آمد مقابل ما ایستاد پرهنش را گشود و گفت "فاتوا بسوره من مثلی از اینها که اینجا نوشته" بعد دو تای سینه هایش را از از هم گشود و ما را نگاه کرد. استاد خجل شد. و شاگرد خجل شد و ما خجل شدیم و کتاب خجل شد. و همچنان بسته مانده ایم و بعد که رفت یکی از ما خندید و گفت "حدیثی خواندم از کتاب شیخنا و ..."  بانگ از آسمان برخاست که "خاموش" ما نفهمیدیم آنان از ما که شنیدند دیوانه گشتند... 
    
  
  
  [+] --------------------------------- 
   
   
   [0]