Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 

سیاه سیم های برق را
با کلاغ های بیمار دانه دانه نشسته
گز گز کن و بیا 
تا
به من برسی
به مژژه های دردناک چشمهام
ترک های پوستم
دوستم
رفیق معمولی ام
دیوسرخ شورت خاکی پوشنده
بیا تا 
من
مثل تک درخت ایستاده بر
انحنای جاده ی کمرت
نوشنده ی تمام جوب هات
شبیه هیچکس نخواهم ماند
جهان
از طره های من پر
من
التقاط قاط شمس و مولانام
کابوس پری های تشنه ی صحرا
گیس بیشتر کمی 
گردان
گرد شمع های سوخته
سیاه قیل زخمهای شمع هام
و اشکهام
که روی دستهام 
سگ نمک زده است
عین دریانوردهای تو کف پری دریایی
مثل وال های مرده در صحرا
 

مرا بنوشید
من شراب تلخ صوفی هستم
یا میترا
یا رقیه
شراب ام به هر حال
خواب می روید
غم روی صورت تان می شیند
تشنه می شویدتر
مست می شوید تر
و تر شدگی
شعرهای تان را
بهتر خواهد کرد
 
باز
شورت غمگین خاکستری رنگش را می پوشد
و با تی شرت تشنه ی قرمز
غلت می زند
مثل خرها در ملافه ها
باز هم
من نبوده ام
و مثل عن ها
برهنگی هایش را
لای ملافه هایی که
عاشق اش نبوده اند
حرام کرده است

 

فداکس

مثل نامه ای شرمنده
که تنها
بر سینه
دو قطره اشک کوچک دارد
کلمات از من گریخته دارم برات
زشت و لنگ و پتی پا
همانگونه ای که
دوستم نداری

مثل نامه ای شرمنده
با دوخط ساده ی لرزان برپشتم
که شهر توست
خیابان توست
کوچه ی توست
و پلاک خانه ات

مثل نامه ای سبک
که از نبود کلمات
رنج می برد
و اما رنجور
شیارهای خط آبی را
برایت آورده

مثل نامه ای دارم
از سکوت آنچه باید
سخن بگوید
افسوس ام

 
آل ایل - بریزژاییل

آنچه را که نمی دانم"
از او خواهم پرسید
اگر از سفر
به مراتب سریعتر برگردند"
مرد کچل
به مردم خیآبان می گفت

- تمام مردم دون پایه این طور اند
کارمندهای خوب
بیم فراوان
بی خوابی
اختلاف خانوادگی
ریزش مو
تنبان راه راه
شام حاضری دارند-

جور نامفهومی
رئیس زیر لب گفته بود
سریعتر می آید
به بهانه ی مرضی
قندی
تصادفی
دکتری
سرطانی

- فهمبدن آدم ها
همیشه یک دقیقه بعد مردن
اتفاق می افتد
کارت را می زنی
و نگاهبان آه می کشد
و ساعت را
نگاه می کند
و بر شیشه ی عینک یک چشمیش
دستمال می کشد -

"دیر کرده اند
قول داده بوده اند
که می آیند
کار کوچکی دارم
التفات کوچکی بکنند
امضای نامه ای
خلاص تاوانی
اعدام مسئولیتی
پایان کاری"

 

می رویم دعا
دعا کار آسانی است
برای قلب های خیلی سبک
مثل ما
دعا کار آسانی است
می رویم دعا
و بعد دعا اگر باران بارید
ما هم گریه کرده
عاشق و رمانس و باقی قضایا تا صبح
و اگر احیانن
- که احتمالش کم است گفته باشم ولی حالا -
اگر باران نیامد
و دیگر
برای مکیدن حتی
قطره ای نداشتی
من
تشنه خواهم شد
و تو 
بهتر می دانی
بهتر از تمام دنیا که
تشنه ی من
خیلی
بی نهایت زیباست

اگر دعا کردیم
و باران نیامد
چشم هات را ببند
و تشنگی را ببین
که مثل اسب ها
می دود در دشت
تا ابد
هر شب ها
 

همین دستهای لاغرم را که
می گویی
بوی خاک می دهند
دستهای ام را
از خاک و خاکستر
تمیز می شورم
و با گیره
وصل می کنم به بند
باد توی انگشتهام می آید
و دستهام
از توی بالکن آرام
جیر جیر
جیر جیر
صدات می کنند

تو می آیی
مثل مارها
و در گوش دستهام
نفس می کشی
بعد
گرگ های دستهای شسته ی من
از نفس های مار
بیدار می شوند
و مار نفس کشیده را
جرواجر و
پاره پاره می کنند
 

مغرور و
عرق ریزان
همچون کنیزی که
نفس زنان
کیر صاحب اش را
در تمام سوراخ های دردناک اش پذیرفته
تسمه ی باریک دور گردن من
تو را
فریاد می زند طور لاغری

- موهام را بلند کرده ام براتان
و ناخن کوچک پام را
لاک صورتی زدم
خسته اتان کرده ام
ببخشید
تشنه ام کمی
می شود گاهی
مرا هم ببوسید؟

 

مردم ندیده اند
ولی
باور کن
جوانه ای
که
 لطیف ترین گیاه های دنیاست
در زیر این تپه ی عفین کلمات تکراری مدفونت است
مردم ندیده اند
ولی 
باور کن 
من
واقعن
گاهی
به طور ملایمی
شاعر  خوبی هستم

- آمد
نگاه کرد مرا
سرش را به سنگ گذاشت
و غروب آفتاب را
در تمام جهات جهان تصور کرد

 

و ناخدا
تکه های بادبان اش را
مثل دختری که تکه تورهای پیراهن اش را
ناامیدانه چسبیده

- طوفان
هر چه داشتی را از تو می گیرد
توپ های ات
بادبان های ات
پول های ات
ملوان های ات
و به تو تنها
تشنگی خواهد داد
و اقیانوسی از کلمات
تا در اعماق اش
بیارامی
 
Boosbarato

می مکم تو را
هورت
 می مکم تو را
مثل پمپ های کس کش
که میدان نفتی را
 مکیده اند
و مثل دختران بچه
که داستان تازه
 خریده اند
و بچه های پسر
که پورن هاب را

می مک ام تو را
از شریح دستهات هورت
و تکه های استخوانت را
فرو می کنم بر تن
مثل خارپشت ها
و دردم را
عین جریان برق
فرو می کنم
در جوارح هات
و تو
مثل فیلم های تلخ
داد می کشی به باران ها
و باران
سر می زند
 در جوارح ات
و چکه می کند
از تمام چکه گاه گاه هات

می مکم تو را
و تشنه تر می شوم از تو
چون تو
جنده ی گناه کار
عن
ماده گرگ
ستاره ای که نباید را
بر زمین کشیده
رگی که نباید را
جا به جا بریده
الهه ی بز را
به خواب های تلخ
احضار کرده ای

 

ماده گرگ
برای دشت زوزه کشید

- خوبت شد دشت؟
زوزه خواسته بودی نه؟
خوبت شد؟
ماه ات که در نیاید
چه کاره می شوی؟
بدون ماه
خرافات اتفاق نمی افتد
و هیچ چیز سفیدی برای نگاه کردن از شانه ی راست توی آینه نیست
و شکستن کاسه ی چینی بر سنگ
و تلاش بیهوده بر احضار
روحی را
از توی قبر در نمی آرد
خونت را
تازه خون ات را
که توی رودها جاری است
نمی مکد خرگوش دندان هاش
دیگر
هیچ از لمس تو تازه
قرمز نمی شود

ماده گرگ
برای دشت  زوزه کشید
و جوارح دشت
از التماس لمس
 لرزش گرفته است


 

ملافه را
پس خواهد
زد از صورت  کلمات
و دست می کشد خواهد
روی صورت کلمات
و پیشانی داغ ات را
فوت خواهد کرد

گفته
جمعه می آید
و به اجساد مرده هات دست خواهد زد


 

کلمات من نادان اند
اهل فکر و فلسفه نیستند مثل اتریشی ها
کلمات من
مثل مکزیکی ها
نادان اند
اسب سوار می شوند هنوز
سبیل قیطانی دارند
شب می آیند
و گیتار می زنند زیر پنجره
و دامن چین چین بلندت را
مثل مست ها
توی دست می گیرند

کلمات آب نمی خورند آمیگو
کلمات فتح نمی کنند آمیگو
توی فیلمنامه گفته
کلمات
 توی صبح دنیا می آیند
و در غروب
کودک و نادان
توی دامن می میرند

 

این مسیر واصل شدن که احتمالن تو را ترسانده و دیوانه کرده طبیعی است که تو را ترسانده و دیوانه می کند. شاید این عطار بازی ها عشق را بی معنا می سازد و احتمالن می سازد. در نگاه بهتر فی الواقع متن به واقعه ارجحیت می یابد در عشق. نتیجه طبیعی اش این است که عرفای عطار از اویس تا تهش هیچکدام بهشت نمی روند تحت هیچ عنوانی و حالی هم به خدا نمی دهند به هیچ صورت ولی داستان زیبا می شود شرح و شطح حرف هایشان فی الواقع چبزی که دست طرف را مِی گیرد از عشق کمی تف و اراجیف این گف است که آنهم فراموش می شود بعد مدتی
چیزی که دست این یکی طرف را می گیرد قسمتی از خودش است تصویر مهربان بالنسبه ترسناکی است که توی آب رودخانه دیده در سایه ی سازش. خلاصه همانجور که توضیح می دهم همیشه این است که شعر آنقدر درگبر و بار نمایش خود بیافتد که تمام آثار مخ زنی و ابزاری کلمه حذف شود از آن خلص خالص خودش بماند فقط برای خودش 
 

ناامیدانه
دوست ات خواهم داشت
چون خری کچل
که عاشق مهتاب است
و آبگاه داغ ام را
مثل خر ها
به سنگ ها خواهم مالید
و در دره ها
عر خواهم زد
و چشمهای مرطوب ام را
نشان مردم عابر خواهم داد
و علف نخورده خواهم دوید توی دشت ها
و خط عبورم بر دشت
تنها نشانه ای است
که ماه از دیوانه می بیند

نا امیدانه
دوست ات خواهم داشت
و طناب هام را
پاره کرده
 به رودخانه خواهم زد
خیس خواهم شد
به جاده خواهم زد
گلی خواهم شد
سرما خواهم خورد
خر تب کرده خواهم شد
خر از خارهای راه ها زخمی
و بر تمام زخم هام
صبر خواهم کرد
در تمام اصطبل ها خواهم خوابید

ماه
می آید به پنجره
و از پنجره
خر زخمی خود را
نگاه و بوس خواهد کرد
می دانم
می دانم
خرم
ولی این چیزها را می دانم
 

تو را مثل موش
بگذارم بر
کف دستهام
یا مثل دستمال چایی
روی چشم ام
و نازت کنم
و بگویم
"آخیش"

تمام شعرهام فدای اینکه


تو را مثل موش
بگذارم بر
کف دستهام
یا مثل دستمال چایی
روی چشم ام
و نازت کنم
و بگویم
"آخیش"


 
میر زا بزرگ خان 2

و سوزن سوزن
پشمهاش
درمیان چشمهاش
کاج
از زمین بلند شد

{ صدای قدم های کاج در میان گل و شل صدای صاف شراب بود}
"تاک...
تاک...
تاک...
تاک حسین...
تاک...

تاک...
تاک...
تاک...
تاک حسین...
تاک..."

و اشک اشک
از رگهاش
پیچیده بر دل بیمارش
کاج
از زمین بلند شد

{صدای ترسیده ی یک آدم نفهم که از صدایی که شنیده خاطره می گوید}
"و صدای خش
 زمین را پرکرد
و صدای برگهای ریز
و صدای قدمهای سنگین عابرین
و تمام عابرین جهان
از تمام برگها رفتند"

{صدای یک دکتری چیزی}
"کاج از کج
تن ها شد
بیش از آنچه تن می توانست
بیش از آنکه  می توانستند"

و خنجر خنجر
تبرهای عابرین
دست به دست شد
و آتش آتش
شعله ها
پروانه را
انتظار می کشیدند
 

می توانی
می شد
دوست دختر چه گوارا باشی
مسحور انقلاب شوی
مسحور مسلسل کهنه
سحر صدای گرگ ها
و کلاه های پوستی
گرمای غریب استوا
می آمد به تو حتی
که دوست دختر شاعری واقعی باشی
زیر پوش ساده ای بپوشی
گله بگذاری درباره ی دخترهاش
اشک بریزی
و وقتی برات
برای آرامش اعصاب ات
جوشانده آورده
از اینکه زیر پوشی زپرتی
 تو را
اینهمه زیبا کرده
شادمان باشی
لنگ هات را
روی مبل دراز کنی
و در حد سر گذاشتن به شانه
شآعر دختربازت را
آزاد بگذاری

می توانی
می توانستی
آخر این شعر "ولی" نگذاری
اگر من انقدر آدم خفنی نبودم

 
عادی شدن
و منطقی شدن
فحش خوار و مادر است برای شاعرها
مادرم زن خوبی است
به مادرم حرف های بد نزنید
 

همه چیز
در سکوت
ریختن گلبرگ بر جاده در سکوت
و تشنه ماندن شیر های آب در سکوت
و فریاد پروانه در سکوت
و رفتن دشنه در گلوی نگهبان ها

همه چیز
از سکوت آغاز می شود
در سکوت تمام می شود
و در سکوت ادامه می یابد

همه چیز خیلی خوب است
فقط پسرک
قهرمان امان یادت هست؟
همان که همیشه
کوچه از صدای صحبت اش پر بود؟
 
شمشیرم
و اسبم از روی پل افتاد
و راه زیادی تا
قصر جادوگر بود
یورک شایر تا لندن
خط تاکسی نداشت
و کاروان بعدی هم
ماه دیگر می آمد
تشنه ام شد
و تلخی آبجو
خواست دلم
و فراموشی
و اینکه کاش
پیش تو
توی قصر بزرگ
مانده بودم


 
پیامبر
نور داشت
مار داشت
اما دیگر
عصا نداشت

- ببین موسی
سخت نیست
عصایت را
سوی نیل می گیری
فریاد می زنی کمی
باد می آید
لای ریش و موهایت
بعد
نیل
از وسط تکه می شود

پیامبر
نور داشت
مار داشت
اما دیگر
عصا نداشت
 
از هر گز نبودگی

گریستم
و دیدم که نیستم
رفتیده بودی
میدان انقلاب
که هنوز
پر از کتاب های تست تخمی بود
ساندویچ های بدمزه
صدای بوق ماشینها
و ذرات معلق در هوا
ظهر بود
گرم بود
مثل هر روز دیگر شهر
که توی خیابان می رفتیم
ظهر بود
گریستم
و دیدم که نیستم
 

پاره پاره می کند
و دلش خون خواسته
و بوی تو را
بوی شاخه ای از درخت را
که زیر پای گوزنها شکسته
از دورها شنیده است

- درک می کنم حالت را
تو
سگی بزرگ خواسته ای
برای تنها نبودن
برای شکار
برای بازی 
کارهای فان
ولی سگ که
از همان اول
آدم را
از گلو نمی گیرد

و این جنازه ی توست؟
البته
و این خون توست آیا که دارد؟
بدیهتن
و این تویی آیا باز
که از لانه ای به لانه ای کشیده می شوی؟
هان؟
کی؟
من؟

- به من بگو لطفن
دندان
با گلوی گوزن ها چه می کند؟
حالا که کشته شدی
و برف هم بر تو
باریده بوده
بگو
چکار کند شاعر
با شعری که
قلپ قلپ می ریزد از گلو
و هر چه صبر می کند پایان نمی گیرد

 
زمان رفتن رسیده بود و
من نرفتم
تا دوباره زمان رفتن رسید و من
نشسته بودم هنوز
بار سومی اما
که زمان رفتن رسیده بود
شمشیر کافی نداشتم
الکی که آدم
نمی رود کربلا
نماز نخوانده داشتم و بچه ها تازه
بار چارم
راه کربلا دور بود
بار پنجم خسته بودم
علاوه بر آن
تازه باران هم می آمد
علاوه بر آن هر بار...


زمان رفتن رسیده بود
در هر تمام هر لحظه
و کوفه
مغموم و ساکت
راه کربلا را
نگاه غمزده می کرد

 
از پرده های نرم خانه
برات
شورت گنده بسازیم
و از لبان خشک صورتی رنگم
برات
بوسه بسازیم
و دقت کنیم
گلش
دقیق
لای پات بیافتد

 

دیوانه بودن
با دیوانه ی کون گنده بودن
با دیوانه ی کون گنده ی تو بودن
فرق دارد
من هر سه تایش هستم
 

برایت اژدها خریده ام
اژدهای سفید چینی
سبیل دار
قلب صورتی دار
سوراخ دماغ گرد دار
رفته ام لنگان
و از سهروردی برای خودم
بزرگترین قلب دنیا را
و کاغذ فراوان کادو خریده ام
قلبم را 
که رمانتیک ترین قلب دنیاست
و عین پاچه های تو صورتی است را
کادو نموده ام برات
قلبی که از سهروردی خریده ام
اسمال است
ولی برای زنده ماندن من کافی است
 
جور صاف و ثابتی غمگین ام
مثل خط بیمار افق
در غروب های جمعه بعد از ظهر
و ناتوان ام از
بیان غمگنانگی 
وگرنه می گفتم
چاپ می کردم و تیراژ داشت
کتاب فروش های انقلاب و
منتقدهای روزنامه و
منصفین ارشاد و
مردم کتاب خوان پرفسور
که همه اشان از ریش
قاطع و شبیه براهنی هستند
همه 
خیلی گریه می کردند
و کتاب من
به سبدهای غذایی خانوار ها
اضافه می شد

با بیان غمگینی
جور سنگین و
دیوانه ای غم دارم
مثل پالیکار
با بار بزرگ هندوانه
هندوانه ی سفید تلخ
با غمی هندوانه ای
که قاچ نمی شود
فهمیده نمی شود
و فقط 
چروکیده و
برده می گردد

 
خواهیده


Alex Majoli
USA. New York City. 2005. High-end escort Natalia MCLENNAN.

Labels:

 

ببین
من الان
سالمند شاعری کنار خیابان ام
که آقا رضا گفته
"بیچاره
به زبان شعریش نرسیده"
من الان
شاعری خاموش فکرم
که علی رغم میل اش
ریش پرفسور ندارد

- مطمئنم اگر
آقا براهنی  اینجا بود
عینهو کتاب داستان هاش
اره ام می کرد
و کوت جنازه هام را
کوت خونین زنهای تکه تکه شده را
در حیات
آتش می زد

- فکر کن کمی علی
حیاط را نوشته ای حیات
فکر کن
بعد تو
مسعودی ها
درباره ات چه می گویند

- مسعودی را
سال پیش
توی یک مهمانی دیدم
مو بلند بود
مهربان بود
درس خوانده بود
و کاریزما داشت

- کاریزما؟

- بعله کاریزما
 
کنپاکی

پشه های شب
پشه های عشق آتش بی تاب
فانوس های کوچکشان
توی دست ها
و دستهای نازکشان
برگردن
سبک
رفته اند تمام مسیر را
و تلخ
از تمام مسیرها
باز گشته اند

- الان نباید بگویی انگار
نباید پی فروکردن
تعابیر تخمی ات باشی
نباید 
پشه را 
کون پشه را
کون پشه ی فانوس دست را
ربط بدهی به او
یا 
نرمی پشه را
ربط دهی به دستهای بیمارش
او تمام دنیا نیست
جهان پر از زوزه ی ماده گرگ هاست
پر از داستان های بامزه
الان اصلن نباید بگویی انگار

- همه چیز از یک پشه شروع شد
از نقطه ای
بی تاب و زرد و دور زن
بعد
کم کم
دشت پر از پشه شد
و هر نفس پشه در شش آدم می افتاد
توی پیراهن آدم
توی چشمهاش
زیر پلک

- روی تپه
مرد
صلیبی درخشان شبیه ماه بود
کمی
بی تاب تر و
طلایی تر

 

یک لحظه ای است توی زندگی که واقعی می شوند ادم های خیالاتی. دست بر می دارند و می گویند موچ ام ولش کن برویم سر کارهای واقعی شوخی و خنده و شاعری به جای خود ولش کن بزار یه نگاهی بیاندازیم ببینیم دنیا چی می گه

- همیشه فکر می کنم مشکل بزرگ رفتاری من با آدمها این است که آن لحظه ی کذایی اتفاق نمی افتد هیچوقت در من...
 

و جهان
مثل دختری دونده
زیبا و نفس زنان و لرزنده است
و جهان 
همانطور تلخ که بوده
گیسهای عرق کرده اش را
می زند از
صورتش کنار
و نفس می گیرد 
و جهان
با تلخی
دست می برد
و خون سرد مردم دنیا را
قلپ قلپ
نوشد می
انگار
بدبختی
مادربزرگ دخترش بوده

 

منطق می گوید
باید الان بمیرم برایت
منطق الاغ
منصف است
خرد دارد
و هیچ چیز از من نمی داند
منطق احمق
شبها
توی خوابم می آید

- منطق
شبها رو کاناپه می خوابد
ولی باز هم هر شب
شبها
می آید خوابم -

منطق احمق
بین حرف هاش تو را یادش میآید
و می گوید
"الاغ جان
کلاس دارد خوب اینطوری
چه فایده ادم
کثیف
و تنها
وقتی بمیرد که
رفته ای"

منطق الاغ
اصرار دارد باید
یک وقتی
که تاپ حاشیه دار توری می پوشی
منطق می گوید
تا فرصت هست
هر چه زودتر باید
 

دامن بپوش
برو
و ران هات را به من بده
تا با آن
بمیرم
مثل خارجی ها
که توی گیسهای مردم می میرند
نمی گویم نرو
ولی
قبل رفتن
ران هایت را

- که مثل خیلی گران نیلوفر ها
نرم و نازک است
و مثل نیلوفر مرطوب است
و شورت نمی پوشد مثل نیلوفر ها -

ران هات را به من بده
یا
دماغ و دستهام را
با خودت ببر






 
برای فریاد زدن باید دهان داشت
برای نشستن کون
برای انقلابی بودن گردن
برای مرد خانواده بودن کیر
شاعری ولی فقط تنها
چشمهای تشنه می خواهد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM