Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 

آمده
دریده
بر دمیده
و رفته باز
خداوندا
خداوندا
سپاسگزار ام
کاینگونه زیبا
عدالت نداری
 
روشنای آتش
حلقه ی طمع کار آتش
و مرد لخت پچ‌پچ‌کننده
مثلث احضار شیطان و گرگ است
برف
زیر پای گرگ
مثل گرت و خاک
خرگوش های بی خیال تهرانی را
اهواز می کند
 
برای تو
چراغ ها را
و آتش را
خاموش کرده ام
و مثل مرد ابله چاقی
به دانه دانه ی دندانهات
غمگین و طمع‌کارم
بیا
بدر
و رد شو
انگار
هرگاز
نبوده‌نبوده‌هرگزنبوده‌ات باشم
 
می گوید این فرسنگ
آخرین فرسنگ‌ها ست
و می گوید
چند دور دیگر زدن
چرخ تشنه به ایستادن را
سیراب می سازد
می گوید
عصاکشان برو
و نایست
بالا باش
می گوید
و نمی گوید
و آهسته می گوید
در گیسوانم باد
 

خورده ام به درخت
و خورده ام به دیوار
و خورده ام به دیگر
اسب دریا نبودن
به اسب اژدها نبودن
به اسب تشنه ی ماهی خوار
اسب کنگره دار
چشمهای بزرگ دار
و باله دار راه ندار
خورده ام به انتهای دریا
به آتش دشت
خورده ام به اینکه
چاره راه مقابل
چاره راه دوربین
راه اسب ندارد
 
مرگ و دختر جوان

سرد
مثل ماری کم خواب
که زمستان
توی رودخانه افتاده
ودیده رد شدن یخ را
از دو سوی اندام‌اش
سرد
مثل احساس یخ بستن اشک
توی چشمهای زرد خرگوش‌آزار
مار
مار ترسیده از مردن
لفظان
توی دست های رودخانه افتاده

- دقت کن
به فلس های ارغوانی بر
عضلات گردان بیهوده
بیا
ببین هم
پره پره تلف گردیدن من را

- مارها در زمستان می خوابند
مارها در زمستان می میرند
پیچیدن در زمستان
و زنده بودن در زمستان
کشتار است
و تمام این زمستان
تمام فصل های سرد
تمام لحظه های نپیچیدن
در ولرم بی التفات‌ مخموریت
دقه دقه
لحظه های بی‌ماری است

 

اگر در
خودم
توی گردابم
غرق شوم در خود
بروم در خود
بچرخم در خود
و سکان من
 کنده شود
و پاروی من
برود
و بادبان من پاره شود
اگر سرنوشت من
نزدیک شود به نقطه ی تلخی
به کانون غمناک طوفان
همین
مگر در
خودم در
توی گردابم
غرق شوم در خود
وگرنه
این دریای لامصب
نای پایان ندارد
 

سردم شد
و تو را پوشیدم
و کمیته من را
پوشیده ی کامل دانست
و ارشادها
مرا نکردند
جهان
گرم و زیبا شد
با دانه های کوچک برف
با سروهای ایستاده ی برفی
با گرگ های نگهبان
ایستاده بر
چارسوی پشت بام ها
 
سیاه و چرک
جای دست باد
بر تن تپه های برفی می ماند
و خیس و سرد
دستکش پشمی
گرم و زیبا نمی ماند
و هیچکسی نمی تواند
قدمهای رفته را
از توی برف ها
نرفته کند
چون برف
لجوج و حریصانه
 موجود ابله و حساسی است

 
برف نمی آید
و مردها دستکش های پشمی‌اشان را می‌پوشند
و برف نیامده را
از پشت بام‌ها
به کوچه می ریزند
و بچه ها
توی برف نیامده
شیره می ریزند
و از برف نیامده
هیکل زشت چشم سیاه
دماغ هویج دار می سازند
و هیکل سیاه دماغ هویج دار
شبیه کارتون نمی شود
خسته می شوند
و دستهای بچه ها
مثل کارتون
سرخ و سرد می لرزد
و دست مردها
مثل کارتون
سرخ و سرد
به پارو و نرده می چسبد
و مادرها
فریاد می‌زنند
"تمام خانه
برف نیامده شد"
مردها ی سرد
روی بخاری می نشینند
و در زمستانی غمگین
با بچه های سرد
درباره ی برفی که نیامده
حرف می زنند

 

گیاهان ادامه ی حیات زمین اند
سنجاب ها ادامه ی زمین اند
و سر شاخه ها
دهان تشنه ی زمین اند
برگ برگ
زبان تشنه ی زمین اند
سمت آسمان
و مویرگ درختان
بدون اینکه آسمان بداند دارد
رنگ آبی را
در وجود خاک
رز ریق می کند


 

بادبان نداریم
توپ نداریم
پارو نداریم
دریانوردها را
پری ها بردند
سکان را
هشت پای دریا کند
و اژدهای نوک کشتی
پرواز کرده
رفته است
بادبان نداریم
اما
کاپیتان
هنوز توی کابین است
طوطی مخصوصی
بر شانه
و دندان نارنجی رنگش
دندان نارنجی رنگ شیرین اش
و شمشیر خونین‌اش
هنوز او
 اینجاست
هنوز در کمد نقشه دارد
و روی نقشه هاش ضربدر دارد
هنوز می تواند
ملوانی
گره بزند دریا را
هنوز خودت را
فتحیده و
اسیریده و
بر درخت ها بستیده و
زجر کشیده ببین
جزیره ی سحرآمیز
 
برای اسب لاغرت
مهمیزهای تازه بخر
و به رد خون
توی جاده نگاه کن
که نقطه نقطه
روی جاده
نمی توانم
نمی توانم
نمی توانم
رفتن‌اش را نوشته است
 
یک شعر عاشقانه ی باکلاس بدون اشاره ی کوچکی به کون بزرگ

و دیگران بگویند
از ما تنها
دیگران بگویند
تن ها
همین دو تن تن‌ها بودند
که با هم حرف زدن تا صبح
و قهوه خوردن تا صبح
و دیگران بگویند
که تنها
آن زوج عمیقن روشنفکر
درگیر حرف‌های عمیق هم بودند
دیالوگ های عمیق مناسب برای بایو ‌Bio
مثل سارت و بوار

- عمیقن متاسفم ولی برای آوردن کامل اسم جای کافی نداشتم احساس مزخرفی دارم نسبت به شکل کلمات ولی در این شعر می خواستم که اسم کامل بیاورم چون اسم های کامل باکلاس وتنها هستند
و تنهایی خیلی زیباست -

تنهایی با تو اما خیلی زیباست
حتی اگر تمام مردم دنیا اینجا باشند
تنهایی
با تو اما
خیلی زیباست

 

و از تمام سمت ها
به سوی من آمد
از تمام درهای خانه همزمان وارد شد
و در آنی به من رسید
این همه گرگ
برای شکار پروانه ای کوچک
 

آدم شاخی است
برود اگر بر‌نمی گردد
وقتی رفت
مثل عن ها
گریه کن
ودر دامن وی بیامیز
می رود
چون شاخ است
ولی زیباتر خواهد بود
اگر وقت رفتن
کسی
آویز رد پا و دامن‌اش باشد


 

اگر همان آسانسوری که می دانی
چهار طبقه پایینتر می رفت
مردم پارکینگ
 تکه های پاره پاره از گرگی ابله را
چسبیده
 به آینه ها و دکمه ها می دیدند
که در خیال خام مهربانی اژدهایی فرتوت
قطعه قطعه گردیده

 
احتمالن به دختر بعدی می گویم
زشت و
عن و
دیوانه بوده ای
احتمالن می گویم تمام تن ام 
علی الخصوص گردنم
همیشه کبود بوده احتمالن
درباره ی چرت و پرت ها و
حرف های مهمل‌ات 
حرف می زنم
بعد می گویم
"زنیکه ی احمق"
بعد می گویم
"زنیکه ی احمق"
بعد لبخند می زنم
و در سکوت
به فنجان تاریک قهوه
خیره می شوم


 
مثل مرده ای
که از قبر و مار می ترسد
و هنوز هیچ ماری
روی سینه اش نخوابیده
مثل مرده ای که هنوز
کم‌کم تازه
موش‌ها
لب می زنند هنوز
مثل مرده ای
که کم‌کم
نایش را
احساس می کند
مثل مرده ای که
روح اش حلول می کند و بعد
دوباره از وی به زور
کشیده می شود به درد

- به راستی
عذاب کشیدن روح از ناخن
بالاترین عذاب هاست

 
غروب تهران نارنجی است
غروب تهران دیگر
اشتیاق آتش ندارد نارنجیش
غروب تهران
سر به شانه ی خودش گذاشته
نشسته در زیر آوارهای خود
تا خودش بیاید خودش را...
غروب تهران دارد
دست و پا می زند
میان سیاهی
تا خودش را...
غروب تهران
در ترافیک تهران
با چشمهای سرخ تهرانی می میرد
غروب تهران
اما
دیگر خودش را...
 
حیرانی
دارد
ویرانی را
چنگ می زند

- باور نمی کنم
سبیل تو را
چای خوردن تو را
جهان طبیعی نیست
حالا که مرده ای

مردها برای آتش نرفتند
مرد
مثل گرگ
دشمن گرماست

- شاید هنوز زنده اند نه؟
ممکن است هنوز
زنده باشند
ممکن است آن پایین
چای و سماور گذاشته باشند
دستهای زفت شان را
به هم کشیده باشند
نفس کشیده باشند
گریه کرده باشند
نه؟
هنوز ممکن است گریه کرده باشند

- باور نمی کنم
من تهران‌ام
قهرمان زرد پوش دونده
مرد تبردار
مرد
تا تبر داشته باشد نمی میرد

- خدایا
 نذر می کنم
اگر زنده بود
اگر توانسته بود
هزار سال
با گلوی فشرده زنده بماند
اگر بیدار شد هنوز
چشمهای سوزانیده اش می دید
 نذر می کنم
دوباره چادر می پوشم
شمع می گذارم براش
باز
دست از آواز و
گریه بر می دارم

گرگ ها
مثل ارواح مست
دور آتش ها
گشت و دایره می گیرند

آتش
صبورانه
مست از
خاکستر و
تبرها و
گریه ها و
مردهاست
 
بی تفاوت تر و
 مستولی تر
گرگ
دره ای را نگاه می کند
که مردان لنگان بسیاری در آن
کون خیزه می کنند
پیرمردهای زفت
برف در جانشان رفته
تفنگهای سنگین
به انگشتهای سرد سرخ‌شان چسبیده
و رویای لوبیای داغ و قهوه
دندان‌های‌شان را می لرزاند
بی تفاوت تر و مستولی تر
گرگ
دره ای را
نگاه می‌کند
که از اراده و ناامیدی آکنده است

کار زیاد هست -
جهان دارد برای من می‌جنبد
ماه دارد کم‌کم
برای من می آید بیرون
سکوت دنیا دارد
درد می کند به ق‍صد زوزه های nak'shide

بی تفاوت تر و
 مستولی تر
گرگ
دره را نگاه می کند

 
و بر سینه ی من
تاتوی پیرمرد اندوهگین و صامت
حیران
تتوی چرخان اژدهایی را می دید
که از دره ها و کوههات می گذشت

- چگونه بر تو نوشته اینگونه زیبا دنیا؟
چگونه دنیا مصر
 در میان کوه و دره های تو می چرخد؟



 
اسب های گردان دنیا
با چشمهای خاکستری رنگ بی احساس
یراقهای ارزان فلزی
طلای رنگ و رو رفته
پلاستیک سرما
دنیا
جز صدای آرام سینتی سایزری از مد افتاده
چیز دیگری نداشت
نه آنقدر سریع بود
که باد در گیسوان من بیافتاند
حتی به قدر کافی
پاییز نبود که غمگین‌اش باشم
دنیا
آن قدر بیهوده بود
که مهم نبود
من دیگر
کار تازه ای نکرده ام

 
چیزی ننوشتم
شرکت نرفتم
حتی نخوابیدم
حتی سرم که گیج رفت
در دوار رفتن
جیغ نمی کشیدم
مثل بچگی
و خودم را از دست
به اسب ها حلقه نمی‌کردم
زیرا برا من
بچگی گذشته
و برق شادمانی
از چشمهای اسب‌ها
رخت بسته است
امروز مثل پیرها
با دقت
سبیل هام را
تراشیدم
بعد مثل پیرمردها
یاد مایملک‌ام افتادم
حریصانه
بر شکم دست کشیدم
و جهان‌ام از تو
آکنده گردید


 
و توی روزنامه ها می نویسند
زنی
زن خفنی
کمر باریک
مو کوتا
سر گذارنده بر شانه
آرام‌ات طوری
و اخم کننده
به گا دهنده طور
که انحنای عمیق کونش
و التقای مهبل با غایت
پاره خط افزای این / تا آن سوراخ
نرم و شادی افزای و بوسنده است
حتی می نویسند
آن زن
چاک سینه دار
- وقتی
 پیراهنش را
بسیار باز می گذارد -
حتی
اهل بحث
- اگر حالش بود -
 می نویسند
زنی
زن خفنی
ماشین حسابش را
هر شب
وقت زیباتر خوابیدن
لای لاش کونش می گذارد
آخرش روزنامه‌گارها
درباره ی مرا
داستان من را
فرت‌فرت و تند‌تند
می‌نویسند
آخرش
 عکس تو
در تمام صفحه ی اول هاست

 
مکث می کنم
و می پرسم
"چی؟"
و دوباره سعی می‌کنم
مثل الان ها باشم
با‌کلاس باشم
افتخار داشته باشم
و لنگ های نازکی در کنار صورتم باشد
روزی که می گویی
که گفته بودی
و باید می شنیدم
یعنی الان باید شنیده باشم که گفتی
"سعی باید کنی که مثل آدم باشی"

- منظورت از آدم واقعن این بود؟
من آن موقع 
یعنی الان 
دقیقن نفهمیده بودم
منظورت از آدم عینن این بود؟ -

مکث می کنم آن موقع
وانمود می کنم
معنی آدم را می فهمم
سرم را می‌اندازم پایین
و لبخند می زنم 
خوشحال می شوم اولاخ
که تو
معنی دردهای آدم را نمی فهمی
 
صدف صدف جنازه
زیر بار موجها
لب لب خون
خسته ی دندان دست
روی دست
روی دست
بالای دست
بسیار است

صدف صدف
تا آب
جنازه ی مردهای مرده است
ردیف پنگوئن های مات
کوسه های پی گیر
ردیف خرچنگهایی که
جنازه های مرمرین صدف ها را
به دوش می کشند

بچه ها
آمدند برای بازی
و ساحل را
و شن ها را
و قلعه های شنی را
مستانه ویران کردند

 

مهتاب آمد
صدای ‌ات کرد
دید که نیستی
نرفت ماند
مهتاب لازم است
وقتی که نیستی
 

از روی نوشته اسم ‌من را خواندند

"بیا بیا کفتار
بیا کفتار
مرد غمگین کف کرده
بیا و سخن بگو"

دریا
دریا اما
دور از آنان
ایستاده بود
سینه پر نهنگ
موج دار دار
هزار حرف
کف در دهانش
 

ترس
دامان زرد لطیفش را
گشود از ما
و ما 
مثل خرده های شیرینی
فریاد زنان روی فرش ریختیم
من در کنار گلبرگ های عنابی قالی
تو دور از من
در میان سفیدها
خورشید
کم‌کم می‌آمد
و سایه ها کم‌کم
بلندتر می شد

- وقتی که دانه ی شیرینی باشی
و از دامن سرد ترس 
افتاده باشی
سایه های دراز غروب
معنای تلخی دارند -

آمدند مردم
ناهار خوردند مردم
خستگی در کردند
تشک پهن کردند
و از دامن زرد ترس
 ما
من در کنار گلبرگ عنابی
تو در میان سفیدها
تو
 دور از من
میان سفیدها

 

و تاج من
و قلعه ی من
حصارهای من
اسب من
و نیزه ی من است
و هر کس بیاید بر کوه
من را
در قصر زیبای دانایم دیده
که بسیار گریسته
بسیار استرس دارد

- برای مامانش
مامان قصرها
برای قصرها مهم هستند
مامان قصرها
تصمیم های اشتباه می گیرند
مثل گربه ها
و توی دردسر می افتند
مثل گربه ها
وقصر را
با سری که درد می کند تنها می گذارند -

و من که
روحی
پفی و تاج دار و خسته هستم حتی
خاک را
فوت نکرده ام از روی تاقچه هاش
اما من که
روحی
پفی و تاج دار و خسته هستم حتی
نرفته ام
یعنی رفته ام گاهی شبها
مثل سایه ی محوی بر ایوانش
ولی مرا کسی ندیده

 
قهرمان نبودن
مردن
و قهرمان نبودن بودن
مثل ایده ی شعری
که از جان شاعری پریده
و بر نمی گردد
 
من رانندگی نمی دانم
رانندگی بی من ولی زیباست
سوت می زند
نوار می گذارد
مثل سگها
سرش را می دهد بیرون
گیسهاش را به طوفان می سپارد
و در تمام جاده های جهان
هفتاد مایل می رود بی من



 

و بر تپه
آنجا که
گرگ ایستاده بود
توده ی مومن وار
از حریر و خاکستر
سیاه و سفید پرندگانی پیدا شد
با چشمهای بی تفاوت آبی
که برف را
سه گانه های پنجه گذاشته بودند
و دشت از صدای فریاد وحوش دریا پر شد
اب پر شد
و تا سینه امد
و از ما
هر کسی که غوص می دانست
توی دریا رفت
مادر توی دریا رفت
میمون توی دریا رفت
فک توی دریا رفت
و ماهی اما
که اسمش دریا بود
توی موج رستگار شد

 
سردار
کردار ماه دوست داشت
قدم قدم
 بی دلیل
 آرام
در میان جاده ی مرطوب
خش‌خش خواب مرغ های خفته
و سردی لطیف خاک
و ریختن قطره ی تاریک
بعد محو موج
سپس آرامش
سردار
به تیغه ی سفید فلز نگاه کرد
به خانه اش که
مثل مشعل در شب می سوخت
به مزارعش که مال او نبودند
به ارتشی که
توی دشت مرده بودند
و فکر کرد
چه زیبا
فلز می تواند
رهاند تن را
از تشویش
 
خندیدن
و در منزل حبیب بوالهوسی
شاشیدن
اثبات ماه چارده از پشت
شق القمر کردن
فکورانه
چار ده وی را
از دوازی ده تا یاز
باس بوسیدن تا یا
و بردواشتن یا
که یا
انتهای حروف شعر نیست
که هرابجد
علاوه بر هوز
 حطی
A تا Z دارد

خندیدن
و زید بوالهوس را
در گیر و دار گیسهاش
در گریدن


 
مبهوت این که نمی گویی




Alec Soth 

Natalia, Paris Fashion Week. 2007
 

یکی از ما دو نفر ترسیده
یکی از ما
که لب های درشت قرمز
و کون قلمبه دارد
از آن یکی ترسیده
و لرزش درش راه اوفتاده سرد
آبی
رگ
 فرو رفته در سینه هاش
یکی از ما
هر چه کرده یادش نیامده چرا
و از نیامدن شب را
خسته کرده تا دم صبحی
یکی از ما
انتقام نیایش های بی پاسخش را
بعدن
از آن یکی دیگر ما
قسی قلبانه
به نیشتر کشیدن خواهد
 
گورخواه

هر مرگ
ادامه ی مرگ دیگری است
و تعدد مرگ
تازه
خشک و چروک می‌کند آدم را
و انگشت آدم
شعله ی قرمز
سیگار بعد از غروب آدم است

آه
اگر کمی مثل آدم‌تر وزیده بودی باد
اگر ما را
مغشوش خاکستر و استخوان را
توی قبر ریخته بودی
گل نمی شدیم
و دستهای سفید از ما
قبرکن نمی‌ساخت
 

گرگ از زمان راضی است
آن کس که
عابر را می کشد سرماست
آن کس که
عابر را می کشد ترس است
آن کس که
عابر را می کشد تنهایی است
گرگ از
گذشت زمان راضی است


 

یخ بسته دندانهام
بر تن سخت بی خیالت
و زبان صورتی رنگ ام دیگر
نمی پیچد بر تو

- زبان صورتی رنگ من یادت هست؟
وقتی که چشمهام را
توی لیوان آب کوچکی
بالای تختخواب می گذاشتیم
و تلخ و ترش و شور
من
حال تو را دائم
از تو می پرسیدم؟ -

اولاخ
نهنگ بزرگ دریایی
به جای فک
در هوا
تکه ای یخ را
به دندان گرفته
و حالا تمام نیمه شب
از زبانش
از سفیدی کوهستان آویزان است

 
و هر کلمه
مامان کلمات بعدی است
سه می زاید
چار قلو می زاید
و از هم گشوده و خوشحال
در میان ملافه می افتد

 

استعاره ای
کمر باریک و کون بزرگ لازم است
تا تو را
در شعر من بگذارد
استعاره ای
خون بریز و گاز گیر و دندان دار
استعاره ای گوشتی
با حرفهای قرمز آبدار
در جانش

کلمات من
قوی هستند
استعارات من
پر دارند
استعارات من
پروانه اند
غمگین اند
عمیق اند
معنا دارند

مرا
لطفن
مرا انتخاب کن
 

پرنده ای زیبا
برای رفع تابستانی از باغی کافی است
پیراهنی در آورده
می تواند شادمانی آدم را بسازد
شهادتی ساده
می تواند عکس ادم را
بزارد به سینه های روزنامه ها
بوسه ای حتی
می تواند جلال همتی کند کافکا را
جهان گاهی زنی کوچک اندام است
که مثل سنجابی
در شیارهای آدم
رخنه می کند و می ماند

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM