گفتم "دکتر
ببین من
کار دارم 
ما شاعرها شعر میگوییم با قلب
عاشق میشویم با قلب
و روی درختها عکس قلب میکشیم
قلب ما
مثل اسب ما ست
تاخت میزند به دشت
و در گلویش عین گردنبند
تیرهای عشق قدیمی دارد"
لبخند زد
و گفت "این ساعت...
ببین این ساعت..."
ناگاه
 من و جهان به گریه افتادیم
 
 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]