خداي خسته نيگا کرد دنيا رو 
دنيا سيا بود 
تنها بود
خسته بود
آدما به هم وول ميخوردن
خداي خسته گريه کرد
دنيا تاريک تر شد و تاريک تر
خداي خسته افسرده شد
به ساعتش نگاه کرد 
" کافیه ؟ "
ازخودش پرسید
" کافیه "
به خودش گفت
صدا زد 
"آدماي زمين بميرين ديگه خيلي ديره"
آدما مردن 
همه آدما مردن 
دنيا زيبا شدLabels: 1
 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]