جهانآشوب 
نوار باریکی از لاتهای بریده بر دامن داشت
آویزی از شاعران عتیق
با چشمهای بزرگ درخشان در
عقیق سرخ مهلت دیدار نداده
- بله بله حضرت حافظ هم
چشمهای حضرت حافظ هم -
خندان و خویکرده
نگاهم کرد
-نگاه راسخی-
و چشم ترسان را
بین انگشتهاش گرفت
گفت:
«لات شدهای
عاشقانه نیستی
پریشان نمینویسی
نقشه میکشی؟
اجاق روشن داری؟
لبخند میزنی؟
این چشم چندمی است که از تو میترکانم؟»
مرد یکچشم
زیاد نگفت
و پلکهای خستهاش
به حدقه افتادند.
 
 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]