Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
وطن واقعا یعنی چه ؟

یک خط خیلی باریکی هست بین آدمها و شب که راجع بش قبلا صحبت کرده ام. نه فقط آن غیر از آن آتش سیگاری هست چه می دانم برق عینکی طلای روی سینه ای چیزی که به آدمی که از رو به رو می آید می گوید "هوی تنها نیستی توی شب یک نفر آنجاست" فکر می کنم خطهای باریک خیلی مهمند. یک چیزی باید باشد که به خود آدم بگوید مدام، "هستی". هر چیزی حالا به درک ولی "هستی". سه چهاری هستی می توانستی سه یک باشی ولی سه چاری می توانستی زن باشی ولی مردی. می شد چینی باشی یا افغانی یا اتریشی ولی ایرانی هستی. این یک اتفاق بوده ولی به همین اتفاق باید چسبید. فکر می کنم این داده های کوچک همان خط باریک آبی است که آدم را از شب جدا می کند. و مجبوری دیگر دوستش داشته باشی یک قسمتی از خودت شده مثل بازویت. یا مثل زنی که هزار بار همه جایش را بوسیده باشی. می رود در تو. یک قسمتی از خودت می شود برای من پاره ای از "علی"...
فکر می کنم اینکه بقیه راجع به یک قسمت از آدم چه فکر می کنند. خیلی دیگر مهم نیست. می شود عملش کرد مثل دماغ که عمل می کنند. یا کیر که ختنه می کنند می شود یک تکه اش را کند انداخت دور. فکر می کنم اینکه خوشگل تر می شود یا نه کاملا شانسی است. شخصا شک دارم اگر دماغم را عمل کنند. خوشگل تر بشوم یا اگر ختنه ام کنند مسلمانتر.این یک اتفاق است آدم باید به نظر من خودش را همانطور که هست دوست داشته باشد حالا هر چه. من خیلی به اصلاح اعتقاد ندارم...
فکر می کنم یعنی دقیق که می شوم از این مملکت ویران خیلی از چیزهایش را دوست دارم. یعنی خیلی از چیزهایش را. اولینش بلافصل زبان ملت است یعنی همین فارسی خیلی چیزها و خیلی آدمها توی این جای غریب دیده ام که دوست داشتم زبانشان را. از دخترهای سانتی مانتال ماچ تا راننده های دنده ده تاکسی من برای این کلمه ها به وطنم احتیاج دارم. بیشتر از فردوسی و حافط و فرهاد و بامدادش که ماچ. به لاتها و مردم عادیش احتیاج دارم. به جوکهای مزخرفش و اینها. نوشتن کار من نیست دلیل بودن من است و برای نوشتن به مردم زیاد و مختلف و حرف زدن و حزف زدن احتیاج دارم. دومینش فکر می کنم خاطراتی است که عین منجوق من را به این ویرانه دوخته و آدمهای توی خاطراتم پدر و مادر و برادرهام فامیل معمار شفقت ممدعسگری امیدحشمتی خشایار . حیدری احسانی حتی زندیه یا همتایی گوری همتی پیمان آل داوود یا فری و تبر و لاله و اینها. ما مثل یک مشت کاغذ با همین سنجاقها به هم منجوقیم که گند ترین سنجاقش این فلاکت سبز و قرمزی است که اسمش را هر چه می خواهی بگذار. من به این خاطرات احتیاج دارم و همه این خاطرات را توی کشوی این وطن لعنتی گذاشتم و برای همین برایم کشوی مهمی است. سومینش فکر می کنم این حس بی خیالی و بی شعوری ذاتی مردم است. اینکه به غایت نفهمندند و الکی خوش و تنبل و ساده انگار و بددل و خوش خیال اینکه یکهو یک دیوانه دوست داشتنی درش پیدا می شود که به جای تمام ویرجینهای شهر دوست پسر می گیرد یا یک دیوانه ای که با خودش قرار می گذارد و نصف حقوقش را می زند لاپای جنده ها یا الاغی که کتابخانه را از روی کارتکس کتاب به کتاب می خواند تا ته. چون فکر می کند وظیفه دارد به جای همه. این دیوانگی مفرط این بی اهمیت بودن مطلق انسان و شاید توی خیلی از شهرها هستی این حالتی که مثل سینه های زنها چل ساله گرد وسفید در مردم این سرزمین لعنتی آویزان است را نمی فهمم ولی به طور ملایمی خوش دارم. از اینکه هیچکدام حرفهایم را نمی فهمند و گوش هم نمی کنند و بعد راجع به حرفی که نفهمیده اند ابراز نظر می کنند. اینها به نظر من مدلهای زیبایی از هستی است که توی این دنیای مطلقا منظم شونده نمونه های نادری است که دارد به فاک می رود یه کم یه کم...
نمی دانم هم شاید باید باز هم دنیا را ببینم. ولی به هر حال من به "وطن" اعتقاد دارم. و دوستش دارم مثل مادرم. حتی اگر جنده باشد...

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM