مه
می رود از کوه
جور هرگز نیامده ای
می رود از کوه
و از مه تنها
تنها از مه
رطوبت تلخی می ماند که نمی دانی
از مه بوده
از تو بوده یا
- که خسته
از کوه
پیاده حاده
آمده ای بالا
توجه نکرده ای به یخ
به ساقهها
که از پایت گرفته اند
بی اراده می
آمدی بالا
بیتوجه به چیزهای کوه
توی مه
هن هن
دویده ای
رفته ای بالا -
حالا...
مه رفته بالا
و کوه رفته است
و ابر نیست
آفتاب هست
و دیگر از جهان تنها
صدای نفسهای گرگی است
که خیره
نگات میکند
- که خسته است
همیشه خسته بوده
ایستاده بوده
همیشه آنجا
جور بی تابی
و خون دویده بوده
هراسان
تا سرخی قساوت زیبایی
در کناره ی چشم هاش -
[+] --------------------------------- 
[0]