی
 
مرز
معنیش دوری نیست
مرز
معنیش کوری است
ندیدن آنکه رود بیخیال روی شانه های کوه
ندیدن آنکه دشت بیخیال روی سیم خاردار
خوابیده
 
فکر میکنم گاهی شاید اشتباه کرده باشم. شاید همان موجودی نباشم که همیشه میگویم هستم. شاید لیاقت تو را داشتم. آدم چه میداند شاید حتی میتوانستیم یکی دو بال با هم پرواز کنیم و تو با آن چشمهای گنده ات من را نگاه کنی و من توی چشمهای تو هزارتا بشوم نه به همین زشتی یا به همین تنهایی که حالا هستم. اینجور فکرها آدم را اذیت میکند سنجاقک. اینجور فکرها آدم را عذاب میدهد...
 
آخ جان راحت شدم. حالا میشود سیفون را کشید.
 
اینکه زندگی یک جور فرو رفتن است برای من خیلی تحریک آمیز است.
 
یک چیزی میخواستم بنویسم اینجا ولی مثل اینکه یبس باشم در کونم چسبیده نه می آید بیرون نه برمیگردد تو...
 
- میدونی؟
- نه زیاد
- خوش به حالت
- چرا؟
- راجع بش صحبت نمیکنیم باشه؟
 
فکر میکنم اگر یک روزی زن بگیرم. وادارش کنم که این برنامه درآوردن شورت را بیشتر از یکدفعه انجام بدهد. کار خیلی قشنگی است...

 
چقدر به فلسفه علاقمندم و چقدر از فیلسوفها بدم می آید.
 
دارم شبیه درخت میشوم از این قماش سیاهش که توی مکبث هست. با دستهای سیاه و آبی و جادوگرانی که از شکاف سینه ام میخندند.
 
بسیار ساده اتفاق می افتد
چشمهایت را میبندی
و یک چیز آرام
مثل دست دوست دخترها
زیر لباست می لغزد
میگوید در گوشت آرام
"من هستم
میترسی؟"
و تو فکر میکنی که ترسناک نبود
ولی کیف هم نداشت
آنقدر که گفته بودند
 
آدم به تلخی گریه میکند و خودش نمیداند از چه. آدم به پروانه های پریده فکر میکند.و حتی به آنها که دیگر نمی آیند. مردن کار سختی است ولی به زحمتش می ارزد.

 
آقایان حواستان باشد
موسی چومبه سالها پیشتر
با حمایت بلژیک
پاتریس را کشته است
و چند سال بعدترش
در انتخابات رییس جمهوری
خاتمی انتخاب شد
 
به رودخانه وحی شد
از دریا بگریزد
دره خندید
درختها هم را
دست کشیدند
 
به دردها عادت میکنم. به کلیشه ها عادت میکنم. از روی چاله ها میپرم. با احتیاط از میان دیوارهای کثیف عبور میکنم. جامه من سفید است. دستهای من سفید است. من آلوده نخواهم شدو از چمن خواهم گذشت اگر، خیس نخواهم شد. گل به کفشهایم نخواهد چسبید. نباید عرق کرد. نباید خسته شد.پیراهن آدم باید سفید بماند. دویدن ممنوع است. خوابیدن ممنوع است. جای ماتیکها ممنوع است. باید به درد کشیدن عادت کرد. باید به کلیشه ها عادت کرد. و به این فکر نکرد که جامه آدم دارد سیاه میشود. باید به خاکستری اعتماد کرد. به بنفش اعتماد کرد و روی مغز پسته ای مارمولکها دست کشید. دنیا رگه های قرمز زیاد دارد. درد زیاد میکشد آدم تویش. قبل از اینکه جنازه اش را چال کنند. باید تحمل کرد. باید صبور بود...
 
فکر میکنم زنهایی که سینه هایشان بزرگ است نباید بدون سینه بند طناب بزنند. برای سلامت همسایه ها خطر دارد...
 
اگر آدم خوب گوش کند. از صدای راه رفتن زنها میشود فهمید موهای تنشان را کی تراشیده اند.

 
فکر میکنم کار خوبی است، آدم اگر گاهی بخوابد. به آدم آرامش میدهد و آدم خواب خوب میبیند و هیچ جای آدم درد نمیگیرد و حتی اگر کمی شاش داشته باشد، هیچ احساس ناراحتی نخواهد کرد. آخرش این است که زودتر بیدار میشود میبیند صبح شده و از این که دیگران خوابند خوشحال میشود. دختر همسایه را میبیند که تازه بیدار شده تنش هنوز بوی رختخواب میدهد و سینه هایش بدون سینه بند زیر پیراهن چیت با گل صورتی تاب میخورند و صدای رانهای دخترک را میشنود که دارد به هم کشیده میشوند. و بوی رخوت تن دخترک را که آدم اینقدر دوست دارد میشود از این همه فاصله تشخیص داد...
فکر میکنم خوابیدن چیز خوبی است دیشب که میخواست بخوابد دخترک هیچ بویی از او جز خستگی نمی آمد...
فکر کنم خوابیدن چیز خوبی است.
 
فاخته باید بخواند مهم نیست که نصفه شب است (+)


پرسیدند کجاست
پرسیدند کیست
پرسیدند چه میکند
پرسیدند کی برمیگردد؟

و من هیچ نگفتم
نه از شکوفه نرگس،
نه از سپیده دریا،
باد می آمد
یک نفر پشتِ پرده های باد پیدا بود،
همین و اصلا
نامی از کجا رفته ایدِ نرگس نبود،
چیزی از اینجا چطور سپیده نبود.

(نصف شب باشد هر چه...!
فاخته باید بخواند!)
گفتم نگران گفت و گوی بلند من با باد نباشید
دهانم را نبندید، آزارم ندهید
خوابم را خراب نکنید
من نمیدانم سپیده نرگس کدام است
من نمیدانم شکوفه دریا چیست
من از فاخته های سحرخیز دره خیزران
هیچ آوازی نشنیده ام
فقط وقتی از ییتُ الَحم
به جانب جُلجُتا می رفتیم

حضرت یحیی گفت:
چه زندان وچه خانه،
هر دوسویِ همه دیوارهای دنیا یکیست.

"یوماآنادا"
سید علی صالحی
 
"به خواسگاری دخترم بیایید
او دو پستان عزیزش را
برای شما کنار گذاشته"
مرد همسایه روی دیوار مینویسد
و من به اتفاق مهمی فکر میکنم
که در آن خانه افتاده
و دختری که پستان نداشت
در آن
سهمی مبهم دارد
 
با همه فرق داشت
میخندید
لا اقل خوشحال بود
و خوشحالی میتواند گاهی دلیل خوبی برای زنده بودن آدم باشد...
 
با آنکه حالم گرفته میشود امیدوارم با دوست پسرت آشتی کنی آدم خوبی نیست ولی به هر حال دوست داشتنی تر از من است...

 
حیف که شهرام نمیگذارد. وگرنه برایت مینوشتم جراتش را داشتم امروز باور کن ...
 
شعر وحشت شعر توحش

من آدم مزخرفی هستم خودم هم چند وقتی است این را میفهمم. فکر میکنم این هم زیاد چیز بدی نیست میبینی شهرام(+)؟قرار بود برای تو یک چیزی بنویسم ولی ذهن لعنتیم نمیگذارد. خیلی بد است نه؟ که افکار آدم جمع نشود یکجا آدم بیخود حرف بیربط بنویسد؟ فکر میکنم حرفت (+) وقتی درست است که قرار است آدم ادای زندگی را در بیاورد در راستای زندگی باشد مثل وقتی که فرصت داری پلان خانه بکشی. همه چیز جای خودش. کتابخانه برای شاعر که شعر بنویسد و تختخواب گرد قرمز برای عاشقها که رویش بخوابند. و محیط تختخواب محاسبه شده برای طول لنگهای عروس، خلاقیت درش هست و هنر و همه چیزهای خوب دیگر دنیا. ولی گاهی هم دنیا به انفجار احتیاج دارد به برهنه شدن به مکیدن به کلمه هایی که همینطور مثل فواره توی هوا پر بزنند و روی پیرهن زنها بریزند. فکر میکنم از یک فرق عجیب در نحوه نگاهمان به زندگی می آید به اینکه من بینهایت از تو خودخواه ترم به آدمهای دیگر اعتقاد ندارم خودت هم خوب میدانی اگر گلشیری دفتر کار من می آمد. با همان صحنه ای مواجه میشد که همه مواجه میشوند. خودش هم بعد یک مدت میفهمید که احتجاب برای من از آن سیگاری مفلوکی که ریش سیخ سیخ داشت زنده تر است. وقتی که آدمهای دیگر اهمیت کمتری بدهی دیگر ترتیب و نظم و کارکرد آن معنایی را که مد نظر توست از دست میدهند. دیگر اهمیت ندارد قصاب چه بگوید یا استاد دانشگاه این واژه ها هستند که حکومت میکنند نه آدم ها. آدم حق ندارد بگوید زن خیابانی اگر جنده با قافیه جور دربیاید حالا هر چند کلاس که درس خوانده باشد. و خواننده هم حق دارد ناراحت شود ولی این ناراحتی باعث شادمانی شاعر خواهد بود مثل و قتی که در استخر زیر آب میگوزی و با وقاحت به حبابها و قیافه وحشتزده دیگران که با اضطراب به بویی که تا چند لحظه دیگر متصاعد خواهد شد، فکر میکنند. تو هم از این خودخواهی ها داری گاهی. مثل آن وقتی که من علنا میگویم. که از این همه لیس زدنهای تو که فعل مزخرفی است اعصاب من به هم میریزد، و این تازه تب لیس زدن همه چیز را در شعر های تو زنده میکند. اعتقاد تو را به آدم ارج میگذارم. اکثر آدمهایی که به آدم اعتقاد دارند موجودات خوبی هستند و خیلی از هنرمندهای بزرگ همینطور. بامداد اول هم به آدم اعتقاد داشت. ولی من به آدم و اصالتش اعتقاد ندارم فکر میکنم آدم هم یک ماشین است که نقاط قوت و ضعف طراحی خودش را دارد. هیچ هم بالذاته شایسته احترام نیست. و حتی بعدا هم. به خودم اعتقاد دارم. چون چاره دیگری نیست. و این "من" از چیزی که بیشتر از همه لذت میبرد قیافه وحشتزده مردم است که یکدفعه از صدای انفجار این فوج کلمات متناقض بیدار میشوند. مثل ترقه بازهای چهار شنبه سوری که زیر پای دختر بچه ها ترقه میزنند. فکر میکنم در خانه ای که کسی مثل آبکنار میسازد و تختخوابی که تو طرحش را میزنی دیدن چند ترقه ای که من میترکانم اگر کیف ندهد مزاحم کسی هم نیست. من هم شهروند شما هستم...
 
فکر میکنم منقلب شده ام. تا به حال شده آدم دیگری باشید غیر آنکه قرار است؟ من سرنوشت را و آن راه مزخرفی که برایم انتخاب کرده دوست نداشتم. هنوز هم ندارم من همیشه از زنهای قشنگتر خوشم می آمده دامنهای کوتاهتر و دخترهای با کلاستر، از آنها که به نافشان حلقه می اندازند. همیشه دیوانه آن دسته از مردم بودم که توی کافی شاپ ها میخندند آدمهایی که نمیتوانند تنها بمانند. Con Air دوست دارند و میتوانند بدون آنکه گریه اشان بگیردی صد سال تنهایی بخوانند. میخواستم تنها نباشم. مسخره است من حرفهای خودم به خودم را یادم رفته بود.میخواستم جور دیگری باشم غیر آنکه سرنوشتم تویش نوشته بود. یک احساسی به من میگفت که نمیتوانی. هربار که چت مزخرف میکردم با کسی و سعی میکردم آدم دیگری باشم از آنها که زندگی را خوش دارند و موهایشان تیغ تیغی است. هربار که سعی میکردم با کسی حرف بزنم میگفت نمیتوانی. فکر میکنم حق با او بود الان که فکرش را میکنم میبینم آرام ته آب خاکستری افتاده بودم. و این صدای هر هر خنده مرده های دیگر بود به من، که میخواستم فرار کنم به آن بالا به جایی که درست است امید نیست ولی آدمهایش هنوز امیدوارند. من نمیتوانم، نمیشود، یعنی دیگر نمیشود. چه راضی باشم یا نه اشباح توی کتابها، مردها و زنهای آشنای همیشه ام سهم من از دنیاست. پریشب برای اولین بار توی این چند وقته احساس کردم کتابها صدایم میکنند. دیگر اینترنت نیامدم بالا. آنجا اشباح پیش خودشان نگهم داشتند با کتاب خوابم برد و مثل زمان بچگی وقت خواب هم خواب شبح های کتابها را دیدم. خواب کلمه ها را. نه اینکه اینجور راحتتر باشم فکر میکنم چاره دیگری نیست...

 
رابطه آدمهایی مثل من و روانپزشکها مثل رابطه مگس و مگس کش است.
 
اگر زمین بگوزد
بم بر هم خواهد ریخت
اگر نهنگی بگوزد
تایتانیک غرق میشود
اگر مورچه ها بگوزند
هیچکس نمیفهمد
تنها برادر عقبی کمی راهش را کج میکند
 
بالاخره دیروز از یک راننده تاکسی خواهش کردم تا یک جنده به من نشان بدهد. با نمونه توی کتابهای من فرق داشت ولی الله وکیلی زن قشنگی بود...
 
فرحبخش است
و سنگین
مثل موجهای دریا
لبهایت

 
فکر میکنم راجع به حرفهای شهرام جوگیر شده بودم. فکر میکنم می دانستم منظورش از آن چیزی که نوشته همان چیزی نیست که من راجع بش نوشته ام. دیده ام جوابیه حال میدهد من هم نوشتم. ولی این داستان حرمت بلاگ هم از همان حرفهاست که توی کت من نمیرود. خوشم هم نمی آید زیاد راجع بش بحث کنم احساس خوابگردی بهم دست میدهد. به هر حال همینجوری ادامه میدهم ولی یقینا فیدبکها به خاطر اینکه کلا آدم جوگیری هستم رویم تاثیر، زیاد میگذارد. پس تشویق نکنید بنده را، زیاد حمایت هم نکنید من جدا ظرفیتش را ندارم.
 
منظورم از آبشار موهایت بود احمق. دشت هم شانه دوست پسرت را میگویم. چقدر برای شما زنها باید بدیهیات را توضیح داد...
 
مهم آبشار است که هنوز موج دار و آرام فرو ریخته
بیخیال روی شانه کدام دشت ریخته باشد
کویر همچنان تشنه آبشار خواهد ماند
 
آدم به لبه های دامن تو فکر میکند که قرمز است و دیگر نمیپوشی و فکر میکند صورتی چقدر ممکن است در زمینه قرمز زیبا باشد.
 
میدانی سنجاقک! گاهی دلم برای همه تنگ میشود حتی تو. پر از کارهایی هستم که نمیشود کرد. چیزهایی که نمیشود خواست و یک حسی پایش را گذاشته روی سینه ام فشار میدهد که هی بگو بگو بش بگو.من همه چیز را گفته ام سنجاقک خودت بهتر میدانی. من به همه، همه چیز را میگویم. یک جا خواندم نوشته بود که، فکر کردن آدم را پیر میکند. من زیاد چیزی یاد نگرفتم سنجاقک ولی خیلی فکر کردم گاهی. راجع به همه چیز.آدمها را نمیشناسم دوستشان ندارم سنجاقک من دارم از تو منفجر میشوم. از تو نه، از تو. می بینی ؟ هنوز هم میتوانم شعر بگویم عجیب است هنوز پروانه را دوست دارم و گل کوچک را و اینکه تو کنار من بنشینی. فکر میکنم باید رفت همه باید برویم اینجا مرداب است. تمام دنیا مرداب است. آسمان مرداب است و بالاخره ما تویش غرق میشویم. حسرت پروانه ها را نخور سنجاقک. آنها موجودات بی فایده ای هستند. به خودت فکر نکن و من ما هم هیچ فایده ای نداریم. تو که میتوانی پرواز کنی پرواز کن برو به عمق مرداب آسمان. گاهی آن ته ها نفس کشیدن آسانتر است...
 
در فاصله آدم و انسان میمونی ایستاده بود...

 
شهرام میگوید که برخورد من با این کلمه ها درست نیست و من باید راجع به کلمه ها سختگیر باشم چون حیف است و من همیشه فکر میکردم راجع به کلمه ها به اندازه فجیعی سختگیرم و هیچ وقت برعکس شهرام جای جنده نمینویسم فاحشه تا مودب تر باشم یا بشود شعرم را خواند پیش زنها، قانون من یکی است کلمه مقدس ترین و تنها موجود دنیاست. هیچ دولتی هیچ فرهنگی و حتی دوست دختر آدم حق ندارد کلمه ای را که دوست دارد به دنیا بیاید با یک کلمه دیگر که هیچ تمایلی برای دنیا آمدن ندارد عوض کند. فکر میکنم کلمه تنها چیز دنیاست که حیف میشود. اگر با مانتو به دنیا بیاید به جای دامن کوتاه. وبلاگ من هیچ ارزشی در مقابل کلمه ها ندارد. خود من هم همینطور...
 
رادیو میگوید باید در رفتارهایم تجدید نظر کنم کلا کار خوبی نیست که آدم شبیه من راجع به دیگران فکر کند. دنیا جای خوبی است و پروردگارش دلش بزرگ است و آسمان دارد که بعضی جاها آبی آبی است. و خیلی از چیزهای دیگر که مثل بچه ها دوست داشتنی هستند. میگفت باید ورزش کنم و خمودگی اصلا کار خوبی نیست و اینکه عشق بزرگترین نعمت خداوند است و خداوند خیلی بزرگ است و آرامش میدهد که آدم اهل عبادت باشد. نمیدانم شاید حق با رادیوست من دارم اشتباه میکنم به هر حال گاهی از حرفهای مردم احساس دل پیچه میکنیم...

 
خواستم بگویم هنوز هم دوستت دارم
با وجود اینکه به تخمت هم نیست
برای من هم پیش آمده گاهی
حالم گرفته باشد و به کیرم هم نباشی...
 
خیلی مسخره است multivision دیشب Dreamrs را کذاشته بود البته فقط دو سه دفعه نشان داد گیرتان آمد بروید ببینید چیز عجیبی است که من خیلی دوستش دارم. برتولوچی نابغه است در این شکی نیست ولی تخم میخواهد آدم تازه در اواخر عمر یک فیلم بسازد که همه را بترکاند. به قدری این فیلم زیبا طراحی شده شخصیت برادر وحشتناک موجود جالبی است و دخترک نمونه آدمی است که حتی سگی مثل من هنوز میتواند لااقل برای یک مدتی عاشقش بشود. که البته جزو نقطه ضعفهایش حساب میشود احتمالا. چیزی که خنده دار است خودم را به طرز مسخره ای شبیه آن پسرک آمریکایی فیلم میبینم با همان جو گرفتگی ها و کم آوردنهایش...
 
فکر میکنم کشنده ترین علم دنیا فلسفه است. چه برای دیگران، چه برای خود آدم...
 
دستت را به من بده
فقط برای این که با کسی دست داده باشی
 
فکر میکنم احساسات مساله پیچیده ای نیست. احتمالا باید بشود برنامه ای نوشت که شعر عاشقانه بگوید. منتهی بعدش برای همچون سیستمی باید کلی خانم بیاوری تا حاضر بشود که boot بشود...

 
نمیشود کم نوشت باید نوشت آدمهای دیگر بدانند

.تا ته کوچه سیاه شده تا همانجا که چراغ خانه شما روشن بود و مردم دیده میشدند حالا دنیا تاریک شده آدم نمیفهمد چه کسی دارد میرود، که می آید. بقیه به تاریکی عادت دارند مثل گربه ها که عادت دارند میروند توی تاریکی مثل اینکه همیشه همینطور تاریک بوده. هیچ کدام به چراغ خانه شما نگاه نمیکنند که روشن بوده و هیچ کدام به پرده های پنجره نگاه نمیکنند که از لایش چشم های کنجکاو تو پیدا نیست. هیچ کس نمیفهمد، هیچ کس نمیداند، هیچ کس نمیپرسد، همه راحت هستند...
 
باید سکوت کرد
سکوت کرد
سکوت کرد

احمق بودن بهتر است
آدمهای احمق کمتر عذاب میکشند...
 

احساس میکنم...


فکر میکنم یک جوری جلوی این قضیه نوشتن را باید بگیرم. از این به بعد سعی میکنم کمتر بنویسم برای سلامتی خودم بهتر است. شما هم ناراحت نشوید شبیه من از اینهایی که مطلب ناامید وهذیان مینویسند زیاد ریخته.حالم از خودم به هم خورده و اصلا نمیخواهم راجع بش فکر کنم. اگر بتوانم جلوی حرف زدنم را هم بگیرم خیلی خوب است. هم خودم راحت میشوم هم اعصاب بقیه پیاده نمیشود...

 
خیلی بد است که آدم یکدفعه دوزاریش بیافتد که فلان کار ساده را که نکرده مال این بوده که تخم نداشته بکند نه اینکه واقعا نمیخواسته...
 
این واقعا ناامید کننده است هیچ کداممان شاملو نخواهد شد. حتی منشی زاده هم نمیشویم آدم میتواند بگوید به تخمم اینطور راحت تر است. مثل زنهایی که سینه هایشان کوچک است و به آدم گیر میدهند که کوچکتر قشنگتر. میتواند آدم بگوید آنها هم هیچ پخی نبودند این هم حرف راستی است. یا اینکه ما امکان پیشرفت داریم مثل آنی که توی کتاب چاپ شد خوب بود. راههای زیادی برای زندگی هست ولی زندگی هم راههای زیادی برای ریدن به ما دارد. آدم حواسش به حرفهایی که به خودش زده نیست. میرود یک شعر همینطوری میخواند و باز یادش می آید که هیچ پخی نشده هیچ، دیگر امکان ندارد بشود به درک، دیگر تمام راهها به بالای آب بسته است و از بین ما مرده ها کسی شاعر نمیشود. این خیلی نامردی است. این خیلی بد است..
 
میشود حالا که باد می آید یکبار دیگر بیایی دم پنجره داستان مهمانی دیروز را تعریف کنی؟
 
از این به بعد راجع به خوابیدن و مردن و سکوت حرف نمیزنم. دنیا آدم پدرسگی است اگر بفهمد آدم با چه خوشحال میشود. از آدم دریغ میکند...
 
شب
خستگی است
شب خسته نیست
نمیشود باشد
 
از ناخن کوچک دست راست شروع میکنم. اعتراضی داری؟
 
فکر میکنم زنها اکثرا باد را دوست داشته باشند چون گاهی یک کم دامنشان را میبرد بالا...
 
نمیفهمم از کدام دست
و از کدام انگشت
باید فکر کنم
تصمیم ساده ای نیست
باید فکر کنم
تمام این صورتیها بوسیدنی هستند
 
احساس میکنم بین این تاریکی چراغهای خانه های مردم دارد یکی یکی روشن میشود. حال این مردم شبیه مرده های آبهای آبی است. میخواهند برگردند و عجیب است اینکه خیلی دیگر صحبت از دار زدن نیست. فکر میکنم خاتمی کارهای بزرگی کرده که سالها بعد مردم برایش گریه میکنند. کلا از مملکتم دارد خوشم می آید. بلاد هر کی هر کی ولی بسیار خنده داریست...
 
همیشه از مردهای حسود بدم می آمد. الان که فهمیدم خودم چقدر حسود هستم نظرم کمی عوض شده. به نظرم منطقی می آید...
 
هما آنجا ایستاده است. با سینه برهنه. هر گذرنده ای او را خواهد دیدو به هوس خواهد آمد. به تو فقط دلهره پوشاندنش رسیده است و سهم تو از این زندگی فقط دلهره است. از کجا معلوم که خود هما به اندازه تو به پوشیدگی علاقه مند باشد؟

"سوزن"
بهمن فرسی
 
آن دختری که صحبتش را میکنم باز قرار گذاشته برویم تئاتر یعنی گفته که زنگ میزند فکر کنم یکی دو ماهی توی چت پیدایش نشود...

 
سم

اول زنها می آیند سم که میزند آدم. تا یک چند وقتی که فقط زن خود آدم میماند. که خیلی وقت پیش مرده و حالا خوابیده در گوش آدم میگوید باز، که سم چیز خوبی نیست بعدش زن آدم کم کم به خورد رختخواب مبرود همینطور که زیر آدم خوابیده. بعدش مورچه ها میآیند زیاد میشوند زیاد و بعد ردیف رطیلها می آیند با فاصله های مساوی که رد میشوند به صف از روی تختخواب آدم و آدم مجبور است جمع تر بخوابدو بعدش حشره هایی که دوست دارند روی صورت آدم راه بروند و نمیگذازند آدم روزنامه بخواند. آدم اینجور موقعهاش نباید زیاد سخت بگیرد بهتر است به همان اولش فکر کند. به ملیحه مثلا که به خورد رختخواب رفته و یا همه آن زنهای صاف و صوف که اول می آیند. اینجور راحتتر است باید صبر کرد. خودشان میروند بعد یک مدت فقط آدم باید مواظب باشد که یک وقتی توجهشان را جلب نکند. اگر سعی کنند میتوانند آدم را درد بیاورند ولی حیوانکیها خودشان هم از گاز گرفتن دردشان میگیرد. باید صبر کرد نباید بفهمند که آدم حالش ازشان بد میشود. باید آدم چشم و دهانش را محکم ببندد و صبر کند. هیچ فکر غذای توی آشپزخانه نباشد که کثیف شد. یا لباسهای ملیحه که هنوز توی کمد اتاق خواب آویزان است. هیچ وقت لباس زنها را نمیخورند لباس خود آدم را چرا گاهی. ولی از بوی زنها میترسند آن قدیمها که ملیحه بود وقتی می آمد نزدیک، سوسکها میرفتند. پیشانیش را به پیشانی من فشار میداد و میگذاشت من از بالای یقه توی لباسش را ببینم. و در گوشم میگفت حیوانکی محسن حیوانکی محسن و من خوابم نمیبرد با اینکه دیگر سوسکها نبودند از یعقل میترسیدم. همانیکه ساعت یازدهمی آمد با ملیحه و هیچ کار به کار من نداشت و سقف را نگاه میکرد. همانیکه گاهی با من حرف میزد همانی که شب توی بیمارستان به ملیحه تجاوز کرد. همانیکه دیگر نیامد فقط صدایش می آید گاهی که دارد لاپای ملیحه را میلیسد. میترسم از صدای لیسیدن میترسم. ملیحه باید بیاید. من از صدای لیسیدن میترسم.

 
سکوت بلندترین صداهاست
و تاریکی از تمام شعله ها افزونتراست
یک قدم به جلو یا عقب فرقی ندارد
ما نمیتوانیم تغییر ایجاد کنیم
 
خیلی عجیب است یک دختری هر دفعه که من را میبیند قول میدهد این هفته زنگ میزند برویم سینما. منتهی بعدش تا یکی دوماه پیدایش نمیشود. احتمالا یک ربطی به خوش تیپ بودنم دارد.
 
چرا احمقهایی مثل من فکر میکنند فقط به خاطر اینکه تخیلشان کمی بهتر کار میکند حق دارند راجع به همه چیز دیگران اظهار نظر کنند؟
 
فکر میکنم اینجا وقت خوبی است که از زنهایی که موهای تنشان را میتراشند به خاطر اینکه میفهمم این کار چه کار سختی است تشکر کنم...
 
درخت فکر کرد احتمالا این یکی پاییز باید آخری باشد و قند توی دلش آب شد...
 
رقاصه های دوره گرد در اطاق رختکن


Susan Meiselas / Magnum Photos

این زنک دیوانه مدتی با کاروان رقاصه های استریپ تیز دوره گرد زندگی کرده سعی کرده بهشان نزدیک شود تا بتواند این عکسها را بگیرد...

 
صدای آمدن باد
و صدای ریختن رودخانه
و صدای هن و هن همسایه ها
برای آوردن بچه دیگر
 
یکی از کابوسهای من اینطوریست که دنیا مثل جنده خانه باشد. یعنی تو برنامه را شروع میکنی طرف را تحریک میکنی دانه دانه لباست را و لباس طرف را در می آوری بعد می گذاری هر جایت را که دلش خواست دست بکشد توی هر سوراخی که عشقش کشید بعد هم لباسش را بپوشد برود بیرون. بعدش هنوز لباست را نپوشیده و کثافت طرف را از خودت پاک نکرده یکی دیگر را بفرستند تو. خدا کند لا اقل بین هر بار مردن و دوباره زنده شدن کمی به آدم فرصت خوابیدن بدهند.
 
فکر میکنم وضعیت من برای فیدبک مثبت یک مثال ایده آل است هر چه تنها تر میشوم عجیب تر میشوم و هر چه عجیب تر تنها تر. یادم می آید استاادم میگفت فیدبک های منفی باعث زنده ماندن آدم و فیدبک های مثبت باعث مرگ میشود. زیاد از مرگ نمیترسم ولی فکر نمیکنم خیلی حال بدهد. احتمالا همه چی دوباره از اول شروع خواهد شد...
 
چند بار دیگر هم این حرف را زده بودم فکر میکنم ما مهندسها بهتر از هر کس دیگری سوراخهای زندگی جنده ها را میفهمیم. یکجور قرابتی احساس میکنم بین رفتاری که مشتریهای ما و مشتریهای جنده ها دارند مثل اینکه فکر میکنند آدم را خریده اند و میتوانند راجع به همه چیز آدم نظر بدهند و یا اینکه همیشه دیوانه این هستند که کارهایی بکنیم که خوشمان نمی آید. الان که فکر میکنم میبینم من را هم وقتی جای تازه ای میروم برای کار یک دور میگردانند و همه جایم را خوب نگاه میکنند حتی دقت میکنند یک وقت مهندس مریض نخریده باشند که شرکتشان مریض بشود. و مثل جنده ها راجع به تمام چیزی که خریده اند جلوی خود آدم اظهار نظر میکنند مثلا میگویند "درست است آقای مهندس فلانی در برق قدرت تجربه کافی ندارند ولی خوب به مسائل اتوماسیون وارد هستند" معادل جنده ایش میشود اینکه " درست که سینه هاش بزرگ نیست ولی فک کنم از عقب سکس باهایش حال بدهد"
 
فکر میکنم اگر آدم بفهمد که چاره ای جز هدر رفتن ندارد مسائل زندگی خیلی اذیتش نخواهد کرد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM