مردی آمده بود به جامه ی مسکینان به گدایی که "جادوگری هستم از قبیله ای که نمی دانید و هزار زبان بلد هستم که شما نمی دانید "  مانع شد گفت خندیدیم گفت "شما می دانید سی چیست؟ یا هیچکدامتان جاوا می دانید؟" اجازه خواستیم تا برانیمش "نان دهیدش بییچاره را آدم خوبی است" بعد خندید و رو به آسمان کرد گفت "بار الهی مواظب باش این سیاهچاله های کوچکت را کجا می اندازی صب تا شب از این بیچاره ها اتفاق می افتند اینجا" 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]