تکه ای پاره از لباس من
خونی
در جنگل افتاده کونی
خون
که توی رگ نباشد
یخ می زند
خودت
که این را
بهتر می دونی
تکه ای بریده از من
دستی
توی آرواره های فلز
مونده جونی
و خون دارد
هناز و هنوز
فواره واره می زند
فش
از رگهام
تکه پاره های دونده ام
عن
دارن
به حال دویدن
دارن
درد می کشن
و درد
رودخانه ی بهاری درد
مرد را
از نو
بینا و
جوان و تازه ساخته
[+] --------------------------------- 
[0]