یکیشان 
جور غریبی به پاهای من نگاه کرد
مثل سوسمار
نفس می کشید
مثل زامبی بوی بد می داد
گفت خانه ی شما را باید
و بی توجه به مادرم از
حیات ما رد شد
از تمام پله ها بالا رفت
و  بازاز روی نرده ها پرید در حیات
و باز پرید در حیات
و دانه دانه ی گلبرگها را کند
محمد می خندید
آمدند ولی توی خانه
اگر چه حمید شاکی بود
و پشت کرسی نشستند
و گفتند
خانه ی شما را باید
و تکرار نمود
خانه ی شما را باید 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]