جانم گوا ست
از مرگ خسته ام
و لذت قاطع بریده گردیدن
مثل الماس دار دندانهدار اره
بر گردن درخت
چرخان و مویین
طعم خونین چوب را
زیر دندان گردانده
فرو نمیدهد
عمر
درختی افتاده ست
با لرزش نسیم توی گیسهای پراکنده
و ارتعاش دردناک انگشتهای ریشه
در التماس خاک
نه فرو میروم
نه تاب می آورم
نه از یاد برده میشوم
همه چیزی در ارتعاش بی تصمیمی از
سازی متبرک
توی ابرها توی گوش خودم
و کمی آهنگ عزا داری
كه مردهای گریه کن
و دختران های های كوچک دارد
چه در من گم شد اصغر
بین آنهمه گوزنهای مختلف
و جویبار رنگهای مشعشع
دیگر چه مانده بوده در من که اینک رفت؟
چه تابی از من
بسته بوده اند و وا کردند
چرا این خط ادامه دار پرسش
قطع نمیشود
تنها نمی گردد؟
[+] --------------------------------- 
[0]