Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
یک عده ای از دوستانم برای تئاتر بیضایی بلیت گرفته اند برای یک روزی که برویم تئاتر. بیضایی من را خیلی آزار میدهد و ناراحت میکند همیشه. حالت تهوع پیدا میکنم بار پیش بعد از سگ کشی یک چند دقیقه ای توی جوب خیابان ولی عصر عق میزدم ولی خدا میداند که بیضایی را خیلی خیلی دوست دارم. شاید به اندازه داستایوسکی شاید به حرمت بامداد. قبلش خیلی تریپ روشنفکری گذاشته بودم با همه که "حیف وقت بلیت گرفتن نداشتم"...
درست برای همان روز برای اولین بار توی این چند ساله بچه های قدیم دانشگاه مرا دعوت کرده اند عروسی از آن عروسیها که زنها لباسهای کوتاه میپوشند و میشود رقصید و بوی آدمهایی که دور ایستاده اند را میشود یکی یکی از یخه بازشان حس کرد. زیاد از این عروسیها نرفته ام. شاید شبیه این را هیچ وقت...
یک لحطه احساس کردم سر یک دو راهی مسخره ام باید یک جوری راه زندگیم را انتخاب کنم. مثل اینکه آدم بخواهد طبقه اش را انتخاب کند. که جزو کدام قماش برود. فکر کردم این مساله تصمیم خیلی مهمی است و من باید دقیقا بفهمم به کدام طبقه تعلق دارم. میدانید وقتی که آدم گهی مثل من باشید با آن رتیلهای افسار گسیخته و افکار تهوع آور پریشان مساله به این سادگی برایتان سخت میشود یک چیزی به شما میگوید که اگر انتخاب درستی نکنید عمیقا ان میشوید و این انیت میدانید که تا مدتها بوی بدش با شما خواهد ماند.
فکر کردم که مسلما توی گروه مهمانی روها نبوده ام تا یک سنی آدمها را سطح پایینتر از اینکه بشود باشان حرف زد میدانستم و تا یک سنی ازشان میترسیدم و حالا هم آنقدر ترسناک شده ام که الله وکیل جرات میخواهد کسی خبرم کند عروسی.
بعد به طرز مسخره ای متوجه شدم که از گروه دوم هم نیستم یادم آمد آن موقع ها که میرفتیم تئاتر از آن همه آدم شبیه خودم. که همه اشان عشق کار هنر بودند کتاب خوانده بودند و دوست دختر داشتند بدم می آمد. و شبها توی یاد داشت هایم به میخ آویزانشان میکردم یا پستان زنهایشان را میبریدم...
فکر میکنم حالا که عمیقا متوجه میشوم چقدر تنها هستم شاید هیچکدام از این دو کار را نکردم شاید یک کار کردم که مسخره باشد شاید مثل آن مرد حیوانکی داستان هدایت یک خانم گرجی بلند کردم که حتی به سینه اش هم سفیداب زده سرم را گذاشتم آنجا و گذاشتم بوی عرق و سفیداب مرا تحقیر کند. میدانم هر کدام از این سه تا کار را بکنم پشیمان خواهم شد. ولی راستش برایم مهم نیست.

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM