گفتم
آقایم
سوار کشتی جنگی است
و فوتبالش خوب است
از دور دستها می آید
و توپ می خرد برایم
و دست می دهد باهایم
و با هم
می رویم خرید
گفتم
اگر شما بد هستید
و حتی زبانم لال
به آقای من
می خندید
او گفته
شما را 
خوشبخت خواهد کرد
اگر چه کار سختی است
و من را
 آرام می کند
اگر چه غیر ممکن است
گفتم
دوباره گفتم
و بار دیگر گفتم
و این بود پایان بندی شعر من 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]