دکترم درخت بود
درخت نارنگی
با ریشهای زبر سبز
و فکرهای کوچک نارنجی
و در شریانهایش
ویاگرا و
فلاکستین هر دو آبی جریان داشت
و اکثر گنجشکهای شهر
دیوانه ی 
تخم نارنگی بودند
گفت به این
یعنی من
آب نارنگی داد
و گفت
مرد خیلی خوبی است
حق ندارد 
نمی شود
که بمیرد
بعد گیمبو کرد
و گفت
آمپول بزن به من
دوایت همین است 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]