قهرمان
شمشیرش را
کنار تختخواب گذاشت
و دختر خوابیده را نگاه کرد
از پنجره صدای آفتاب می آمد
و نور
درباره ی لطایف صبحگاهی زنها
با تن دختر صحبت داشت
قهرمان چراغ را روشن کرد
و روی مبل نشست
تعویذش حمایل بود
بدی هایش دور
دختر 
چشمهاش را
و گفت
"بیا بخواب دیگه علی جونی"
صبح بود
قهرمان در میان خوشبختی
خوشبختیش را
به خواب دیده بود 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]