به راستی گفتم
دوستش دارم
 و آوند تلخ ام را
در میان فک غمگینش
و نفسهای بی طاقتش را
روی تاقچه بگذاشتم
تا خنک شود
در من
در آوندهای من
چیز تلخی بود
که شبیه دیگران نبود
و تکه های تنم
میان پیرهن ام
و ماهی که در چاه است
و جان پاره ی یعقوب
داد می زد شبها
"یع
یع
یعقوب
یوسفی را که گرگ خورده
برده اند بردگی
و به جرم عاشقی
زلیخاکش کردند"
بیرون طویله در کنعان
ماده گرگی کوچک
من را تلخ
از میا ناخنهایش می لیسید 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]