Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
خوشبخت شدن دشوار است
بدبخت شدن دشوار است
مردن دشوار است
زنده ماندن دشوار است
زجر کشیدن سخت است
خوشحالی دشوار است
عاشقی دشوار است
عاشق نبودن دشوار است
و نوشتن از
تمام اینها

ساده
 
کران شو
آخر شو است

{تعطیم}

کران شو
برای تمام حضار

{یک صحنه ی سکسی}

آه افیلیا افیلیای مادر مرده
دامن پف کرده ات در آب
شبها به ساقهای چاق پارو زنت
فکر می کنم

{تعظیم}

فقط دو قروش
کران شو ارزان شد
حرکات نمایشی یا
خوردن چاقو
آواز در
لهجه محلاتی
ماما طاهر خیلی عریان
عکس سکسی دختر
آب رفته از آدم
در قوطی

{تعظیم}

کران شو به زودی
در تمام کشور

{گریه}

من زیاد به
چیزهای متفکرانه
و لحنم دارد
آخ آقا رضا
من
دنبال شما به گا رفتم

{خنده}
{یعنی خنده ی حاضران
یا خنده ی حضار
همانی که بامداد می گوید}

من احساساتی هستم
آی خدا........
من احساساتی هستم
 
چهارتا ستاره دور سر من بود
دو تا پروانه
و یک شمع داغ
توی پیشانیم روشن بود
شاخ داشتم
و دستهای داخ داشتم
چیز مشکوکی در من
روشن بود
 
خدایا از تو خیلی شکرگزارم که من را به گا دادی

 
گوه در میان سینه
پای اطلس بر
روی پلکهام
من زجور
دنیا را
و شو
که پایان ران آخر بود
سم
توی حرفهام نفوذ کرد
و آوازم به سرفه افتاد
کات
داور گفت
کات
صحنه کردن را
دوباره می گیریم
 
خسته شدم بسکه هی جوک گفتم هیچکس نمی خندید. جوکی که دیگران را گریه می اندازد اسمش مصیبت است...

"روی قبر من هم می نویسند"
 
تکرار مکررات است
حرفهای جواد حافظ
قرار نیست از آن حرفها دیگر
حرف من
مدرن باشد باید
و به اجزایی
از فیزیک تو باید
یعنی
که تحریک کننده و قابل تجسم باشد
بخصوص جاهایی
که هیچکس ندیده
و
تمایلش در
دیگران هم
و اینکه تکرار خودم هم نباشد
درباره رودخانه و جنگل و دریا
فکر کنم باید
اندیشه کنم خخیلی
شعر عاشقانه اصلا
تخمی نیست
 
پاسپاییل

آمد
سرش پایین
دست به سینه ایستاد

"قربان
وقتتان را
ببخشید
ولی عرض مختصری"

گفتم
"نامه ات را
توی کازیه
سرم شلوغ است"

گفت
"دیر می شود ولی
امر الهی و اینها"

گفتم
"خیله خوب
اولی که نیستم
جهنم از
امثال من"

گفت
"زبانم لال"

گفتم
"کمی صبر کن به هر حال
سرم شلوغ است که
می بینی
خلوت شد
چشم
می میرم
تا می کنم
روحم را تا"

گفت
"ما و بچه ها پس
همین بیرون"

گفتم
برایشان ناهار و چایی بگذارند
 
خواب آخرم
حمیرا بود
با همان لبان تخمی
و پستان گنده
توی دریا بودم
جوجه می بارید
تلک ایام المرگ
وقتی از
آس مان جوجه می بارد
با خودم فکر می کردم
زودتر بمیر جوجه
جوجه ی مرده
کثیف ترین از
های دنیاست
 
عنکبوت
ایستاده بود
با تعلل و لرزش
باد سختی می آمد
عنکبوت فکر کرد
خوش به حال گریه
گریه پنجاه ملیون نرون دارد
و پانصد ملیارد سیناپس فعال
سیناپس کوشا سیناپس همیشگی
بعد با خودش فکر کرد
بی خیال شو
روح من بزرگتر است
روح آدم
ورای سیناپس هاست

 
دروازه


Henri Cartier-Bresson
MEXICO. Mexico City. Calle Cuauhtemoctzin. 1934.

Labels:

 
امپراطور
فرمان داد
این مگس را بکشید
او زیاده از حد وز کرده
زیاده از حد پریده دور
او
پا بر انی مقدس گذاشته
دور گشته از مردم
این مگس را بکشید
مگس
مغرور و
گریان
پرواز کرد به سوی دریا
و شعرهایش را
برای پرنده ماهیها
فریاد زد
 
رودخانه
یک حرفی است
دریا هم
یک حرفی
نقطه
 
گفتم
من از دریا بیزارم
توی دریا غرق خواهم شد
نمک برای قلبم
و آب
برای چشمهام
ضرر دارد
و تازه
نفس کشیدن در دریا
کار دشواری است
گفتند
تمام ماهیها گفتند
تو دیگر
به دریا رسیده ای
حالا
تو
غذای دریایی
او تو را خورده
داغان
چرا معنی سرنوشت را نمی فهمی؟
 
محمد سفت بگیرد قرآنش را
خورشید امشب
ادعای خدایی دارد
تمام ابرهایش را
پاره کرده است
حرفهایش را
و زنجیرهایش را سوزانده
لخت و عور
داغ نشسته
بیابانش را
و زیر نور خودش دارد
برنزه می شود

 
دستان من
روی کی برد می لرزند؟
نه
این جهان است که می لرزد
زیر گامهای استوار دستانم
آرام باش جهان
سفت بایست
علی
کارهای دیگری دارد
زیاد تو را آزار نخواهد داد
 
تاک خوابیده بر من
اشک نریز
هر چه هم که باد بیاید
تا دست تو را
به دیوار های باغ نرسانم
فرو نخواهم ریخت
 
اندر ملاحضات رفتن به هجرت و تشویش ماندن به خانه، تمیز اندیشناک را

یکی از بزرگان اهل تمیز
سئوالی بپرسید اندر کوییز
که آنان که رفتند احوالشان
به از ما بود؟ یا که بد حالشان؟
بگفتا یکی از تلامیذ وی
یکی از پسرهای تلمیذ وی
که ریدند آنانکه رفتند تیز
و آنانکه ماندند فی الجمله نیز
که آنی که رفته به سودای ماند
و آنیکه مانده به رفتن نخواند
چنین گفت استاذ پر دانشش
به تندی به تلمیذ بس کس کشش
که باری چه باید کنون کار کرد
بریم یا که باس ماند و پیکار کرد؟
بگفتا چنین گفته بر سرنوشت
که هر بر دو پایی که کون لخت / او را بهشت
پس اکنون تو بهتر که پایین کشی
که او مرد رند است در کون کشی
هر آنکو که سفتر کند کون خود
مر او را تلمبان کند اون خود
پس ای کار درستان اهل تمیز
بگید خوب بکن بات / اسلو پلیز
 
جهان را نمی شود خواند هر چقدر که آدم خوانده باشد هم. مثل یک رودخانه ی خفن است دنیا که می برد آدم را با خودش هر چه هم که شنا بداند. خنده ام می گیرد بعضیها تریپ این را می گیرند که همه چیز تحت کنترلشان است. آدم آمریکا هم باشد یک نفر می زند به برجش و خوارش را می گاید. آدم باید بتواند از منظره ی سقوط برجهایش لذت ببرد برود روی آن یک برج دیگر بسازد تا دوباره داغانش کنند. ولی نباید هیچ وقت کس بگوید که تحت کنترل اوست همه چیز. مگر اینکه مثل من کلن ده دقیقه هم در نیاید از رویا...
 
به دریایتان قسم که
مغرورم
دلم ولی تنگ است
گاهی سراغم را بگیرید
به ماهیها گفتم

 
بی هوشی

باد از کدوم سو می آد هیوشی؟
من گرممه الان
برگ از کدوم درخت ریخت توی برکه
آب از کجا چکید؟
تازه
شمشیر من کوجاست؟

یه رقاص تازه
اومد معبد
با سرمه ی قرمز
خال بنفش سوخته
روی پیشونی
معجزاتی داره هرشب
چشمای تنگش
عکس سوار داره
رو دیوار
هلال دار مرد بار کج شمشیر
چشم بد دور
یا اولی الابصار
سیفیدی دستاش معجزاته
کوچیک پاش معجزاته
بوس غنچه اش معجزاته
صدای نمازش
که ترکش دادیم
هلال رو کمر
و اینکه
به امپراطور گفته
"من
مسیحی هستم"
حکم مسیحی معلومه هیوشی
حکم سامورای عاشق دختر

عکس شمشیر کج
روی دیوارا
عکس زینب
روی قالی ترمه
عکس درنای آروم سربریده
رو برگا

پررو
به امپراطور گفته
"من
مسیحی هستم"
تازه میگن
هر کی دیده
خالکوبی صلیب و دیده
روی هر دوتا سینه

حکم سامورای عاشق
معلومه هیوشی
حالا بگیر دخترک
روی سینه هاش
خالکوبی صلیب داشته باشه
 
خواهر برادری نگاهت کردم
با خودم گفتم
وکیلم اللهی
تکه ی خوبی است
خواهر برادری نگاهت کردم
و از اینکه خواهرم باشی گریه ام گرفت
"ژولیت به شهر من بازگرد و دستمال آبیت را بیاور هم"
- دسمال من زیر درخت آلبالو گم شده
- سواد داری ؟
- من هیچ چیز دیگری نمی دانم
جز اینکه جدا
عمیقا
مطلقن
اصلا
عمرا
نمی خواهم تو
خواهرم باشی
 
آدم تنها سرد است
دنیا پر از آدم تنهاست
دنیا سرد است
در مصرف سوخت صرفه جویی کنید
 
اینقدر که من
درد کشیدم از شما
اینقدر که
شما منو نفهمیدین
انقدر که
نمک شدین به زخمم
شاخ شدین
میون ابروم
انقدر که
من
اشک ریختم
جم نکردین
پاک نکردین
دیوونه های من اشکامو
انقدر که هی
تو من
آتیش کشیدین
من
عکس خودم شدم
تو آب
رخوت چشای خوابیده ام
رنگ دنیاتون شد
رنگین کمون و
تو دمب من دیدین
آسمونو توی چشمام
من تموم شده بودم
با اولین ِ بادای پاییزی
سرد شدم
تو دونه های برف
به تخمتونم نیس
حق دارین
حق دارین
حق دارین
 
دست نگه دار عزیزم
صبر کن
خاطرات من حساسند
روح من حساس است
عقب تر بایست
به مرگم گفتم
بعد ظریف
با نوک انگشت
روحم را
از بدن
جدا کرده
تا کردم
لای تنظیف پیچیده
توی دستهاش گذاشتم
"خیلی مواظب باش
حساس است
هم شکسته چند جاش
هم کمی
درد می کند گاهی"
 

کدوم احمقی این سیگارو که منفجر میشه به من تعارف کرد؟؟


واقعا همینطوری است گاهی وقتها یک حرف ساده ای منفجر می کند آدم را. یادم هست یک ظهر لعنتی بود توی باغ دایی خسرو اینها همه خوابیده بودند. زمان جنگ بود و ما رفته بودیم باغ دایی خسرو برای فرار از موشک باران. صیحها بابا می رفت اداره و ما می توانستیم برویم باغ شمشیر و سرخپوست بازی ولی بعد از ظهرها وقت خواب بود و هیچکس توجهی نمی کرد که من نمی توانم بعد از ظهر بخوابم راه نگه داشتن من توی خانه راحت بود. سگ را باز می کردند و هیچ چیزی راحت تر از آن هیولا نمی توانست من را توی خانه نگه دارد. یادم نمی رود هیچ وقت آن هیولای نفس زن سیاه و زرد و بدبو که دایی خسرو می گفت شما را نمی گیرد و بابا را ولی گرفته بود. خلاصه به قول لاله ظهر پکی بود و من توی انباری گرم خانه ول می گشتم. همیشه یک صندوق بود که درش بسته بود و هیچ وقت باز نمی شد چیز اسرار آمیزی که همیشه آدم فکر می کرد درباره اش و هرباری که از کنارش رد می شدی تست می کردی که آیا این بار؟ و توی آن ظهر لعنتی یک معجزه صندوق را باز کرد. توی صندوق مهمترین کشف من اتفاق افتاد. یک سری کامل از تن تن چاپ قدیم با سیگارهای منفجر شونده و گیلاسهای ویسکی . یک دانه آستریکس کهنه با عکس بازار برده فروشها و دختر لخت و چند قدم آنطرفتر کل داستان هزار و یکشب کامل کامل با دختران فرج دار و غلامان ایر که بعدا فهمیدم ایر همان کیر است. ولی بین این همه چیزهای مهرشهر یک چیز همیشه یادم می ماند. داستان لعنتی هزار بار خوانده و خندیده ی تن و یک مرد ریش دار که شبیه عمو رضا بود قیافه اش به اسم هادوک. الان که این را می نویسم انقدر خاطره توی سرم چرخ می خورد که حد ندارم. از مری فری ممنونم که این سیگاری که منفجر شد را به من تعارف کرد...
خاطره خیلی چیز خوبی است. خاطره خیلی چیز خوبی است...

 
الان
خوشحالم از دستت
و غمی نمانده در من
و پرواز و اینها هستم
الان
وری فرش
در حالت ماندگار تب نکرده و باحال
فی الحال
خیلی از دستت
خوشحالم
بده من
آن یکی دستت را
 
مشکل دنیا را
فهمیدم
همینجور که
گرم
زیر دستهای من می لرزید
مشکل دنیا را فهمیدم
مشکلم با دنیا رنگش بود
و سکوتش بود
و اینکه میگفت
بنال
وقتی که دیگر
حرفی برای گفتن ندارم
 
تصدیق حرفهای هم را
از من گرفتند
جامه ی خدا
قرمز بود
سیخ داغ و اینها حاضر
دست و پایم می لرزید
شیطان نامرد است
او
مرا لو خواهد داد
 
درهای جهنم گشوده اس
هس
همیشه بازه
عقرب جراره
موجون
مار غاشیه
باقین
آب چرک و کثافت
صافی
قیر وقیف و قاشق
حی
درهای جهنم
گشوده اس به سمت دنیا
 
خلاصه اش اینکه آدم نباید
و دستهام را گرفت
و روی حرفهام خط کشید
خلاصه گفت نباید تو
و روی دست چپم به آرامی
از سمت راستم که می لرزید
افق شده بودم
در کناره تا
خورشید
و خط من
به سوی سوم شدن می رفت
بدون تغییری

 
گفت "این حدیث ساده ایست که مردم معنی هم را نمی فهمند" و گفت " صعب تر آنست که حتی خفنی چون من هم معنی شما نادانان نمی داند"
 
هر چه بی صاحب
اضطراب دنیا را
هم بگیر از من
 
نفهمیدم
استریپ از کجای من
تیز شد تا
تبر شدم
برای درختهای هر چه سبز در خودم
نفهمیدم
کجا را
برای از چه می گویم
به امیدی
نا امیدی
ناامیدی
 
خسته ام
کمی
خسته ام
کمی
خسته ام
کمی
کمی
کمم
 
دردها
دردها
دردها
یک کبریت
گریه
گریه
گریه

 
اخرایی
اهورایی است
من نفهمیدم
سخت بود یاد گرفتنش
نادونم
تازه فهمیدم
اخرایی
اهورایی است
بیشتر به من نگاه کن
مرسی
 
فکر می کنم صلح اعراب و اسراییل به اندازه ی جنگ ایران با اسراییل احمقانه است. چرا مردم فکر می کنند می توانند صلحها و جنگهای ده هزار ساله را توی ده سال هویج کنند؟ فکر می کنم خدا هر چند وقت به چند وقت باید یک کار خفنی بکند تا یاد ما آدمها بیاندازد که موجودات خیلی حیوانکی و کوچکی هستیم.
 
اولش صبحها شوق آدم است به زندگی و آدمهای دیگر شوق آدم به زندگی هستند و ترس آدم مرگ...
بعدترها صبحها و آدمها بدبختی است و فقط وعده ی مردن آدم را به زندگی امیدوار می کند...
 
وی او ای دات کام اسلش پرشن

تو
برای من
برای شورت کثیف
ایندوزیت سفید بزرگی
تاید
با دانه های ریز آبی
تا شستشوی بهتر
تو
ماهواره ی منی
برد ِ هات ِ در بالا
جای
شو های آرش
فیلمهای سکسی
دختران لخت
تو
ریکایی
رادیون ِ فردایی
تو
صدای امریکایی
in you
سازگارا کراوات است
باطبی کراوات است
و شخصی همایون با
تخت و
کراوات و
دوست دختر و اینهاست
سرزمین من را
نجات خواهی داد
 
خدا
ستاره هایش را
می آمرزد
اگر چه
برهنه و درخشانند
اگر چه دیگر
نماز نمی خوانند
خدا تو را
می آمرزد

 
"ولش کن خندیدن را" گفت "ولش کن خندیدن را با کلاس نمی شویم پیرن سیاهه ی من را بیاور کسی حال گریه ندارد؟"
 
چند تا کوه دیگر بکارم و بعد
بروم سراغ کارهای دیگر دنیا
خدا بودن سخت است
خدا بودن خیلی سخت است

"یادداشتهای باریتعالی"
 
من به جرات می گویم این فرهاد است
و با افتخار می گویم
فرهاد است
که جنگل آمازون را
باشیر مادران آریایی
درخت کاشته
و مون بلاّن
اسم پستان شیرین است
من به جرات گفتم
که تیشه ی فرهاد
دوشکای مردم ماهاست
و ما با تیشه
خار و مادر...

ای وای
دشمن کوش؟
 
قطعه قطعه و دیوانه و آشغال و ضایع و بی ترتیب و متناقض و عوضی که احتیاج شدید به ادیت دارد ولی ایده اش خوب است و پایانش عالی است

لوازم خانه کافی نیست
یک کوه
پر از خرس مهربان بخر برایم
و کندویی
پر از
پرحرفی مگس
و جورابی که
برای هر بوسه ام
خانه داشته باشد
و روی نفسهایم
شماره ای بگذار
توی کازیه
من
برای این نفسهایم
برای این
های داغ در
سینه
هزینه ای سنگین
O my Life
My Luvo
ول کن
یک شیشه پروانه بیاور تا من
از لا به لایت
غمگینم اصلا
برایم یک
دسته سینه زن بیاور
سینه زن الاغ
سینه ی زن نه
دو تا سینه های تو
برای عزاداریم کافی است
 
چقدر؟
چند تا اسب داری؟

آدم دهاتی
گاو دارد فقط
شیر گاو می خورد
و حتی با گاو
می رود غروبها خورشید

چقدر؟
چند تا؟

شمشیرم کجا بود؟
داس من کافی است
نه
صبر کن من
چکش ندارم

نمازت کی هاست؟

سهراب شاعری تخمی است
فقط این را می دانم
یک شعر خوب داشت
درباره رفاقت و اینها
رفاقت خوب است
پر از سکس و
جوراب و
غذاهای دریایی است
نه
من از دریا بیزارم

کی می روی بازار؟

زنم
مسئوول زندگیمان است
من فقط بی تاب
صبحها علف می کارم

 
مهدراج


نمایش آثار صادق تيرافکن در گالری اثر (+)

سر اسبم
خالی دریاست
دشت من را نمی گیرد
باد از حلول جانم فهمید
من دوباره ظهور خواهم کرد
نوحه های دشت پنهان بود
شال سبز دزدیده
کوچه از گریه ها
و من هم از
نال لا
اله های خوابیده
باز هم کسی خندید
او دوباره ظهور خواهد کرد
باز هم دوباره کسی خندید
 
ستاره ها
ستاره ها
درختها
پرنده ها
او تمامی من است
من شده
 
گفت "دنبال سگ نروید" و رفت
 
کژدم دو نیش
آمد
در غروبی معمولی
با رنگ نارنجی تیره
قیر از ابروی آسمان می ریخت
کژدم دو نیش آمد
از زیر سنگی بیرون
و جویبارها می رفت
رنگ دریا غامض بود
 
صبحها
به اندازه ی غروبها
غمگینم
شعله ای در جانم
با هوا می گوید شمع
هر دو سینه پی
در هواخواهی از
پروانه
می سوزد
دستهای باد
بر کمرگاهم
بوسه ی باران
روی ابروهام
دستهام
فتیله ی چراغ خواب فروردین است
بی خیال اینها باش
اینها چرت است
مهم ترش اینکه
دیوانه وار هم
عاشقت هستم

 
بادی باید باشد
باد مهربانی
که روی شانه ی آرام ترین
زنبور
بزند
و بگوید
"آرام"
زنبوری باید باشد
من باید باشم
که نیش می زنم خودم را
و پرواز می کنم
شاخک به شاخ باد
 
یک چیزهایی است که حتی آدم بی چاک دهنی مثل من هم نمی تواند درباره اش بنویسد. و حتی توی خیال بی خیالترین آدمها هم خارش می دهد که من را بنویس.
 
آدمها آدم را از خودش پاک می کنند. بعد می گویند حیف شد جور قبلیت را بهتر بود...
 
من را نمی دانند
به پای خدا افتادم
گفتم اینها به من
می خندند
گفت
رهایم کن
این نامردها حتی
دل من را
بیا اینجا
ما با هم خوشبختیم
یاد تو افتادم
ولی به خدا نگفتم
گوشی را گذاشتم
و دویدم پیش تو
احتمالا خیلی ناراحت شد
 
گفتم
آقایم
سوار کشتی جنگی است
و فوتبالش خوب است
از دور دستها می آید
و توپ می خرد برایم
و دست می دهد باهایم
و با هم
می رویم خرید
گفتم
اگر شما بد هستید
و حتی زبانم لال
به آقای من
می خندید
او گفته
شما را
خوشبخت خواهد کرد
اگر چه کار سختی است
و من را
آرام می کند
اگر چه غیر ممکن است
گفتم
دوباره گفتم
و بار دیگر گفتم
و این بود پایان بندی شعر من
 
پرنده های دریا
گاهی
روی شانه های صخره می نشینند
همین برای صخره کافی است
و اینکه دریا
مواج و طولانی
همیشه در کنارش
ایستاده باشد

 
لویی لونا لیا لا لوی

همیشه چهار تا زنبور هستند توی دنیا وقتی آدم به پشت خوابیده و خلاص آسمان نگاه می کند. چهار تا زنبور نورانی توی کله ی آدم می چرخند. این را اکثر بچه ها می بینند. بزرگها یک چیزهایی راجع بش گفته اند ولی کسی باور نمی کند یعنی همه بچه ها چهار تا زنبور خوشبختی را خوب می شناسند. اسمهایی که لویی روی چهار زنبور آفتاب گذاشته بود با ال شروع می شد ال اول لویی است و این طبیعی است خیلی که اول اسم زنبورهای لویی هم ال باشد. لونا لوی لیا و لا چهار تا زنبور لویی بودند. پیش می آمد گاهی که نزدیک زمین باشند یا بروند توی دورها. وقتی آدم بچه باشد و کله اش هم آفتاب خورده باشد همین چارتا زنبور برای آدم خیلی معنی دارد. نشستنشان روی شاخه ها و بازیشان با هم و اینها. لویی گاهی بازی را بیخیال می شد بچه ها را ول می کرد می رفت توی پارک کلاوز نزدیک خانه روی چمنهای داغ می خوابید و زل می زد به آسمان که زنبورهایش بیایند. مردم از بالای سرش رد می شدند و سگها دورش می دویدند و گاهی حتی نوک دماغی به او می زدند. اما لویی همانجا به پشت صاف می خوابید و آسمان را نگاه می کرد. و به لا که سر به سر لیا می گذاشت می خندید. همیشه به بچه ها می گفت که برای زنبورهایش اتفاق عجیبی می افتد یعنی خواهد افتاد از همینها که توی فیلمها هم هست. بعدا به همکارهای اداره اش ولی از همین حرفها نمی زد. رفت و آمد زنبورها کمتر شده بود و خیلی هم پیش نمی آمد که خرس گنده برود توی چمنهای پارک بخوابد. به زنش هم چیزی نگفت یکی دوباری که خسته بود با زنش زنبورها را دید و همین کمی کمرنگ تر با همان صدای یکنواخت سوت. ولی به هر حال زنبورها از خاطرش نمی رفتند. بار آخری هم که بیمارستان بود باز هم زنبورها آنجا بودند. بچه هایش شنیدند که می گوید "بچگی چیز خوبی بود چیز خوبی بود" شبیه رزباد و اینها برای اینکه بعدن درباره اش خاطره بگویند بهانه ی خوبی بود
 
وقتی که خواستی که
برخیزی
دیدی
کون من
روی دامن توست
و با اشتیاق
دامن تو را
به ماندنم
تشویق می کند
وقتی که خواستی که
دیدی
دستم به دامن توست
و دارد تو را

- روی تخت خوابیده بودی
و گریه می کردی
آمدم
روی کله ات دست کشیدم
و روی دامنت نشستم

- کون من با دامنت می گفت

- دامنت خسته بود از من
کونم گفت
ای دامن زیبا
اگر بکشی از من
بی گمان پاره خواهم شد

- گفت پاره می شوم اگر
برنخیزی

- روی تخت در کنارت نشستم
 
در زمان جوانیم
آن زمان که حال داشتم
و افکارم روشن بود
جنازه بودم
با صورتی سفید
و رد محو چاقی
روی پهلوهام
و جای زخم صورتی
روی پیشانی
حالا
پیرم و خسته
گیسوانم سیاهتر
و افکارم
غمگین تر است
 
از پا آمدم به دنیا
و روی دست می برند مرا
دلم خوش است که
پیاده آمده ام
و سوار خواهم رفت
 
آرام
از اشتیاق من
به خودت صحبت کن
نمی توانم
باورم نمی شود
نه
خدای من
ضایع است
آدم روشنفکری چون من
که نیچه پیچ و
دریدا دریده است
و شامل شاملو بوده
در قرن بیست و یک
نه باورم نمی شود
 
گاوهایم را
چرانده ام
الک را
گذاشته ام
بر سر دیوار
کارم همین است
پای چشمه ها می نشینم
نی می زنم
و آواز می خوانم
آواز خواندن یک
یک آواز کوچک است
خواب ندارم
و احساسم
به شدت مختل است
و این اختلال
می زند
از توی چشمهایم بالا
چشمهایم چشمه می شود
من
می نشینم بر
چشمه هایم

 
گفتم
دنیا به پیش رفته است
چرخهای تمدن جهانی
بوش
سارکوزی
یلتسین
اوباما
و در ثانی
هند
و در ثانی
چین
و در ثانی
سیاست
احمدی نجات
خاتمی
قالیباف
آکسفرد
کردان
استیضاح
گفت
تلاش بیهوده می کنی
مانیتورت همین خوب است
برایت LCD نخواهم خریدن
 
مهم نیست برایم
چه شورتی می پوشی
یا عکس روی ناخنت
چه گلی است
مهم نیست برایم این
جوراب نازک تا کجاست
این خنده ی بزرگ تا
کجا کش می آید
مهم نیست برایم که این دماغ ظریف را
کی گاز گرفته
یا قلب چندتا کارمندهای شرکت
توی بایگانی توست
هیچ وقت هم
جای نشستنت را
روی صندلی
بو نکرده ام
برایم بی تفاوت است
فقط
در عزیز خودکار من را
پس بده فقط خانوم منشی
بدون در
رنگ خودکارهایم را
نمی دانم
 
این بالا یعنی طبقه ی بالای ما دارن یک چیزی رو خراب می کنن. همش صدای گرومب و اینا می آد. این صدا منو یاد هیچ چیز خاصی نمی اندازه هیچ ایده جدیدی بهم نمی ده هیچ چیزی. از نظر هنری تو حالت رخوت و ریلکسی خوبی هستم . فکر می کنم بد نیست با این تریپ امروزم یکی دو تا شعر تخمی حرص دربیار راجع به اشیا بنویسم.
 
بعضی روزا حال آدم بهتره
بعضی روزا حال آدم
بدتره طبعن
بعضی روزام هیچ طور آدم نیست
نه بدتره
نه بهتره
کلن
 
سنجاب چاره ای جز جنگل ندارد
می خواهی پاییز شو
دوست داشتی زمستان باش
یا بهار
سنجاب چاره ای جز جنگل ندارد
 
اوباما رییس جمهور شد. تبریک می گم فری. به عقیده ی من اصلا مهم نیس که چه گهی می خوره خیلی وقته امیدم رو به مفید بودن چیزای دنیا از دست دادم. برام ولی زیبایی مهمه هنوز اینکه اوباما خوشگل حرف می زنه پرفورمانس اش خوبه حرفایه خوشگل می زنه کافیه برام. برا همین هم هست که طرفدار خاتمی ام. خوب بودن غیرممکنه ولی اگه یه چیزی بتونه آدمو یک لحظه به این خیال بندازه که خوبه. برا من از کافی ام بالاتره. به یکی می گفتم اگه یه قرصی باشه که باعث شه آدم خواب خوب بببینه حتما یه بسته می خرم با یه بسته قرص خواب و زندگی می کنم باهاش. خسته شدم از اینهمه کابوس...

 
صدای بادهای غریبه
صدای هق هق شیطان
بر مزار خداوند است
 
دروغ آرامش است و آرامش دروغ
 
باد از
کنار سرم گذشت
در گوشهای من
هوم کرد
" سگ
گوش کن به باد
گرگهای برادر اینجا هستند"

: )
این علامت ما بود
صبح هم نیامده
من به سمت شفق ها
پریده بودم
 
اسب
اگر اسب دشت بود
برای دویدن
دشت تا ته است و
دیگر
دریا ندارد
اسب اگر
اسب دشت بود
سرین مشت داشت
و خط سفید روی پیشانی
خرگوش داشت
برای دویدن از میان سمهایش
بی سوار
بی افسار
اگر
برای شنیدن از باران
شیهه داشت اسب
رعد داشت
سم
روی سنگ داشت
دشت
بی انتها با او وزیده بوده؟
افسانه بوده
گویه باد

اوهوم اسبهای لاغر
اوهوم سگهای خال خال
اوهوم سوسکهای سرگین
اوهوم دشت
هوم گویه باد
هوم گویه باد
 
کسی من را
نگاه کرد و
با
صابون شست
خشک کرد
و توی جا ظرفی
به قطره های خون بی رنگم
نگاه کرد
کسی به من آموخت
کسی ازم پرسید
یعنی باید
می پرسید هم باید
روی لبهایم
ماتیک سرخ کشید
او به تنهایی
در شکاف بین اشعارم
زامسکه شد
اشک شد
برای وقتی که
رفته بود
و دستمال شد
برای پاک کردن مداوم عینک
آچار بزرگی
برای بستن
تمام چیزها
که از خودم باز کرده بودم
کسی آمد
بدون اینکه احتیاجی
به پایان برای شعرش داشته باشد

 
آگهی تبلیغاتی برای خودم دی دی ری دی دی دی دیدیم

آبشار قدری آب است
دریا هم قدری آب است
جوب هم همینطوره
من آب آبی جویبار و جوب و آبشار و دریا هستم
معنی این چیزها را از من بپرسید
 
تقدیر ما این بود
که روی کله های بریده ی پدرهامان
با گشاد کونمان
نشسته باشیم
تقدیر ما این بود
که کیر سیخ داریوش کشیده باشیم
و قلیان انگلیس دود کنیم
و تابستان
برویم شکار کفتر ها
و از تمام غصه های عالم کلن
خالص باشیم
با کمی اشک و آه
اضافه
به به
این
تقدیر کیری ما بود
 
این دستهای شکسته
دنیا را
با همین قامت خمیده
دستهای شکسته دنیا را
 
توی باغچه
یک علف در آمده است
باغبان اگر باشی
می فهمی که این مهم است
دقیق اگر باشی
می بینی
لبهای برگها نازک
لای انگشتهایش شبنم دارد
خورشید اگر باشی می بینی
که رو به تو دارد علف
به هر سویی
ماه اگر باشی می دانی
رنگ از تو
می گیرد این دیوار
- منظورم علف بود البته -
زیست شناس اگر باشی می گویی
"آه خدای من
این کلروفیلها
کلروفیلها
برای چی باز فریاد می کشند؟"
زیست شناس نباش
باغبان نباش
ماه باش
تو بهتر می دانی
چیز خاصی از من
برای فریاد کشیدن اینجا
نمانده است
 
دروغهای بی گناه من
فدا شدند
و اشکهام
اشکها و لابه ام به گا
خدا
خدا
و حرفهام
به قصد گا نبود با
تو کار داشتم

 
گفت "گویند جمادات بر چارگونه اند آبیان و بادیان و ناریان و خاکیان پس گفت آنانکه از بادند مایل به رفتند و آنان که آبیانند مایل به تبخیر و آنکه خاک است رفته است و آتش هم که تکلیفش معلوم پس آنکه می ماند هویج است و ما همه در حال رفتنیم" کسی از شاگردان پرسید "یا شیخ هویج چه باشد؟" گفت "هویج گیاهی است برای استفاده ای در هوشمندان تا بخورند و نادانان تا اماله کنند" و گفت "تو نادانی برو اماله کن"
 
چه جور می شود گاهی
تمام ملافه های نرم جهان با توست
تمام گریه در بارانش
و سبزی شکوفه
و تمام این کس شرات خوشگل
و اصلا رمانتیک نیست
و کس گفته هر که گفته سانتی مانتال است
و خیلی خفن واقعی است
خیلی ساده است
این همه نیلوفر
اینهمه آفتاب
وقتی تو مثل بادبادک آن را
پرواز می دهی
 
من
قمار نمی کنم
نشسته ام کنار میز
هیز
چشمهام
 
wow
گفت
نمی دانستم
همیشه فکر می کردم
عیسی مسیحی
یا
به قدر کافی
مسیحی با اعتقادی باشد
 
فکر می کنم اینکه پاییز با فکر و آهسته برهنه می کند و اینکه زمستان هولکی لخت می رود به زیر لحاف نشانه ی روشنفکر بودن پاییز و جواد بودن زمستان است

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM