Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
عبدالعظیم
برای امثال من بزرگ است
مرا
کنار جیران به خاک بسپارید
ناصر
سبیل های تراشیده را دست کشید
و با لبخندی
از کناره ی چشمهای مفتون
شانه ی چپ را
نگاه کرد

گلستان کاخ
پاییز مانده بود

 
ابواب و اهالی بیخود نگران من نشوند در حین نوشتن اینها داشتم کیک موزی و قهوه می خوردم و دختر دید می زدم حالم هم خیلی خوب است
 
مردم این دوره و زمانه چقدر بی حس و حالند من اگر یکی را می دیدم که حالش مثل این لحظه ی من بود و داشت از پشت پنجره آسمان ابری نگاه می کرد سرم را می گذاشتم روی شانه اش و خوب گریه می کردم...
 
مطمئنم هنوز
اگر بروم تهران
تو را پیدا خواهم کرد

-دافهای سطحی ساده
میلاد نورند
وی اس سی اند
یا توی رختخواب -

حال خوابیدن ندارم
وی اس سی تاریک است
دوستش ندارم

خیال من
پای پله های برقی
ایستاده است
 

چقدر روزهایی که امتحان دارم غمگینم

به به این مثال سطحی و خوبی
برای دوری توست
 
منم
و تپه ای که بر شانه اش اسبی تنهاست
از سرزمینم
همین مانده
 
از ماه
تنها
لبخندی به جا مانده
و عجب غمی دارد
 
هیچ چیز را نبرد
تمام گوسفندهام را درید
و هیچ چیز نبرد
به درک
گله ی دریده را
کباب خواهم کرد
 
لجوجانه
در برف
با اشکهای یخزده

"مردم ده باید بدانند
کودکی که توی راه یخ زد
تمام زندگانی من بود"

 
گفت "درباره ی یک چیز بسیار غمگین صحبت کنید امروز زیاده از حد خوشحالم" یکی از بچه ها گفت "واقعن؟" جواب نداد و گریه افتاد
 

برای درخت بلندی که حتی اسمش را نمی دانم

درختها نمی میرند. همیشه آدم توی بچگیش همین را به خودش می گوید. درخت بلند نمی میرد مردن مال بوته های لوبیاست مال جوجه های زرد کوچک است آخرش مال گربه ایست که توی کوچه افتاده. فکر می کند آدم هزار سال دیگر هم که بیاید باز هم بلند همان درخت همیشه آنجاست تا دست بیاندازد دورش تکیه اش کند کنارش قدم بزند و لبخندش را نگاه کند.

آخرین باری که دیدمش دست کشید سرم و فوتم کرد. گفت سلامت باشید درست مثل اینکه آدم درخت دیده باشد توی راه مسافرت رفتن و برام منظره شد. زن بزرگ پیری بود و مطلقن پیرزن نبود تا ابد خوشحالم که زمین خوردنش را ندیده ام ولی رضوان که پیغام نوشته بود خفیف به خودم گفتم "آخ" مثل اینکه خبر آورده باشند سی و سه پل قبل اینکه دوباره ببینیش شکسته و واقعن احساس میکردم وقتی که برگردم درخت هنوز همانجاست با همان نگاه افراخته همان لبخند سرد

آخرین باری که دیدمش گفت "مواظب هم باشید"

خوشحالم هیچکس جز من نمی تواند عمق تلخی این جمله را در این لحظه احساس کند خیلی از غمهای بزرگ دنیا ظرفیت تحمل میخواهد

 
سنجابی
مرا نگاه کرد و
ترسید
آرام توی سایه رفت

 

قطار حلب
تکه هایی از
دختری با کلاه سایه دار  را با خود برد
روبان صورتی رنگ کیفش را برد
دستبند زرد کم رنگش را برد
گیره های سیاه جورابش را برد
و سوتین های کرم رنگش را برد
و جوراب های رنگ پاش را هم برد
قطار حلب
تکه تکه
تمام ش را برد
لبهای کمرنگش را برد
چشمهای بی حالتش را برد
دستمال کوچکش را برد
و حرفهای کوتاهش را برد
تمام جونم هاش عشقم هاش

- و بین هاش هاش
دستهاش هم بود -

و قطار حلب
از هاش ها پر شد
و تکه های هاش
زد بیرون از پنجره هاش

باد توی ایستگاه خالی
با تکه های کاغذ مشغول بازی بود

- حلب اسم شهری است در جنوب که شمال آفریقاست مردم عجیبی دارد و داستانهای متفاوتی از آن ولی قطار حلب چیز عجیبی است کاش نقاش بودم کاش یعنی ایستگاه کاش نقاش داشت یا کاش کسی در قطار حلب باشد حرف بزند باهاش -

 

دریا
برا من
تو را آورده بود
یادت هست؟
توی گیسهات جلبک بود
و اکثرن برهنه بودیم
مثل مرد شناگر
عین پریهای دریایی

- یک  صبحی
به یک پری دریایی در کنار صخره ها گفتم که سینه هاش کج است
خسته شد
گریه کرد
و تا نگفتم که گه خوردم
آشتی نکرد-

دریا برا من
تو را آورده بود
گریه کردی
رفتی
گفتی
پشت این بیابان
بازهم دریاست

من ماندم
و تشت کوچک آب
 
عرب
توی یک دستش
کتاب دارم
شمشیرم هم اینجاست
با چه دستی گیسوانت را ببافم؟
با کدام دست آب بیاورم برات؟
عرب زبان پرا از تخته ها و قافیه دارد
چه جور بگویم  احبونک
یا حبیبی؟
این حا که در صسدای من خش دارد
جای زخمی عمیق است
مثل چاه
و من همیشه شمشیرم را آنجا می گذارم
من که دست ندارم
تو
 مواظب دستهایت باش



 
یک چیزی مخم را مختل کرده باید امروز یادم باشد می روم آب زیاد میخورم شاید حالم بهتر شد
 
صخره ها
در کنار کشتیها
پهلو گرفته اند
جنازه ها در کنار ساحل
 موجها در کنار ماهی ها
بطری خالی
پیامی مبهم دارد
درباره ی دنیا
 
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
all works and no play makes Jack a dull boy
                                                                                                                                                                                                                         
 
مطمئنم یک روزی تصمیم جدی می گیرم و هیچ چیز اینجا نمی نویسم بعد احتمالن دو روز اول لبخند می زنم و بعدش از اینکه هیچ کس به تخمش نیست داغان خواهم شد          
 
از کلمات دلگیرم


 

که چه؟
چرا اصلن باس؟
واقعن چرا اصلن

 
پریها دریایی
کس ندارند

 

مرده های آلاباما
لای سینه هایش
کافی می ریزند
و چشمهاش
پرتغال های فلوریداست

تمام کشاورزان Midwest
در مزارعش
کار کرده اند
و در هر گوشه از تنش
لاس وگاسی پیداست

تنش
چراغان deal های ارزان است
چشمک جنس های تازه
با بسته بندی جدید

"می دونی رفیق بدترین بدبختی توی آمریکا بی پولیه"
 
مراسم ساده باشند

- از الان همه مجبورید این مراسم را با اسم جمع خطاب کنید-

ایشان

- اینجا منظور مراسم نیست خود ایشان است همان که قرار است از این به بعد ما ایشان را به صورت خودمانی تر "ایشان" و یا "همانی که قرار است" صدا می کنیم

زحمتی نکشیده
ولی
قابل است
بهره های هوشیش بالاست

-  فعل اشتبا اشتباه اگر ایشان هست که هنوز برای ایشان زود است ایشان  الان در  -

دیار باقی یعنی؟
ایشان در دیار باقی یا؟
ایشان در دیار باقی

- آشنایی دوباره با کلمه از طریق ارایه ی هم معنی جدید -

همانی که قرار است

- اخر ایشان را هم که قرار  است

حالا هر چه
 
شب سرد خواهد بود
خیلی سرد
و دختری برهنه توی برف خواهد خندید
من
بیرون شیشه
شب را خواهم دید
و باز با
گریه بیرون دویده
مثل اسب
بخار خواهم کرد
شب سرد خوهد بود
و دختر برهنه ی برف
اسبش را
با صدای خنده صدا خواهد کرد
شب سرد خواهد بود
ولی من
اهلی خواهم شد
مثل روباههای اهلی
ببرهای اهلی
عنکبوتهای اهلی
و ماه مثل برف
روی پشت من
خواهد نشست
صدام خواهد کرد

"بریم دیگه؟"
- لباس گرم بپوش ماه
شب سرد خواهد بود
 
سرم شلوغ است
هنوز هم گاهی
ستاره ها گریه می کنند
هنوز هم گاهی
سقف تنها می شود
هنوز هم
جاده ها می پرسند
"علی چرا نمی آیی؟"


 
سعی می کنند
و لای لنگهایشان را با دقت
فشار می دهند به هم

سعی می کنم
نفسهای کوتاهم
ه قدری از کافی
عمیقن باشم

بو بکش علی
و باز هم بو بکش علی
 
ماه تبر بر می دارد
و درختهای جنگل را قطع می کند
بلبل افسرده
خودش را جر داد
محیط برای شاعری مناسب بود
کوه
توی دره ریده است
جویبار ان
سر گرفته از دره
رفته توی بساط مردم
ان
شیشه ی چشم ها را پر کرده
دستهای خالی را پر کرده
و جای امیدهای واهی را

میمونها
شب تابهای تازه ساز را
خاموش می کنند

 
حتی عفن ترین مستراح جهان را امیدی و یا خاطره ای و یا امید و خاطره ای زنده نگه می دارند.
 
از تابوت من برو بیرون
من مشتاقانه
محتوم شدم
که تا ابد
توی تابوت فولادیم
تنها بخوابم

یا خودش می آید
یا خیالش می آید
 
روزی خدا
صورتم را نگاه خواهد کرد
ساعت را خواهد خواند
هایم خواهد کرد
صورتم را
پاک خواهد کرد
و درم را خواهد بست
 
درخت ساعت
قدبلند و مهیب
با ضریبی از ضربان ثابت خون 
در رگها
و هر ضربانش بر
حدیث متبادری از
لحضات محاسطبه گردیده
درخت عقربه های فولادی
با فش فش ابروهاش
و تک تک هر قلبش
و شاخه ای برای هر بال هر پرنده
و شاخه ای برای هر 
رفت و آمد جارو
و شاخه ای
برای هر 
آمد و رفت کمر
عضلات پیچیده
و شاخه ای
برای نفسهای عرق کرده
ناله های آه
درخت ساعت
پولاد و
لاغر و
استخوانی و
خسته

 
لحد
سبک ترین سنگهای جهان است
لحد
سنگی خندان است
مرده ها می خوابند
با بزرگ لبخندی
و بوسه ای بر سنگ

 
امروز یک دختر هندی وحشتناک دیدم زشت نبود ولی دقیقن شبیه الهه ی سیاه رنگ مرگ هندیها بود انگار دستهای اضافه اش را و خنجرهایش را زیر لباس صورتیش قایم کرده باشد حلقه ی طلایی رنگی به دماغش داشت با نگینی  به رنگ دردو شک ندارم که هر چهار خنجرش ردیف زیر میز بود قرمز آبیزرد و من مردان قوی هیکل سبیل داری را می دیدم که خاضعانه از برابرش می گذشتند
گفت

"از دیوی شبیه تو خون می خواهم"
لبخند زدم
"بلاد ما غربت است خانوم
آجر دیوار ما دراکولاست

اگر این زنجیرها
به تابوت ما نبود
مرده های ما
زنده های شما را
خورده بودند"
 
تنهایی
تیغ تیزی نیست
آدم دقیق تر
ناموس دیگران را نگاه می کند
عمیق تر بو می کشد
بهتر می بیند

- مثلن امروز
عمیق ترین اسلات شل و ول سفید دنیا را دیدم
با بوی صابون بر محاذی سینه
سینه های مثل تشک
کون ناز
که چشمهای گنده داشت
برای خوردن هر چیزی
سوسیس
دلمه
نوشابه
مرد سیاهپوست-

تنهایی ساده است
تو دیگر
دست از اینکه فکر نکنی تنهایی
برمیداری
تکیه می دهی به صندلی خودت
دقت می کنی که از میان بوهای مختلف
جهان را شکار کنی
 
طبر دوست دختر گرفته دوباره. طرف عینهو لاله است. دقیقن طرفی دیگر و علامتی دیگر از آن چریکها و کماندوهایی که من و طبر معمولن عاشق می شویم. چشمهای بزرگ , سفید , لهستانی. همیشه در تمام طول رفاقتم با طبر به مسایل زندگیش زوم می شوم چون اتفاقات زندگی طبر با کمی دامنه ی بالا یا پایین با اختلاف فاز کمتر از چهل و پنج درجه  به من رسیده. من از سورپریز شدن متنفرم من دوست دارم بدانم اتفاقهای دنیا چطور می افتند چرا می افتند کی می افتند. طبر حواصیل اول است. هوای تازه ی اول دوست دارد به گا رفتن دوست دارد دوست دارد هوای توی صورت بقیت از لای پرهای او گذشته باشد. من نسیم ملایم دوست دارم هوای گرم تر گلاید توی سایه. این بار احساس می کنم یعنی فکر می کنم این خورشید تازه که در بیاید من طریق همیشه را را می کنم گلاید می کنم به یک سمت دیگری. مجبورم یعنی احساس می کنم  دیگر نمی کشم داخل شسدن را به زندگی

و راستش این علامت خیلی بدتری است. هیچوقت آن چیزهایی که فکر می کردم برایم نیافتاده
 
دارم به یک نکته ی خوبی می رسم. یک آرامشی شبیه اینکه به جایی رسیده باشم. تحقیقن تمام کارهاییکه فکر می کردم کرده باشم باس را کرده ام و دارم به دنیا مثل تنها یک غذای تزیینی نگاه می کنم برای بازی با چنگال. تشنه اش نیستم بدم هم نمی آید از او. اگر گارسنی بیاید از رو به رویم برش دارد لبخند می زنم اگر اصرار کنند می خورم اگر نه بازی می کنم به آن فقط نه حتی به خاطر لذت شخصی. جدیدن کمتر می خوابم هنوز حرف زدن برایم جالب است ولی مردم زیاد دهان به دهانم نمی شوند. هر کسی هر پیشنهادی می کند استقبال می کنم. حال می دهم به مردم الکی احساس می کنم خیرات کلمات است مردم را آرام می کنم. می فهمم کلمات مال منند مثل بومرنگ برای خودم بر می گردند. فهمیده ام که کلماتم نمی توانند آرام کنند. کلمات تنها نمایشند. من برای همیشه همینطور است. من نگران من غمگین من ناامید. من متاثر می شود می خندد به اهتزاز در می آید ولی به خودش لبخند می زند و می گوید درک می کند خودش را. اینجا یک رفیق سیاهپوست دارم که کافه چی است. می روم پیشش می گویم باز هم غمگین شده ام به من یک کیک خامه ای خیلی بزرگ بده کیک خامه ایم را می خورم. رسیدم را میگیرم لبخند می زنم می روم. من کم کم می فهمم که هیچ وقت افسرده نبوده ام احساسات من مطلقن سطحی است و کلمات من را از جهان و طبعن از سختی هاش جدا می کنند. هیچکس نمی فهمد چطور می شود من را آزار داد. راستش تنها طریق آزار دادن من مثل آزار دادن آدمهای ساده ی ساده است. اگر رهایم کنید مسخره ام کنید احترامم نگذارید به تخمم هم نیست تنها برای اذیت کردن من باس کتکم زد به صلیبم کشید یا گشنه ام گذاشت آنهم کار خیلی خیلی سخت تری است...
 
پاییز
دختران بسیار سفید
گیسوان قرمز را
با نوارهای بسیار سیاه و غمگین می بندند
باد می آید
با کاه و گیسوان رقصان در پاییز

نسیم بی نامی
نفسهای اسب را
آزار می دهد


 
قسم به سیاه پوستهایی که
پستان گنده ای دارند
خورشید هرگز طلوع دوباره نخواهد کرد
و دریاچه
برای خندیدن
فرصت نخواهد یافت
علف زرد خواهد شد
و بوی عرق
اتاق را
پر خواهد کرد
وای پس
بر امیدواران کذایی
 

برای حبیب
کافی بیاورید
شب است
خیلی شب است
کافران در خوابند
حبیب نگهبان چادرهاست
امام خوابیده
علی ها در خوابند
یزید مشغول سگ بازی است
برای حبیب
کافی بیاورید
 

صمغ داغ بود
- خاطرات یک فسیل -
 
اهرمن برنده شد
قرار بازی همین بود
اهر
قسمت مهم داستان
سریعتر دوید
و از من گذشت
من
انتخاب دیگری نداشت
 
از اهالی که
نه
ولی اسمم را
روی پریشانی بعضی کس خول ها
قدم زده ام اش
باور نمی کنی؟
قدم زده ام اش
هلالی از زنهایش را
مثل سگها
بو کشیده ام
و های نفسهایم
خارش انداخته
خیلی از ها را
ولی از اهالی نه
من برای شهروندی هر شهری
زیاده مغمومم
 
- این آقای امشبی آدم گرانی است ساده راضی نمی شود همیشه یک قورتش باقی است. یک بار می گوید کم بود بعد می گوید طولش داد آن دفعه می گفت کز کرده بوده نشمه ی کذا یا می گفت بوی چاروادارها را می داده کز نکن آن گوشه حالا تازه شستمت دم بخاری عرق می کنی داستان می شود باز
لنگ لنگان غر می زد و راهرو را کش می داد. من به صدای کشیده شدن ژاهایی سنگین توی کوچه فکر می کردم
 
کلمات از ایمان جدا نمی شوند
پروانه ها
به شمعها آونگ
باران قرمز
بذدون باریدن
لبخند زشتش را
ابر
مستی را
بهانه کرده است
دربیاوری یا
در نیاوری را
نفسها
انتظارات بیهوده دارند

 
به سینه های آویزان
علاقه یافتم
به خط سیاه نخ
در میان دو لژ کون
و بوی نای زنانه
لنگهای باز و بی خجالت
چشم توی چشم
نگاه دنیا کردم

- کار را تمام کن کس کش
دیگران در انتظارند
 
از غرق شدن می ترسم
من را نبر
من را نگیر
به من دست نزن
جانم
بلور خاکشیر شده
اعصاب بویایی ام تحریک است
بوی زمخت خواهی داد
بیهوده خواهی خندید
خسته خواهی شد
 
همین که با سر
تکان کنم که

- باشد مردم

برای مردم کافی است
روزنامه هایشان را می پوشند
لبخندهایشان را
تنظیم می کنند
دفن می کنند من را
و زندگی

لبخند من
زیر خاک
خاطرات زمین را
آزار خواهد داد
 
شارژر لپ تاپم را یک جایی جا گذاشته ام و یک ابلهی هم برداشته برده نمی دانم کجا به گا رفته ام طبیعتن و اعتماد به نفس کافی ندارم بدون لژ تاژم وجود ندارم تقریبن به خصوص که سل فونم هم تخمی است. احساسم تقریبن شبیه آن اوایل جدایی است هی چیزهای مختلف زندگیم به چیزی ارجاع داده می شود که وجود ندارد دیگر
فکر کردم بیایم روی یکی از سیستم های ویندوز وبلاگک را آپدیت کنم کسی خیال برش ندارد که مرده ام. روش آپدیت طبعن با کپی پیست های فراوان و زحمت زیاد است و کمک می کند به گاییده شدن خوارم.

 
مشکلی ندارم
تنها
پروانه ای
هر دوتای دستهام را
با چاقوی جیبی بریده است
رو به رویم ایستاده خوابش حالا
هر چه می کنم
نباس
به سینه هاش دست بزنم
 
من را دفن کردند
لا به لای سینه های لتر
و لای پاهای با بوی نای
من را
دست کشیدند
و گفتند
"تو مقدسی
تو بزرگی
تو اهورایی"
من را پرستیدند
بعد رفتند و
با دیگران
سکس نمودند و
بچه دار شدند

کیر من
کج بود
 
سه تا دختر جیبی هندی مشغول خنده و خوشحالی بودند. این گردنبند کذایم را سر یک قضیه ای باز کرده بودم این قفلش انقدر وچک است نه من نه هیچکدام از رفقا نمی توانستم ببندم. جای جمله ی شروع اینجا بود سته دختر جیبی هندی توی آزمایشگاه مشغول خنده و شوخی بودند. بهشان می گم "می شه قفل این گردنبند را ببندید؟" گردنبند را گرفته اند از من و من هم مثل کس خولها با گردن کج و سر خم روی صندلی نشسته بودم. رفتند و یک چند دقیققه ای روی گردنبند تفحص کردند بعد یکیشان با نجابت و خجالت به بنده نزدیک شده گردنبند را کف دست بنده گذاشته یعنی بفرمایید. احمقها گردنبند را بیرون گردن من گره زده اند تا صبح داشتم می خندیدم
 

من را
مثل آشوب کلاف در موها
لای دستها بپیچ
دردم بیاور
بخند
و بعد رهایم کن
جعد
 برای همین کاراست
 

و تو لابد هم غصه میخوری
و خیالت راحت نیست 
و حتی فکر می کنی که شاید
و بعد یادت می رود لابد
فکر می کنی زندگی زیباست
فکر می کنم زیبا نیست
و هیچ برایم مهم نیست
که اکثرن بر شما ها نیست
 
سنجابها به دنبال میوه های کاجند
و قطره های باران
دنبال سوزنند
قلب های کوچک بی رنگ
که دانه دانه
شاد
فریاد می زنند و  می ترکند
کاش باران نیاید بهار
کاش باران نیاد
باران هم
عینهو تو بد است
کیری ترین عکسهاش را
روی تاقچه می گذارد
و وقتی که باید بخندد
گریه می کند

- بساط چایی هست
مامان هست
منقل هست
هندوانه هست
توپ هست
بدمینتون هست
گله ی سنجابها 
دنبال توپ دولایه -

و باران
بی وقفه بر شط می بارد
و یچ کس فکر شب نیست
فکر این همه پارو
که در پهلوهاش
 و این همه تاریکی
توی سینه هاش

خسته ام آقای ملوان
خیلی خسته
حالش بود 
بیایید
سیگار بکشیم

 

هنوز توی قبرستانها
سبیل ها خواب آزادی می بینند
هنوز تکه های سفید شیرینی
دختران غمگین را خوشحال می کنند
هنوز هم وقتی خورشید
علف های بیهوده داغ را
بی تاب می کند
باد هم می آید
هنوز افسردگی
جواب مصیبت راست
و صدای تاسهای خسته
و لبخند خانه های شش در بسته

- حمید هنوز هم با نی
الکل سفید قرقرهه می کند
محمد هنوز لخت می شود و ساز می زند  لابد
سیگارهای نصفه ی بابا پابرجاست
و زور مامان هنوز
از تمام مردهای جهان بیشتر است-

جای من را
کنار سرزمینم بیاندازید
بیدار می مانم
نگاهش می کنم در خواب
 
نه فریاد کشید
نه سکوت کرد
نه افسوس خورد
نه شادمان شد
قدمهای خودش را برداشت
با تمسخر استفهام
پهن برصورت بیرنگ
و نمی مزمن
بر گوشه های چشمهاش
دریا رفت
دریا رفت
دریا رفت
مردم ماهیگیر
خواب تور می دیدند
 
پرنده ها از ترانه نمی ترسند
از تیر نمی ترسند
پرنده از این می ترسد که
جنازه ها پرواز نمی کنند
 
نمازت را نخوانده ای دیشب محمد
اشک توی چشمهات بود
فرشته می خواهی؟
باد می خواهی؟
لشگر؟
مدینه؟

دلم به مرگ رضاس آقا
برادر کوچکتان شیطان
پریشب اینجا بود
مهربانتر از شماست
خاکی تر است
انصاف دارد
بر زمین نمی گذارد آدم را
می گفت
"کار ایمانت را بساز محمد
خاک کردنش آسان است
بعد می رویم ددر
جای خوب
مرشد و مارگاریتا نخوانده ای؟"

نگاهت می کنم
عارم می آید از آدم
ریده ام
خیر الانبیایش اگر این باشد
صاف وایستا
اشهد ان لا الا بودی؟
همان را بگیر 
از همانجا شروع کن

کاش دری داشتم
می بستم
شما نبودید
اخوی نبود
فرشته ها نبودند
می نشستم
یکی دوتا هایپ می زدم
گرم می شدم
گریه می کردم

دلم برا خودم می سوزد

منم زیاد می سوزم آقا
 
ببخشید شعر 
حواسم به زندگی بود
خسته هم بودم
خوابم هم می آمد
یادم رفت
ناز نکن حالا
بیا 
لوس شو
پیراهنت را هم
من و تو
تا ابد با هم
تنهاییم

 
دقت کردم دیدم سینه های سیاهپوستها مثل خود سیاهپوستها خوشحال و شادمان و بازیگوش است
ولی خیلی بهتر می فهمد معنی دنیا را

خیلی دوست دارم یک دوست دختر سیاهپوست داشته باشم لعنتی ها دنبال آدمهای خیلی خیلی هیکلی می گردند
 
سفیدی زیاد
مثل صورتی ها نیست
زیباترین صورتی های جهان با توست
که از گوشه هاش
سرخ
فریاد می کشد

برای زخمهای داغ من
مرکورکروم بیاورید
 
و دریا
نام بلندش را
با خود کشید و برد
مرد پیر ماهیگیر
در ساحل ایستاده بود
بی بام
با درازترین نامهای دنیا
 
بزرگترین غم دنیا آن است که وقتی که می خواهی به مردم آزار برسانی کس خواهرشان نیست و وقتی که می خواهی خوشحالشان کنی به گا می روند در هر دو این حالتها هم تو به گا می روی و اینها برای کسی مهم نیست و خیلی ها را به گا می دهد در هر دو این حالتها هم تو باز به گا می روی
 
تن زنها هنوز می لرزد
و دل زنبورها هنوز
هنوز خیلیها
زیر شلوارشان چیزی نمی پوشند
جنده دارد هنوز دنیا
و هر تختخوابی
پر از پوزیشن هاست
هنوز تنهای مردم
گرم می شود
و به هم عرق می کنند
و خشک می شوند باز
هنوز ابرها
سطرشان را
روی سینه ی ماهتاب می گذارند
علی دیگر کوه است
لبخند می زند
و با لبخند می گوید

"زمستان است
بالا نیایید"
 
شانه به سر
شانه ای دارد 
که محتاج کله نیست
پینه نمی بندد
و نمی لرزد


 
"صورت ماه نمکی است
ماه گریه کرده است"

پرنده چشم از آسمان برنداشت
 
نوشتن درباره ی زنها نوشتن درباره ی زنده ماندن است و بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار خطرناک است اگر علی چلچله نتواند درباره ی زنها بنویسد
 
پریدن پروانه از خیزران
و بخار های مستی بر شیشه
رفتن آتش از دود
و مثالات از ایزن قبیل و 
فکر اینکه بعدش چی میشه

 
بدون کلماتم احساس تنهایی تری می کنم مثل اینکه دستی که نداری خارش بگیرد و دست دیگرت هم بریده باشد
 

ناامید
نابود مطلق
مرد تنهایز تکیه زده از 
مرد تکیده گشته تا
و شاعر پیری که
تمام شعرهاش گریخته
و تنها فقط یک خیزران دارد
 
و از می
کاسه ساختم
از نرفتن پرواز
تسلیم شدم
سالم تسلیم
باد و
بودا و
بادام

- مردم نگاهت می کنند
مردم نگاهت نمی کنند

- یادش بیامرز
بچه ی خوبی بود
مریضی سختش بود
قلم خوبی هم داشت

- کسی وقتی مرد
باید برای باد
چیزهای بسیاری بنویسد

 

صدف سفت است
سفید است
ملوس است
محکم است
پناه است
زیباست

اما خانه ای ندارد
 

- خارج شما چه خبره؟

- تمام چیزهای جهان بدون اون چیزهایی که لازم داری
مثل اینکه جای دندونهای خورد شده ات صدفی کاشته باشی , می خندی فقط خودت می دونی مصنوعیه


- باحاله که...

- فرمالیست باشی حتمن
نمی تونی همیشه باشی
مهم اینه که دندون کاشته امید دوباره دراومدن دندون رو از آدم میگیره

- والا از یه لحاظی هم فک کن که دندون افتاده در نمیاد. همین که دندون هست حتا عاریه‌ای از هیچی بهتره
حالا بگذریم که اونایی که قبل بوده همش کرم خورده بوده

- رئالیست اگه باشی می شه, تا حالا شاعر رئالیست دیدی؟
:دی

- نه



 
داستان ملایک
از نرمی به بی استخوانی است
و باکلاس زیبا را
چند دانه پر
برای پریدن کافی است
همانها را هم
اپیله می کند
 
از بادام
به پستان رسیدن
از پستان به انار بنفش
از بنفش به کس
و از کس
به ردیف تنک
موهای نیمه تراشیده تا
خطوط کرم قهوه ای
و می رسی به بوی زبری از آرامش
دیگر رسیده ام
فکر می کنی که
دیگر رسیده ای
بوی بادام
از خاطرت نرفته است
 
قرچ

هر دم مرا که مرور می کنی
مثل تانک
از جنازه های خشک من
عبور با غرور می کنی
خسته باش
خسته باش
ستون جنازه ها تا افق ادامه دارد
با لبخندهای بی رمق کوچک
و مشت های فشرده

 
فراموش می کنم به خاطر نیار


David Alan Harvey
THAILAND. Bangkok. 1989. Thai prostitutes.



فکر کن
یک دانه برگم
خدا آورده
خدا برده
خدا خورده
سبک
فراموش می کنم
تو هم
به خاطر نیار
 
یاد خدا بخیر
چشمهای غضبناک داشت
و می توانست
نفهمد
می توانست غضب کند بدون دلیلی
و مهربان شود بدون دلیل
و فکر نکند
به قسمت و اتفاقهای دنیا
یاد خدا
بخیر
یک روز مریض شد
آبله گرفت
مسیحی شد
و دیگر نیامد مسجد

 
کلمات غمزده
کلمات یتیم گریان خاک آلود
از دنیا به اینجا می گریزند
نازشان می کنم
بوسشان می کنم
می برم حمام
لباس تمیز تابستانی
پتوهای گرم
کلمه هایم می روند بازی
و شب خاک آلود
با خیلی از دوستهای تازه برمی گردند

 
کارم از نداشتن گذشته است
از ندانستن
و از ناامیدی
درجاتم
رجاتم را
خم کرده
و شت دیگر
یونیفورمی برای پوشیدن ندارم

 
و مدام
دام عمیق است
مثل قطره های اشک
و مثل خیسی روی شانه
خیسی روی بالشت
خیسی لای پا
و ما
قورباغه های
دام های
عمیق
بی غمیم


 
AMC

قرار بود ترمیناتور باشم
با همان دستکش سیاه قوی
روی دست فولادی
و چشمهای براق قرمز
که معنی هیچ چیز جز تو را نمی فهمد

- تو ظریفی
بچه ای
باهوشی
خنده داری
موهایت توی صورتت می ریزد
گریه می کنی
شجاعی
ابلهی
 ترسویی-

دستم زیر چرخ ماند
از چشمهام گلوله ساختم
موتور سوار شدم
درست عین بازی
به حرفهای  بی ربط مردم
نگاه کردم

گفتم
تو
امید فردایی
و فردا
وصل خایه های من بود
فردا برای من نابودی است
برنامه ی من را
برای مردن نوشته بودند

Thumbs up jack
 صفحه ی قرمز بسته شد
کم کم
زنده می مانی اما
فیلمی که آخر شد
تا ابد
به اسم من خواهد بود



 
دختر که هیچ
گاهی از اوقات حالی دست می دهد به آدم
که گریه هم نمی تواند بکند
 
بشاشتت را بشاش بش
بشش بگو که شباش را
تو باش
تا کجاش
تا چشاش
و اینکه باش
باز باش
 
"Do not underestimate the power of the dark force"
 
اصل در سوراخ است
اگر نه این طلای مطلای لابه لا
 زبان بازی است
سرخی همه گیر
پیچ می خورد و فرو می رود
میان کرکهای زرد
درد را طلب می کند
و تو را
که راست ایستاده ای
مثل اینکه مرده باشی

 
این خط کلمه های پشت هم را دست کم نگیر
اینها
متون نامردمی هستند
تیغهای برهنه ای برای دفع بالایا
یا
ایجاد
بلای جدید
اینها را
دست کم نگیر
آهسته باش
و نه جز آهسته باش
 
گفت "این مقوله عرفانی است یعنی شما نمی فهمید " و گفت "مطلبش به داستان گفته خواهد شد یعنی صحبتش را نخواهم کرد" و رفت ما یعنی را برای آیندگان گذاشتیم
 
نکته ای درزنهاست
که کشف نمی شود
نکته ای در دنیاست
که کشف نمی شود
و همین دنیا زیباست
زنهاش کشف نمی شوند
 
تمام پرنده های آشنای بارگام
چادر پری پر لب دادگیشان را
وارونه پوشیدند
تاریخ قضاوت نخواهد کرد
کار تاریخ
نگاه کردن و گذشتن و دست کشیدن بود
و لبخندی 
تحقیر نیامیز
که دست کشیده را
کوچک می سازد
رضای بارگاه
چشمهای سرمه کشیده اش را
روی کبوترهایش
و دستهی حنا بسته اش را
ناامیدی کفترها پایان ندارد


 
اینها که
جای گاز نیست
من دختر عفیفه ای هستم
مثل پریها
عروج کرده بودم به بام
آسمان من را دید
اظهار عشق می کند 
حواسم هست
یکی دو تا ستاره به من داد
لای سینه هام گذاشتم
حرکتم اشتباه بود
جوجوی من بسیار
ظریف و حساسند
 
از من اسمم را نپرس
من پروانه ای گمنامم
حتی نپرس کجا می روم دارم
اختیار پروانه توی دستهای باد است
اختیار باد
دست تعالی است
تعالی هم تعارف می کند
می گوید
"اختیار دارید اختیار دارید"
از من بپرس
من می دانم
عمه ی خدا جنده است
هر جا که دوست داشتی
ببر من را
برای عمه ات فحش گذاشتم
 
درخت بکارید
و روی درختهایتان اسمهای زنانه بگذارید
روی شب اسم زنانه بگذارید
روی تمام شکافها
و روی تمام چیزهای نرم
محکم باشید
محکم بمانید
محکم باشید


 
دردهایم زیادی سطحی است
درد عظیم می خواهم
تا صدایم کند
در کنارم بنشیند
گیسوانم را شانه کند
و با من بگوید
درد عظیم لازم است
تا دنیا
بفهمد آدم را
 
همه ی مردم وقتی که می ترسند یا اتفاق بدی افتاده چشمهایشان را می بندند مشکل حقیر برعکس است. جرات بستن چشمهام را ندارم
 
"جای باران خالی"
کویر با خود می گوید

 
"وقتی که دست نداشته باشی
هر دوتای شانه هات برای دست داد می زنند
وقتی که دست نداشته باشی
شمشیر هم نداری
اسب هم نداری
دیوارها رهایت می کنند
می افتی"
این را گفت
و خون از دوشانه اش
فریاد زد
شمشیرها
با صدای خشکی گفتند
"اوهوم
آری 
آری
آری"

 
این گون در خاک
ریشه هایی مضاعف دارد
متاسفانه
نه خشک می شود
نه کنده می شود
نخواهد رویید
 
"دال" حرفی کونی است و تمام حرفا از عقب به آن می چسبند
 
فکر می کنم آدم دلخراشترینهایش را اگر احساس نکرده باشد یک اشکالی دارد
 

نگای کوچه کرد
نگای کوچه نکرد

"خوش به حال باد
خوش به حال باد"
 
Jishquiem

بید
دستی به ریشهاش کشید
گفت
"گنجشک مرده را نکارید
گنجشک مرده
 دشت را
"باردار می کند
قناری فورن خواند
" نگاهش نکن
که غمزده با
او
کل سال را
پرزده با"
دشت
با خود اندیشید
"چه کارش کنم حالا؟"
باد
 با نرمی پرهای جوجه
بازی می کرد

 


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

حضرت سعدی

 
غم دنیاست باز
یکی از همین شنبه هاست
غم دنیاست
و اینکه تمام دنیا غم دارد
آرام نمی کند من را

 
چه جور آدما می رن بهشت
چه جور توبهشت دوش می گیرن
لباس لختی می پوشن
اراده می کنن آب
اراده می کنن غذا
اراده می کنن جنده

همونقدر از دنیا بیزارم
دوزارم نمی ارزید
 
موجها
موجهای سبک سر
موجهای جوان مرا ه
لطفن مرا با خود ببرید

دسته ی موجها
بلند می خندند و
به سمت افق دور می شوند
 
چشمهای براق هندی
لبخندهای بی مایه ی سفیدها
شمشیرهای کوچک چینی
نوای ساز من
خوابی کوتاه
سپس
آبی دیگر


 
توی آزمایشگاه یک ساعت هست که خراب است و کار نمی کند. هیچکدام از استادها هم حال درست کردنش را ندارند. تمام آدهای مقیم لب نفری یکی دوبار باتری این کوفتی را عوض کرده ایم و بقیه زیر لب لبخن زده است. ساعت خرا ب است همه میدانیم.
 ساعت خراب است
 
فعلن بخواب
راحت بخواب قشنگ
زورو بر می گردد
و توی خواب ماچت می کند
لبخد می زنی

فعلن اما
بخواب
 
راه درست زندگی این بود که همان بچگی یکی از آن کارهای خطرناکی که مامانم  گفته بود نکن را می کردم و خلاص کلی می شدم در همان بچگی هایم
 
تمام زنهای دنیا را به من بدهید
من از تقاطع چشمهایشان نمی ترسم

چشمک نمیزنم
نگاه می کنم و پلک نمی زنم

"جامه اش را گشود
شرحه شرحه بود"

- شرحه ام بزنید
شرحه ام بزنید
 

شب ستاره ها را آزار می دهد
ولی صبح آنها را به قتل می رساند


 

آقای واحدی یک خاطره ای از داستان بچه های آیت الله گیلانی نوشته و اینکه داستان حکم اعدام خود آیت الله برای بچه هاش درست نیست. راستش خود آقای واحدی و مشی جدیدش را دوست ندارم. به اصلاح و تغییر بسیار احترام می گذارم ولی چرخاندن فرمان اینطوری برای طبع شاعر پیشه ام برخورنده است زیرش یک نفر در کامنتی نوشته:

"زن و شوهر بسیار مذهبی ،مشهور و انقلابی را در مشهد می شناسم که در اوایل انقلاب دو فرزند خود را که احساس کرده بودند گویا گرایشی به سمت سازمان مجاهدین خلق دارند را به کمیته محل بردند تا مسئول آنجا قدری با آنها صحبت کند و قدری هم تنبیه فکری برایشان اعمال کند تا مسایل سیاسی را کنار گذاشته و به درس و مشق‌شان بپردازند. آنها شب بچه‌ها را تحویل کمیته می‌دهند و صبح که برای بردن آنها می‌آیند در کمال ناباوری اجساد اعدام شده بچه‌هایشان تحویلشان داده می‌شود. این زوج محترم چند سالی است فوت کرده‌اند ولی آنچه بر آنها گذاشت غیر قابل تصور بود. امیدوارم جنگ و یا انقلابی دیگر رخ ندهد چرا که از انقلاب غیر از چنین فجایعی نمی‌توان انتظار کشید."

گاهی خیلی می ترسم محمد میگوید داری آمریکایی احمق می شوی ولی گاهی خیلی می ترسم

 
رنگین کمان زده بود
و الاغ
گل را بو کرده بود
پروانه را دیده بود
چشم هاش برق
و دنبال پروانه
بال بال بال
 
مقاومت کن
نگذار کلمه ها تو را
تو شلی
خلی
انی
مثل منی
نگذار کلمه ها تو را
با تو ام شاعر
الاغ
به دنبال پروانه
پرواز می کند
 
- ولم کن ولم کن ولم کن
- مطمئنی؟
- ...
- مطمئن مطمئن؟
- ...
- باشه

 
گاهی خیال تو
لخت
از اطاق رد می شود

به هم سلام می کنیم
 
سر انتخابات هشت سال پیش ریاست جمهوری که من طرفدار معین بودم و شاکی که چرا ملت بیخیال و اینها شده اند یه بار با خاله ام راجع به انتخابات حرف می زدیم به شوخی گفت "به کی رای بدیم که نظام سقوط کنه؟" به شوخی گفتم "احمدی نژاد " هشت سال خرم چسبیده بود که بیا دیدی. به نظرم خیلی هم بد نگفته بودم...
 
شاعری ساده ترین کار جهانه 
مثل چسیدن
تو در عین بیخیالی اتفاق می افتی و میری
مردم گاهی بعدنم نمی فهمند
 
فکر می کنم بهترین روش برای قایم شدن برخلاف منطق بودنه. وقتی که منطق دنیا  رو نقض می کنی مردم سعی می کنند فراموشت کنند. مثلن اگه ماهی یه شعر بنویسی و توی روزنامه چاپ کنی مردم بهت می گن استعداد جدید اگه دوست داشته باشی به شرطها و شروطه بهت میگن آدم عاشق ولی اگه روزی پنج تا شعر بنویسی یا اینکه سعی کنی بدون هیچ شرطی دوست داشته باشی واکنش جهان انکارته انکارت می کنه انکارت می کنه بعد خیالش راحت میشه که تو اصلن وجود نداری و منطقش برقراره
 
دریای مردهای مصمم
از صخره خواهد گذشت
اما صخره
همچنان
وجود خواهد داشت
 
من عاشق ماهم
ما عاشقان ماه شبها
زوزه می کشیم
و صدای زوزه ی ما
مردم را

من عاشق بادم
ما عاشقان باد
آسمانها را
غیق می کشیم
و صدای غیق ما
مردم را

من عاشق کوهم
ما عاشقان کوه
توی راه دشتی می خوانیم
و آواز ما
مردم را

من عاشق دریام
ما عاشقان دریا
غرق می شویم
فرو می رویم
حل می شویم
و هیچ وقت به ساحل بر نمی گردیم

 
بی خیال باخیال بی خیال

در عقب_سر هر بادی
فریادی
در عقب_سر هر گردابی
مرداب
شب
در خیال شغالها رخنه کرده است
"چاق چاق
مرغ چاق آه"
مردار قافیه ای نزدیک
و جهان
غزلی سینه گنده است
با دانه های ریز
 روی پوست
و کفل هایی عرفانی
که توی خواب
مدام
یک ور به ور شود

شب
در خیال شغالها
لانه کرده است



 
و گفت "این باد نکته هاست که نمی فهمید و این جویبار نکته هاست که نمی دانید و هر روز معانی مختلف است که گفته و نفهمیده نابود می شوند و من دام" گفتیم "ما نیز را بگوی" گفت "بیلاخ" پرسید "معنی این را که می دانید؟"
 
تنهاترین شمع دنیا
شمع سوزان ولایت پروانه های منطقی است

 
باد آمده
سراغت را گرفته
پرسیده 
"من موی کی را؟
من بوی کی را؟"
رفته
صدای خنده ی من را برده
که آغاز گریه ی دیگران است
 
با استفاده از تجربیات جدیدم سبک هندی ابدن خالی بندی نیست گفته باشم
کس خولی کنتور ندارد
 
شهرزاد
خالی بندی است
پادشاه توی رختخواب
از این امان ها به کنیزها نمی داد
بعد کردن هم
زرپ می خوابید
 
دوست دارم بخوابم
دوست ندارم بخوابم
می کنم یکی یکی
گلبرگهای خودم را
 
خیلی از وقتها که خسته ام خیلی از دنیا
یاد مکه می افتم
قسمت اصلی نزول وحی آنجا بود
و تمام لاو استوریها
و دستهای کشیدنها
و خسته شدنها
و گریه کردنها
گریه در مدینه هم بود
سعی در مدینه هم داشتیم
ولی سعی مان جمرات مناسبی نداشت
خیلی از وقتها
یاد مکه می افتم

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM